تقریبا تمام مردان بزرگ جهان ما مردهاند، موتزارت، بتهوون، پوشکین، الیوت…
حال خودم هم زیاد تعریفى ندارد… مجله پانچ
صنف روشنفکر هنرمند و اهل ادب ایرانى سه چهار دهه اخیر پدیده جالبى است که مطالعه روحیات و خُلقیّات و مشغلههایش براى کسى که وقت و حوصلهاش را داشته باشد خالى از لطف نیست. نزد اینها خود-بزرگبینى و خود-محور پندارى که شاید یک عارضه حرفهاىِ این صنف در همه جاست، به یک موتاسیونِ ژنتیکىِ تمام عیار بدل شده است. کمتر کسى چون صنف روشنفکر ادبى ایرانىِ دورۀ اخیر در ارزیابى اندازه و ارج و قُرب و جایگاه اجتماعى خویش اینچنین به بیراهه رفته است. پسقراولانِ جامعه و جاماندههاى هر تندپیچِ تاریخِ معاصر، مدام خود را ناجیان و راهنمایان آن انگاشتهاند. بیمایگى و لکنت اندیشه، با هنر و آفرینش عوضى گرفته شده. کمتر قشرى اینچنین واپسگرا و دست و پا چلفتى چنین رسالتى براى ارشاد و هدایت براى خود قائل بوده است. کمتر جماعتى اینچنین فراموش شده و در حاشیه رها شده، چنین خود را مرکز عالم پنداشتهاند. کمتر فرقهاى اینچنین اسیر گذشته، چنین سهمى از آینده را حق خود دانسته است.
این صنف، این فرقه، یک پدیده مردانه، ملى، اسلامزده، تمدن ستیز، گذشته پرست، سیاه پوش، ضد عِلم و آخوند-مسلک و کلاه مخملىمآب است. سنتى است که فقط به اعتبار اختناق آریامهرى و اسلامى و بسته بودن چشم و دست و دهان مردم و تکفیر شعور در آن مملکت تا امروز دوام آورده است. میگویم فرقه و صنف، چون اگرچه قطعاً همه را نباید به یک چوب راند و لابد میتوان معدودى از شاعران و نویسندگان را خارج این دایره بشمار آورد، اما افق و نگرش چندشآور این فرقه است که به باصطلاح محیط ادبى ایران حاکم است.
آقاى عباس معروفى، در ستونش در روزنامه نیمروز تحت عنوان “حضور خلوت انس” (المعنى فى بطن الشاعر)، یکبار دیگر ما را به سیاحت این دنیاى کج و کوله نارسیسیسم و خودفریبى و عقبماندگى میبرد. ایشان در ستونش، شاید از سر سادهدلى، تمام محاسن این صنف را یکجا و بدون پردهپوشى به نمایش گذاشته است. دعواى آقاى معروفى و رژیم اسلامى به شکلى نمونهوار جوهر کشمکش کل این قشر با ارتجاع سیاسى در ایران را در خود فشرده کرده و معنى میکند. دعوا، آنطور که خودش میگوید، سر کاغذ و اجازه نشر نوشتههایش است. معتقد است که “کاغذ فروشهاى ظهیر الاسلام به قدرت رسیدهاند” و کنترل قلم را به دست گرفتهاند. تنومندانى که “درخت اره میکنند تا کاغذ کنند” راه بر آنها که چون ایشان “نبوغى دارند و شب تا صبح نمیخوابند و تخیلات خویش بر کاغذ میآورند” بستهاند. ایشان اعتراض میکند: “این کاغذهایى که با ارز خون جگر وارد مملکت میشود مال من و امثال من است”، استدلال میکند: چرا وقتى صحبت صنعت و کشاورزى است متخصصین را خبر میکنند، اما تا پاى هنر و فرهنگ میشود همه، “جامعه”، عوامالناس، خود را صاحب نظر میدانند و صحنه را شلوغ میکنند. “در مورد مسائل فرهنگى ماشاالله هزار ماشاالله شصت میلیون صاحبنظر داریم که به هیچ قیمتى هم کوتاه نمیایند. بیچاره پدیدآورندگان فرهنگ و نویسندگان ادبیات خلّاقه (شکسته نفسى نفرمایید) که از پس معرکه سَرَک میکشند ببینند آن وسط چه خبر است”. نه اینطور نمیشود، رژیم اسلامى منفعت خود را نمیشناسد، دارد منافع ملى را فداى خود-محورى میکند. درد آقاى خامنهاى و انصار حزبالله از “تهاجم فرهنگى” را آقاى معروفى است که خوب درک میکند. ایشان آنتن بشقابىهاى بالاى ساختمانها را نشان سران رژیم میدهد و خیرخواهانه نصیحت میکند: اگر MTV و برنامههاى “مبتذل” آن میدان پیدا کرده از آن روست که دهان ایشان و امثال ایشان بسته است، کتابهایشان منتظر اجازه چاپ مانده، “بهترین خالقان آثار ادبى و هنرى” را گوشهنشین کردهاند. “مجنون دارد ویلان پرسه میزند و مینالد و مردم دارند از ماهواره لیلى را نگاه میکنند”.
اگر کسى سر بر نمیگرداند تا به این مجنون رنجیده و ویلان نگاه کند شاید از آنروست که شکل و شمایل آشنا و کسالتآورى دارد. میشناسندش، نمیخواهندش. سالهاست این تیپ اجتماعى در آن مملکت کشیمنى تولید میشود. آلاحمدهاى پلاستیکى. خوشبختانه این یکى خود میداند تمام وجودش کپى و تکرارى است. میگوید: “گفتم که تاریخ این صد سال به شکل وحشتناکى تکرارى است … این روزها کتابى میخواندم که بشدت مرا تحت تاثیر قرار داد “حسن مقدّم و جعفرخان از فرنگ برگشته” … جالب است… نفرت حسن مقدّم به غرب، و توجه او به مصالح ملى و شهامتش در بیان دردها مرا به این باور میرساند که انگار زمان نگذشته است.” اگر از حسن مقدّم تا عباس معروفى، زمان نگذشته باشد، مکان از قرار گذشته است! اگر “نه غربى” شعار حسن مقدّم بوده باشد، مصرع “نه شرقى”اش، مستقیما محصول واشنگتن دى.سى است: “به مقامات رژیم گفتم بیایید همه روزنامهها را تعطیل کنید و یک “پراودا” منتشر کنید براى همه مردم”. احسنت، چه سخن نو و چه ادبیات خلاقهاى! چه انتقاد عمیق و سازش ناپذیرى به ارتجاع سیاسى در ایران! اگر تصور میکنید کنایه آقاى معروفى به برژنف و سوسیالیسم قلّابى است، حتما حسن نظر دارید. خیر، ایشان دارد با این فرمول نخنماىِ جنگ سردى اعتبارنامه ضد چپىاش را حاضر میکند. و البته این هم تکرارى است. “بهترین خالقان آثار ادبى و هنرى در ایران” سنّتا خواص این خود-شیرینىها را در رفع سانسور کتابهایشان در رژیمهاى ضد کمونیست به خوبى میشناسند. حالا همه چیز به کنار، خودمانیم، واقعا شرایط شوروى سابق، حتى با همان برژنف و کا.گ.ب اش، براى “پدید آورندگان فرهنگ” و نوابغ شبانگاهى ایران به نسبت رژیم اسلامى پسرفت محسوب میشود؟! واقعاً که هشدار آقاى معروفى چقدر باید “مقامات رژیم” را که فقط دهها هزار قتل عمد در پرونده جمعى و فردىشان هست، خجل کرده و به خود آورده باشد!
و مبادا تصور کنید با این حرفها آقاى معروفى پا به قلمرو آلوده سیاست گذاشته است. خیر، “من نویسندهام”!
نه عزیز من، نه آقاى معروفى، کل ماجرا را وارونه فهمیدهاید. سانسور آثار شما و شماها علت هجوم مردم به شبکههاى تلویزیونى ماهوارهاى نیست، برعکس، برچیدن آنتهاى بشقابى و قرنطینه فرهنگى مردم علت بقاء شما و حیاط خلوت محقر هنرىتان در آن مملکت است. مطمئن باشید روزى که مردم آزادانه به آنچه در جهان میگذرد دسترسى داشته باشند و در بیان سلیقهها و دنبال کردن علائقشان آزاد باشند، دنیاى ادبى و هنرى عقبمانده شما، با همه ترس و نفرتش از هر آنچه غیر اسلامى و غیر ایرانى است، یک شبه منقرض میشود. مردم حرفشان را زدهاند. ترجیحشان را گفتهاند. به تیراژتان نگاه کنید. شصت میلیون مردم، تشنه خواندن و دانستن، محروم از ادبیات جهانى، محروم از هنر امروز، با هزار سؤال، و صد هزار نیاز معنوى و فرهنگى، با شلاق آخوند و پاسدار کَتبسته و بدون آلترناتیو بعنوان مستمع اسیر به محضر شما آورده شدهاند، آدمهایى چنان مشتاق دیدن و شنیدن و تماشاى دنیا و مردمانش، که خود را به خطر مىاندازند تا “ماهواره” و MTV نگاه کنند، هر کس حرف دیگرى داشته گرفتهاند و کشتهاند و بستهاند و بیرون کردهاند، و حال به تیراژتان نگاه کنید. واقعاً خندهآور نیست که صنف شما بخواهد، آنهم با ژست “پدید آورندگان فرهنگ”، به شخصیتهاى فرهنگ عامّه در سطح جهانى، از باب دیلان و رولینگ استونز تا بون جووى و مادونا فخر بفروشد؟
ابتذال البته لغت گویایى است. مبتذل وصف حال هنرمندان و فرهنگسازان عزیزى است که بقول ناصر جاوید در شرایطى که دهات دارد تخلیه میشود، از نظر ادبى سر جالیز ماندهاند، بیلشان را در خاک فرو کردهاند و به هیچ قیمت حاضر نیستند به شهر بیایند. کرور کرور رُمان و حسرتنامه از موضع دانشجوى شهرستانى غریب و نمازخوان دانشگاه تهران راجع به ده و پاسگاه ژاندارمرى و ایلات و عشایر و دوران شیرین آفتابه مسى و خزینه تحویل جامعه میدهند. آدم شهرى امروزى را نمیشناسند، چه رسد که بخواهند تصویرش کنند و چیزى راجع به زندگیش بگویند. در ادبیات اینها زن هنوز، تازه اگر مثل آقاى معروفى خیلى بزرگوارى کنند، “مادر بزرگى” است که “یادش بخیر” کرسى را روبراه میکرد و “فسنجون” جلوىشان میگذاشت. ناتوانى از برقرارى یک رابطه جنسى سر راست، انسانى، باز و برابر با همکار و همکلاسىشان را دستمایه میلیونها بیت وصف “درد فراق” و “غم حِرمان” و منظومههاى ضجه کردهاند. مبتذل، توصیف سنت فرهنگىاى است که در یک گوشه پرت، بدور از چشم منتقد جهان معاصر، از عقبماندگىِ اخلاقى، مذهبزدگى، مردسالارى و خودپرستىِ قومى و ملّى و فقر تکنیکى خود یک فضیلت و هویّت اجتماعى ساخته است. مبتذل وصف حال سنت ادبىاى است که زیر چتر رژیمهاى واپسگرا و ارتجاعى که حتى نگاه مردم به بیرون این محیط پرتافتاده را ممنوع و سرکوب مىکنند، به زور سوبسید و روى دوش کار ارزان کارگر چاپ براى خود یک بازار محقّر هزار و هشتصد نفره ترتیب داده و با پاشیدن سم بیگانهگریزى و قومپرستى و گذشتهپرستى از آن دفاع میکند.
مطمئن باشید که همان آزادى فرهنگىاى که با سقوط رژیم اسلامى شکوفا میشود و بساط حماقت مذهبى و ملّى را بکلّى بر مىچیند، این “فرهنگسازان” را هم از دور خارج خواهد کرد. این سنّت ادبى و فرهنگى همزاد ارتجاع سیاسى در ایران است و از همان تغذیه میکند، همفکر آن است و به همان هم خدمت میکند. با همان هم محو خواهد شد. مردم شایسته هنر و ادبیات و فرهنگ دیگرى هستند.
منصور حکمت
اولین بار در بهمن ١٣٧۵، فوریه ١٩٩٧، با امضاى نادر بهنام، در شماره ٢٣ انترناسیونال منتشر شد.
مجموعه آثار منصور حکمت جلد هشتم صفحات ٣۵۵ تا ٣۵٩