“آنجا دیگر نیاز را با نان در جنگ نمی بینی” (۱)
فیلم نیاز(۲) ساخته علیرضا داوود نژاد محصول سال۱۹۹۲میلادی ، ۱۳۷۰ است و فیلمی است که روایت مستقیم و داستان بظاهر ساده ای از زندگی دو کارگر نوجوان و موقعیت طبقاتی شان در جنگل مناسبات ناعادلانه و استثمارگرانه سرمایه داری است. تیتراژ و موسیقی حماسی آغازین فیلم که آهنگی لُری ای است، جدای از انتخاب سلیقه ای کارگردان به نحوی بیانگر معضلات، خاستگاه و تعلق انبوه کارگران فصلی و مهاجری است که از نقاط مختلف ایران برای پیدا کردن یک لقمه نان و نیاز به زیستن به کلان شهررویاهای خویش یعنی تهران کوچ می کنند. کارگرانی که فصل مشترک همگی شان استثمار، تحقیر و رقابت بر سر کار کردن و زنده ماندن است با رقابت و ” تحقیر کارگران دیگر و فقر زده تر از خودشان مانند کارگران مهاجر افغان، بنگلادشی و سایر تقسیم بندی های نظم مهوع سرمایه داری” که واژه و اطلاق کارگر همزمان با گویش حضرات مرفه و زالوهای سیری ناپذیر کانون سرمایه و استثمار به نام : “عَمله، حَمال، غربتی، بی بته، چاله میدانی” و سایر القاب و عناوین تحقیر آمیزدیگری که تداوماً تا کنون درتاریخچه ادبیات روبنایی تحقیر آمیز طبقات دارا و انگل ادامه یافته و می یابد، روبرو میشوند و این سموم طبقات دارا را که بعنوان واقعیت تغییر ناپذیر حیات و نقش اجتماعی شان در این چاهَک متعفن مناسبات سرمایه به آنها قبولانده میشود، روبرو میشوند، و اجباراً این فرهنگ موهن طبقات دارا را در کنار رنج و مشقت کار روزه شان با خود حمل میکنند.
سکانس آغازین فیلم با سیاهی و عزا و مراسم تدفین کارگری گمنام که بر اثر عدم ایمنی محیط کار و برای کمک به کارگر هم طبقه اش زیر آوار مانده است، شروع میشود و تعداد سیاه پوشان و مصیبت زدگانی که در قامت این روند تکراری مرگ و فراموشی زندگی و مرگ طبقه کارگر، تابوت همکار و به نحوی آینده محتوم و تلخ خویش را به دوش می کشند، با مشایعت کنندگان زن و مرد که سنگ قبر ایشان را همراه با جنازه اش با شیون و زاری ضعیف و مویه بازماندگان این کارگر که گویی بیشتر، مویه و زاری شان برای آینده و امرار معاش است که بر گرده همسر کارگر متوفی و پسر نوجوانش سنگینی میکند، همچون باری سنگین و تحمیلی بر شانه هایشان دارند. صدای هلیکوپتر و هواپیما جغرافیای حاشیه کلان شهر تهران و محلات فرودگاه قلعه مرغی، جوادیه و راه آهن را برای بیننده تداعی میکند، و گریه نوزادی که با پارچه ای سپید در دل این ماتم و سیاهی وجودش را اعلام میکند به عنوان فرزند کار و رنج و تداوم نسل اندر نسل فلاکت، استثمار و بردگی طبقه کارگر در این نما از انبوه اندوه و سیاهی و عزا با قنداقه سفیدش بر متن این اوضاع و شاید بر آینده تثبیت شده خویش زاری میکند.
حرکت دوربین و فضایی واقعی که درمقابل مخاطب و بیننده فیلم خودنمایی میکند، فقر و تباهی و فلاکت است که در جغرافیای محتوم و فراموش شده فقرو سیاهی، با انبوه کارگران خسته ای که لهیده و خسته شبانه از سر کار به آلونک ها و خانه، خانه هایشان باز می گردند و ” علی” پسر نوجوانی که بعد از مرگ پدر اجباراً و با مخالفت مادرش تحصیل را رها میکند و با سماجت دنبال کار و امرار معاش برای خود و مادرش می افتد. او با کارگر خوش زبان و سرشار از روحیه ای که پیرمردی بنا است، آشنا شده و با اصرار در کار ساختمانی ونهایتاً با آسیب دیدن دستش مشغول بکار میشود.
اما نهایتا به واسطه عمویش که کارگر کفاش است مطلع میشود که در یک چاپخانه نیاز به یک کارگر دارند. روند داستان فیلم و پروبلماتیک طبقاتی فیلمنامه از اینجا سرچشمه میگیرد که کارگر نوجوان دیگری که به اندازه علی در یادگیری زرنگ نیست بواسطه همسایه شان برای کار به کارفرمای چاپخانه معرفی میشود و هر کدام از طرفین سعی میکنند بر اساس شناخت و آشنایی نسبی ای که با کارفرما دارند، کارگر نوجوان آشنای خود را برای این کار به استخدام در آورند.
رضا نو جوان کارگری گمنام، که به اندازه علی گمنام و نیازمند به کار کردن و استثمار شدن برای امرار معاش و زنده ماندن خود و خانواده اش است به کارفرما و یا مدیریت چاپخانه به واسطه یکی از کارگران به اسم “منصور”معرفی میشود.
داستان بظاهر ساده فیلم از رقابت بین این دو کارگر نوجوان شروع میشود که هرکدام بدون توجه به دیگری، یعنی هم طبقه و همدرد خویش در پی اثبات موقعیت خود بعنوان برده مورد قبول و کارگر ماهر که همگام با “کلیشه های سربی و دستورات به مراتب خفه کننده و منجمد” سیستم کار مزدی هستند شروع میشود.
هر مقدار که کارگردان فیلم سعی میکند به یاری اِلمان ها و سمبل ها و ترسیم فضای تشیع گونه و اسلامی بر این پارادوکس میان کار و سرمایه و تولید ارزش افزوده و رقابت نابرابر، غلبه کند و آن را کم اهمیت و حاشیه ای نشان دهد، اما کلیت این واقعیت طبقاتی که هر آینه بسیاری در مقابل این تصویر و افق تیره ترجیح میدهند ماکت ها و بیلبوردهای تصنعی و فریبنده و خوش هضم نظم سرمایه را نظاره گر باشند، چرا که دیدن این تصاویر واقعی دنیای کج و معوج طبقاتی اشتها و حجم روده این حضرات و خوش لمیدگان جغرافیای سرمایه را بهم میزند، خود را در مقابل انتخاب اجباری ای که مناسبات و قانونمندی استثمار سرمایه بر آنها تحمیل میکند، می یابد و سعی میکند بدون توجه به هم طبقه اش خود و زندگی بخور و نمیر خانواده اش را از حضیض سقوط، تباهی و گرسنگی نجات دهد.
علی کارگر نوجوان که اجباراً سرپرست و نان آور خانواده کوچکش شده است، نهایتا در حین برخورد با کارفرما و کلیت سیستم خُرد و ماکت شده استثمار کارگر، متوجه میشود که برای زنده ماندن و تصاحب کار بایستی نوجوان دیگر یعنی رضا را باید از این رقابت نابرابر خارج سازد. درادامه سرکارگر بخش حروف چینی متوجه میشود که علی بسیار باهوش تر و زیرک تر از رضا است و همسایه رضا با اِشراف به این حقیقت در این مصاف نابرابر سعی میکند با تقلب و خرابکاری در کار علی ، نهایتا رضا را بعنوان کارگر ثابت، مُطبعه به کارفرما و سرکارگر معرفی و موقعیت کاری او را تثبیت نماید.
تقابل و نیاز دو کودک نوجوان که بنا به فقر و تحمیل فشار زندگی و حقایقی که در سکانس سوار شدن اتوبوس کارگران با چهره ها، سن ها، جنسیت ها و حتی دو مرد دو قلو که هر کد ام بر خلاف همزاد خویش به سوی افق نامعلوم دیگری چشم دوخته اند و نشان دهنده نیاز به زنده ماندن، خسته شدن و جا ماندن از این قانون نابرابر، سیطره کار مزدی و مناسبات سرمایه برای بردگان و دوزخیان کره زمین است، به تلخی و سردی که در تصویر خاکستری و غم زده آن پلان به همان رخوت و تکرار بصری به بیننده منتقل میشود. سردی و رخوتی که تنها کارگران و زمین خوردگان نظم وارونه بورژوازی قادر به درک آن هستند…
نهایتا رضا با اِشراف به اینکه علی از او باهوش تر و اجتماعی تر است و امکان اینکه سرکارگر او را بعنوان کارگر منتخب به کارفرما معرفی کند با علی وارد رقابت تکراری و تاریخی ای میشود که قریب به ۳ قرن است که صاحبان زر و زور، بردگان مزدی حوزه استثمار و سود آوری حریم مقدس سرمایه!!! را بجان هم انداخته اند، و با کتک کاری و زور سعی میکند رقیب هم طبقه ای اش را از این گردونه و سیکل تکراری رقابت میان کارگران به یاری ، زبان، زور و یا موقعیت کاری و اشرافیت و روابط کارگری حذف کند که این نما با زد و خورد این دو کارگر نوجوان ادامه می یابد.
تا اینکه مردی با گرم کن ورزشی و با آویزه هایی در حال نوسان از کاپشن ورزشی آبی رنگش که نماد سازش، “دادگستری و عدالت و قضاوت کردن” بنام قانون بورژوازی است وارد این نزاع طبقاتی میشود وجانب یکی از طرفین پرولتاریای استثمار شده را به نفع دیگری میگیرد و نهایتا با درک متقابل دو کارگر رضا و علی این نماد قانون و عدالت سرمایه، خسته و نفس زنان و مستاصل از تعقیب این پیشروی و آگاهی طبقاتی کارگری که در نمای دویدن دو نوجوان و یاری رساندن شان به همدیگر در مقابل دشمن مشترک یعنی قانون و کارفرما و دولت و سرمایه، خود را نشان میدهد، زبونانه قوانین سرمایه ، در قالب ماکت پوشالی قانون، شاهد اتحاد این دو نوجوان کارگر بر فراز پلی با دورنمای افق اتحاد طبقاتی و انترناسیونالیستی میشود.
هر چند کارگردان فیلم داوود نژاد، سعی میکند با چیدمان های مذهبی این واقعیت طبقاتی روزانه، تکرار شونده را لاپوشانی و کمرنگ کند و نهایتا علی با مشاهده اوضاع فلاکت بار پدر و مادر رضا امکان کار، و استثمار شدن را برای رفیق هم طبقه اش فراهم میکند و با دیالوگ و جمله کوتاهی که سر کارگر چاپخانه از رضا درباره همکارش علی می پرسد به این جمله ظاهراً توجیه آمیز که از زبان کودک استثمار شده محیط جغرافیای استثمار سرمایه به خورد بیننده فیلم داده میشود که گویا”علی مرد بود”.
سکانس و نمای پایانی فیلم علی کودک کار را نشان میدهد که به زعم کارگردان فیلم به صِرف اینکه علی در حال جوشکاری تمثال و پیکره هایی سیاه و برنزه ای از “پنج تن”و سمبل های خرافی برای ماه محرم است،نفس زندگی فلاکت بار و آینده او میلیونها هم سرنوشت اش با این تصویر و نمای دلخوشکنک گونه مذهبی و تکراری، التیام می یابد. اما عنصر “نیاز” و استثمار شدن و تباه شدن عمر و زندگی انسانها در نکبت مناسبات سرمایه داری در جغرافیای وسیع سرمایه همواره در حال قربانی گرفتن استمرار بردگی، بهره کشی و جنایت است.
هیرش مجیدنیا
Email: heresh1917@gmail.com
اوت ۲۰۱۹
۱. بخشی از یک شعر سروده رفیق فاتح شیخ ( کاک چاوه) با نام” دنیای آرزویم…
۲. لینک تماشای فیلم نیاز؛ “
https://youtu.be/EpGUjLOxLj0