روز دوشنبه اول دسامبر محبوبه سجادی در ارامش و در میان اعضای خانواده زندگی را وداع گفت، دایه محبوبه که من دادا خطابش میکردم، را کمتر جوان مبارزی در شهر سنندج بود که نشناسد. دادا جای اعتماد و اتکا برای خیلیها بود. دادا هم این خیل عظیم را دوست داشت و جوانان شهر سنندج به وجود چنین مادران مقاوم و سرسختی افتخار میکردند.
باید بگوئیم دادا تنها مادر رفقای جانباخته صادق وزیری ” حمید سنه” و محمد علی وزیری، و خواهر رفیق جانباخته کاک محمود سجادی نبود. او زنی از جنس مادران مبارز، جسور و فداکار بود. دادا همگام وهمراه فرزندانش مبارزه میکرد. او همانند سایر مادران در شهر سنندج وظایفی برای خودش تعریف کرده بود. در میان خانواده ها بعنوان یکی از مادران قابل اتکا و معتمد همیشه حضور داشت. مبارزه علیه یکی از فاشیستی ترین حکومتها که بهترین و عزیزترینهایش را از وی گرفته بود، امرش بود. اولین بار بعد از جانباختن فرزند کوچکش صادق ” حمید سنه” همدیگر را ملاقات کردیم و گریه کردیم و دادا تلاش میکرد روحیه من بعد از حمید عزیزم را تقویت کند. من به یاد همرزم و همسر عزیزم حمید گریه میکردم، دادا تمام وقت تلاش میکرد که همچنان قوی و استوار باشد. با تعریف کردن خاطره های زیبای دوران کودکی و نوجوانی صادق و اینکه صادق از بچگی همیشه علیه فقر و ناعدالتی بوده است، بهم تسلی میداد. در این دیدار وقتی از هم جدا شدیم گفت میدانم که راه صادق را ادامه خواهی داد. اسلحه اش زمین نخواهد ماند. آن روز همدیگر را در آغوش گرفتیم و هر دو گریه کردیم. دستی تکان داد و به من گفت قوی باش! و من قول دادم قوی باشم . بهم گفت تو را سپردم به محمود، حمه علی، عزیزه اعظمی همسر حمه علی ولی تو برای من بوی صادق را میدهید. در اون سالها شرایط تماس گرفتن مداوم نبود، هر وقت فرصتی میشد نامه ای برایش مینوشتم، از وضعیت خودم میگفتم مبادا نگران من باشد. آخرین روزهای لعنتی ۱۳۶۶ و بعد از فاجعه گردان شوان من مخفی در شهر سنندج بودم. در منزلی که مخفی بودم دادا به دیدن من آمد. میدانست حمه علی فرزندش همراه گردان شوان است. اما نمیدانست عزیزه اعظمی عروسش و برادرش کاک محمود برای ملاقات به بیاره آمده بودند و آنها هم جان باخته اند.همدیگر را محکم بغل کرده بودیم، من بغض کرده بودم، من در شوک فاجعه بودم نه اشکی داشتم بریزم نه قدرت حتی فکر کردن به این فاجعه، آن روز یکی از سختترین روزهای زندگیم بود. چطور میتوانم بگویم شاهد بودم حمه علی و عزیزه در کنار هم جانباختند و خبری ندارم از کاک محمود. آرزو کردم در این مورد هیچ سوالی نکند. شاید دادا میدانست این سوال از من چقدر سهمگین است و یا شاید از پاسخ من میترسید. مادر دیگری همراهش بود من را به اطاقی برد، سوال کرد خبر داری از بچه ها زنده هستند یا نه؟ میدانم نمیتوانستم سرم را بلند کنم. نمیدانستم چه بگوئیم، گفت خواهشا بگو دوست داریم از تو بشنویم تا از مزدوران و جاشها، بغضم ترکید ارام و بی صدا گفتم حمه علی و عزیزه جانباختند.
اما خالو ( دایی) محمود را ندیدم! دادا از من هیچ سوالی نکرد و خوشحال از دیدار با من و هزاران ترس و نگرانی. آن روز از همدیگر جدا شدیم و به امید دیدار گفتیم. دو روز در همان محل ماندم و هر روز غذاهایی که صادق دوست داشت را برای من میفرستاد. دادا را دیگر نتوانستم در شهر ملاقات کنم. دادا سال ۱۳۶۷ به اردوگاه در خاک کردستان عراق برای دیدار من و همسنگران فرزندانش آمد.
درست مثل آن روزهایی که فرزندانش زنده بودند، وسایل زیادی با خودش آورده بود. با دیدن همسنگران فرزندانش خرسند بود، تمام وقت زمزمه میکرد و میگفت نسرین راه فرزندان ما را شما ادامه خواهید داد. استواری و مقاومت این زن فداکار و جسور هر کجا حضور میافت، زبانزد شده بود. در این مدت قطره اشکی نریخت و همه را” روله گیان” فرزند عزیزم صدا میکرد. هنوز پیکر عزیزان گردان شوان در کنار رودخانه سیروان مانده بود، فقط یکبار سوال کرد، کجا پیکر بچه ها خاکسپاری شده است. سرم را پایین انداختم، هیچگاه به این اندازه شرمنده نشده بودم. برایش پاسخی نداشتم در این مناطق همچنان جنگ دو حکومت هار و وحشی بود، ما هم نتوانسته بودیم پیکر عزیزان گردان شوان را بازگردانیم و خاکسپاری کنیم.
این آخرین دیدار ما بود. بعدها وقتی به آلمان آمدم تماس تلفنی ما وصل شد و ۳۰ سال با هم در تماس بودیم. دادا رادیو را گوش میکرد، و بعدترها تلویزیون را دنبال میکرد. دادا تا چند سال پایانی عمرش که در تهران زندگی میکرد همچنان یار و یاور فعالین کمونیست بود.
بارها کمکهای مالیش از طریق من به حزب با نام مادر عزیزان را دریافت کردم! او تکیه گاهی برای فعالین در شهر سنندج بود. اگر چه قدرت حضور در مراسمها را نداشت اما در سالهایی که سنندج بود در تمامی مراسم های روز جهانی زن، روز جهانی کودک، روز جهانی کارگر سهمی بر دوش میگرفت.
در این سالها هر وقت با هم صحبت میکردیم میگفت تنها یک آرزو دارم سرنگونی این حکومت و پیروزی خودمان را ببینم. و هر بار میگفت نسرین امیدوارم این حسرت بر دلم نماند و تنها یکبار دیگر تو را از نزدیک ببینم. او مرتب تکرار میکرد نسرین گیان بوی عزیزترین عزیزانم را میدهید. در این طرف خط گوشی من قطع و وصل میشود و میترسیدم تن صدایم عوض شود و من دادا را نارحت کنم. زنی مقاوم و مبارز و من طبق معمول میگفتم من ازت یک خواهش دارم، خیلی مواظب سلامتی خودت باش قرار دیدار ما میدان آزادی است.
دادا رفت ولی یک آرزو بر دلش ماندگار شد، سرنگونی حکومتی که بهترین و عزیزترینهایش را ازش گرفته بود.
دادا رفت و حسرت دیدارمان بر دل من باقی ماند.
یاد عزیز محبوبه سجادی “دادا” زنده و گرامی است!
مرگش قلبهای زیادی را غمگین کرد، به همگیمان تسلیت میگویم!