آقای عرفان ثابتی یکی از جامعه شناسان مخالف جمهوری اسلامی است که مورد توجه رسانه های فارسی زبان خارج کشور است. اخیرا در سایت بی بی سی مقاله ای در نقد ناسیونالیسم “افراطی” نوشته اند. او در این نوشته به حشو و زوائد زیادی وارد شده اند و من اینجا نمیخواهم به آنها بپردازم. اصل بحث او نقد ناسیونالیسم افراطی و جایگزینی آن با “وطن دوستی غریزی” است. آقای ثابتی آن بخش از مردم که در مراسم قاسم سلیمانی به خیابان رفتند و دفاع محمود دولت آبادی و اردشیر زاهدی از این سردار سپاه را دلیلی میداند که نقد ناسیونالیسم افراطی خود را بر آن سوار کند.
اگر او میتوانست حرف تازه و رو به پیشی را در این محدوده بگوید، همین چند نمونه کافی میبود که تحلیل و ارزیابی درست را بیان کند. اما آقای ثابتی در ادامه نوشته خود مفاهیم و تحلیل و ارزیابی معینی را مطرح میکند که نه با علم جامعه شناسی رشته خودش تطابق دارد نه با سیاست مدرن و انسان محورهمخوان است.
اجازه بدهید ابتدا به یک ادعای نادرست او بپردازم که شرکت کنندگان در مراسم قاسم سلیمانی را معیار مشت نمونه خروار فرض کرده است. او حکومت را برآمده از همین مردم و فرهنگ و امیال آنها دانسته است. به قول قدیمیان او گفته است: “خلایق هر چه لایق”
” حکومت یا نظام سیاسی یک کشور، تبلور ویژگیهای ملت است. همان طور که نظامهایی همچون ناسیونال سوسیالیسم و فاشیسم در آلمان و ایتالیا برخاسته از ارادۀ ملت بودند، جمهوری اسلامی نیز نمایندۀ کاستیها و معایب ایرانیان است.”نقل از مقاله آقای ثابتی
هر کس کمی از جامعه شناسی سر در بیاورد قاعدتا میداند که حکومتها به دلایل متعددی میتوانند بخشی از جامعه را برای امیال خود بسیج کنند. نمونه های این نوع حکومتها در همان منطقه مورد بحث کم نیستند. صدام حسین و شاه و مبارک و قزافی تا قبل از سرنگونی، بارها مردم را در ابعاد قابل توجه به خیابان آوردند. در جایی مثل ایران امروز اگر حکومت فقط نیروهای سرکوبگر خود و خانواده هایشان را به خیابان بیاورد کم نیستند. اما در مورد مراسم قاسم سلیمانی علاوه به نیروهای حکومت بخشی از افراد ملیگرا و مخالفین جمهوری اسلامی هم همراه حکومتیها شدند. این یک واقعیت است.
با این حال یک واقعیت دهها بار بزرگتراز این در جامعه ایران هست و آن اینکه، اگر به خیابان آمدن بدون هزینه بود مردم در ابعاد دهها میلیونی میتوانستند به خیابان بیایند و بر خلاف منویات جمهوری اسلامی ابراز وجود کنند. آقای ثابتی این فاکتور را نتوانسته یا نخواسته ببیند.
هر کسی که از جامعه ایران و تحولات دوران شاه و نسل کشی دوران جمهوری اسلامی خبر داشته باشد نمیتواند این چنین سهل انگارانه ادعا کند که فاشیسم اسلامی خواست و فرهنگ مردم ایران و بر آمده از انقلاب آزادیخواهانه سال ۵٧ بود. بر عکس این ادعا، حقیقت این است که نیروهای فعال آن انقلاب و مردم معترض در خیابان تا شش ماه آخر سال ۵٧ ترکیب و شعار و امیال دیگری غیر از جریان اسلامی را دنبال میکردند. در شش ماه پایانی قدم به قدم هم فضای سیاسی تغییر کرد هم ترکیب شعارها و پلاکاردها جابجا شد. از این مقطع به بعد نقش رسانه های غربی و دولتهای غرب به نفع جریان اسلامی پررنگتر شد. سفر ژنرال هایزر و آماده کردن ارتش و ساواک برای دوره بعد از شاه و استقبال از خمینی تنها یک نمونه مستند آن است. اگر این فاکتورها را در کنار فاکتور نقش میگراهایی مانند نهضت آزادی و جبهه ملی و ناسیونال رفرمیستهایی مانند حزب توده و اکثریت و قبل از این تاثیرات کودتای ٢٨ مرداد و شکل گرفتن یک قطب ضد امپریالیستی و ضد شاه را قرار بدهیم، آن وقت نمیتوان مثل آقای ثابتی گفت جمهوری اسلامی برآمد امیال مردم بود.
به طریق اولی نمیتوان گفت فاشیسم هیتلری و موسولینی ناشی از امیال و فرهنگ مردم آلمان و ایتالیا بوده است.
در مورد چگونگی عروج فاشیسم در آلمان و ایتالیا دهها و صدها کتاب نوشته شده است و صدها فیلم و مستند ساخته شده است. کسی تا کنون بخود اجازه نداده است و نتوانسته است ثابت کند که فاشیسم فرهنگ و امیال مردم این دو کشور بوده است. اینجا است که آقای ثابتی همانند مورد ایران گرایش سرمایه به فاشیسم در این دو کشور را زیر فرش میکند و تمایل فاشیستی مردم را کشف میکند. وقتی آقای ثابتی سیاست دول غرب برای درست کردن کمربند سبز به دور شوروی آن زمان را نادیده میگیرد و حتی سند منتشر شده حاوی نامه های هایزر به کارتر و دستور کارتر به او برای هموار کردن راه قدرتگیری خمینی را نادیده میگیرد، طبیعی است که فاشیسم هیتلری و موسولینی را هم گرایش و خواست مردم آلمان و ایتالیا و نه نیاز سرمایه داری این دو کشور به فاشیسم بداند.
در مورد ایران هم علاوه بر نسل ما که شاهدان زنده آن تاریخ هستیم، اسناد فراوانی برای مراجعه موجود است که خلاف ادعای آقای ثابتی را نشان میدهد. در بحبوحه انقلاب و چگونگی قدرتگیری جمهوری اسلامی اسناد و مدارک گوادلوپ اکنون خوشبختانه منتشر شده اند و اینجا هم خلاف این ادعای آقای ثابتی را اثبات میکند. این اسناد یکی از مهمترین فاکتورهای آن دوره است که سیاست دولتهای غربی در سمت و سو دادن و کمک به قدرتگیری جریان اسلامی را نشان میدهد. برای به شکست کشاندن انقلاب مردم ایران، نقش کنفرانس گوادلوپ و تصمیم دولتهای غربی برای هموار کردن راه قدرت گیری خمینی غیر قابل انکار است. آقای ثابتی کافی بود به اسناد این مقطع که در همان بی بی سی منتشر شده است دقت کند تا متوجه حقایق آن دوره از زبان اسناد بشود.
با این حال بعد از قدرت گرفتن اسلامیها نسل کشی آزادیخواهان و سرکوب وحشیانه مخالفین فاکتور دیگری است که از کشته پشته ساختند تا آن انقلاب را شکست بدهند و فاشیسم اسلامی را ماندگار کنند. آمار قتل عام ها و اعدامیها و تجاوز ها و سر بریدنها چنان وسیع و دهشتناک است که اعمال داعش در مقایسه با آن محدود مینماید. هنوز تعداد دقیق کشته شدگان دهه شصت و تا به امروز هم معلوم نیست و با ارقامی حدود صد هزار نفر فقط در دهه شصت از آن یاد میشود.
بنابر این روند قدرتگیری جمهوری اسلامی و تثبیت این فاشیسم مذهبی نه ناشی از خواست و فرهنگ مردم ایران، بلکه طرح و نقشه قدرتهای جهانی برای فرستادن عکس امام به ماه و سوار شدن بر موج انقلاب و تلاش یک جنبش معین بود به اسم جنبش اسلام سیاسی که بخش کوچکی از جامعه ایران را تشکیل میداد. آن زمان بی بی سی نقش مهمی در چسباندن عکس امام در ماه داشت. قدرتگیری جنبش ملی اسلامی و تعرض اسلامیها به چپ و آزادیخواهی و مدرنیسم در پناه حمایت جهانی فاکتورهای غیر قابل انکاری هستند، که باید به آن توجه کرد.
برخلاف حکم آقای ثابتی من به عنوان یکی از فعالین آن دوره مدعی هستم که قدرت گیری و تثبیت حکومت اسلامی بدون کمک دولتهای غربی و بدون نسل کشی در ایران برای شکست آن آنقلاب ممکن نبود. این دو برداشت، دو تحلیل و دو افق متفاوت را در مقابل خواننده قرار میدهد. طبعا جریان اسلامی به عنوان یک جنبش ارتجاعی بدون نقش مخرب نهضت آزادی و و حزب توده و سازمان اکثریت و نقش مخرب سازمان مجاهدین خلق در دو سال اول قدرتگیری خمینی بر بستر فرهنگ ضد امپریالیستی شکل گرفته بعد از کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ نمیتوانست چنین وظیفه ای را به سرانجام برساند.
آقای ثابتی مانند برخی از تحصیل کردگان شرقی و شرق شناسان غربی، فاکتها را نه جنبشی و طبقاتی، بلکه دلبخواهی و از جامعه فرضی اتمیزه شده و بدون ارتباط با نقش جنبشهای سیاسی و اجتماعی میبیند. در حالیکه نه جامعه اتمیزه است و نه یک تحلیلگر جدی میتواند در بررسی خود، نقش جنبشها و طبقات و منافع متضاد آنها را نادیده بگیرد. او بجای تشریح و تحلیل و بررسی شکست و پیروزی این جنبشها و طبقات و تاثیرات آن بر حکومت و مردم، فقط از بخشی از تحولات عکس گرفته است. نتوانسته است در پشت تحولات اجتماعی منافع طبقات حاکم و محکوم و جنبشهای سیاسی آنها را ببیند و بررسی کند.
یک سنت سیاسی و فرهنگی قابل توجهی در میان متفکرین جدی و پیشتاز غرب شکل گرفته است حتی در عرصه رمان نویسی هم وقتی آکترهای خود را میچینند نقش طبقات و جنبشها در آن واضح و قابل بررسی اند. جدال آنها و فرهنگ آنها و شکست و پیروزی آنها را در همین عرصه هم می فهمند و لحاظ میکنند. بدون در نظر گرفتن این جدالهای طبقاتی و جنبشی کسی مثل امیل زولا در قرن نوزدهم نمیتوانست نامی آشنا در عرصه ادبیات و رمان بشود. همچنانکه هیچکدام از نویسندگان و هنرمندان ایرانی تحصیل کرده و “روشنفکر” قرن بیست و بیست و یکم تا کنون نتوانسته اند چنین جایگاهی بخود اختصاص بدهند.
فیلسوفان و صاحبنظران و محققین غربی چه آن طیف که بانی و پیشتاز عروج مدرنیته و سکولاریسم و حقوق شهروندی و جامعه قانونمند بودند و چه آن بخش که ایده های پیشرو و پیش برنده خود را آزادی و برابری انسانها فرای مذهب و ملیت و وطن و… اعلام کردند، معیار و مبنای دیگری غیر از آقای ثابتی داشتند.
در همه این موارد صاحبنظران غربی از جنبشها و طبقات و منافع متضاد آنها غافل نبودند. بخش عمده و اساسی “روشنفکران” و هنرمندان و نویسندگان ایرانی از بعد از مشروطه تا کنون نتوانسته اند خود را از محدودیت فکری حاکم بر ایران رها کنند. فضای حاکم بر این طیف منطبق با آن چیزی است که طبقات حاکم میخواهند. حتی اگر ضد حکومت هم هستند در چهارچوب فرهنگ و منافع طبقات حاکم قلم زده اند. رسوبات فضای حاکم بر ذهن و فکر تحصیلکردگان و نویسندگان و هنرمندان جامعه ایران چنان قطور و محکم است، شکستن آن و بیرون جهیدن از آن کاری است کارستان.
حتی کسانی مانند آقای ثابتی که در غرب زندگی میکنند همچنان فرهنگ کم و بیش ضد غربی خود را دو دستی چسبیده و رها نمیکنند. آنجایی هم که میخواهند از متفکرین غرب تقلید کنند بشکل اخته و سطحی وارد تحلیل و ارزیابی میشوند ودست به ریشه نمیبرند. تعمق و نو آوری برای آنها تابعی از پذیرش جامعه بقول خودشان سنتی و مذهبی و ناسیونالیست و… مورد نظرشان است. علاوه بر بخشی که همیشه خود را سانسور میکنند زیرا فکر میکنند مردم عقب مانده و نفهم هستند، بخش عمده آنها از مردم عادی هم عقب تر و سنتی تر ابراز وجود کرده اند. چه کسی نمیداند که درک متوسط امروز مردم عادی در جامعه ایران از درک کسانی مثل آقای محمود دولت آبادی و امثال او جلو تر است.
بخش پیشرو جامعه در صد سال اخیر همیشه از “روشنفکران و هنرمندانی” مانند دولت آبادی شجریان و کیارستمی و گلشیری و عباس معروفی و خانم میلانی و فرهادی و انتظامی و…. جلو تر بوده اند. یکی از شریفترین تحصیل کردگان معترض به جمهوری اسلامی در چهل سال گذشته شاید کسی مانند محمد ملکی باشد که اخیرا فوت شد. اما او همچنان تا آخر “مسلمان معترض” ماند. او در بهترین حالت مدافع نوع خوب اسلام و ملیگرایی مصدقی بود. هنوز مصدق مهمترین شخصیت صد سال اخیر جنبش ملی ایران است. در حالیکه او تا آخر هم به سلطنت وفا دار بود هم تمام رسالتش رشد و تقویت سرمایه ملی و خودی بود. اختلافش با شاه این بود که شاه را “وابسته” میدانست و دست سرمایه خارجی را باز گذاشته بود و ملی کردن صنعت نفت هم با این افق مورد علاقه او بود. این تمام آزادیخواهی او بود.
به همین دلیل روشنفکر یا بهتر است بگویم تحصیل کرده آن جامعه نه تنها سنت شکن نیست خود تا اعماق وجودش سنتی است. اینرا در زمینه نقد ملیگرایی و مذهب هم میتوان به وفور دید و نشان داد. به تولیدات فکری این طیف که شامل اکثریت قریب به اتفاق هنرمندان و نویسندگان معاصر میشود نگاه کنید چند اثر جدی و کار شده و تحقیقی از آنها در نفی و تقبیح مجازات اعدام و سنگسار و قصاص و بی حقوقی زن میبینید. چند اثر در نقد دمکراسی جوامع موجود و در دفاع از حق حاکمیت مستقیم شهروندان را میبیند؟ آیا این اختگی فکری فقط به دلیل سانسور بوده است؟ بدون شک نه. آیا آنها همگی موافق این توحش بوده اند باز هم نه. اما اثر فکری و جدی و دندان گیری در نقد فرهنگ و قوانین وحشی اسلامی و ناسیونالیستی و ملیگرایی را هم کمتر شاهد هستیم. نقد در مورد ملیگرایی حتی به انگشتان دست هم نمیرسد. این موقعیت روشنفکر ایرانی است. به قبل از جمهوری اسلامی هم نگاه کنید تازه به تمایل اکثریت بالایی از این طیف میرسید که ضد امپریالیست و ضد صهیونیست و مخالف وابستگی سرمایه داری ایران و مدافع عظمت ملی و تمامیت ارضی و برجسته کردن ارزشهای خودی و شرقی هستند.
به طیف نویسنده و منتقد و تحصیلکرده ایرانی نگاه کنید ببینید چند نفر منتقد صریح الهجه مذهب وجود دارد؟ آیا تعدادشان به انگشتان دست میرسد؟ چند نفر منتقد ملیگرایی و مدافع انسانگرایی هستند؟ چند نفر منتقد دمکراسی موجود و مدافع حاکمیت شهروندان به عنوان انسانهایی که باید سرنوشت خودشان را خودشان مستقیم و بدون واسطه تعیین کنند، هستند.؟ آیا میتوانید یکی دو تا از آنها را نام ببرید که کاری جدی و متفاوت و تاثیر گذار در نقد جنبش ملی و مذهبی کرده باشند.؟
اینجا آقای ثابتی البته یک امتیاز نسبت به پیشینیان و احتمالا هم دوره ایهای خود دارد و آنهم نهراسیدن از نظر مثبت و یا منفی مردم نسبت به گفته هایش است. این جنبه مثبت است. اما نقدش همان است که نوشته است. مصلحت گرایی نکرده است. سقف تفکرش همین است که به تحریر در آورده است. ملیگرایی افراطی را رد و بجای آن “وطن دوستی” را قرار داده است. گویا این راه رهایی مردم ایران است.! انگار بشر ناچار است از میان صد در صد خرافات و ارتجاع و پنجا درصد خرافات ارتجاع، یکی را انتخاب کند. شق سومی برای او قابل تصور نیست. من نمیدانم انسانگرایی و رجوع به ماهیت انسانی به جای ماهیت خرافی ملی و مذهبی تحمیل شده به انسانها چه ایرادی دارد که روشنفکران ما فکرشان به آن قد نمیدهد؟ نمیدانم پنجا درصد ارتجاع و خرافات را پذیرفتن چه افتخاری به بار می آورد؟
روشن است که در میان مردم اقشار مرتجع و ملیگرا و مذهبی کم نیستند. اما در میان همین مردم، اقشار پیشرو و مدرن ضد مذهب و ضد هویت ملیگرایی و دیگر هویتهای قومی و قبیله ای برای انسانها هم کم نیست. اشکال از اینجا شروع میشود که این اقشار پیشرو مردم نقدشان به ملیگرایی و مذهب تجربی است نه الزاما تحقیقی و سیاسی و طبقاتی. از قرار معلوم وظیفه روشنفکران این است که قبل از نقد تجربی مردم، آنها باید حامل پیام نقد به مذهب و ملیگرایی به شکل تحقیقی و فلسفی و استدلالی باشند. در حالیکه حتی بعد از نقد تجربی مردم روشنفکر ایرانی پاورچین پا ورچین میخواهد مثل آقای ثابتی از نقد ناسیونالیسم افراطی به “وطن دوستی غریزی” برسد. معلوم نیست چرا به انسانگرایی و برابری انسانها نمیرسد. چرا باید فعلا تا اطلاع ثانوی جامعه ایران در ایستگاه وطن پرستی و وطن دوستی بماند و فاصله اش را با انسانگرایی حفظ کند.
نگاهی به تاریخ صد ساله اخیر ایران به ما نشان میدهد بستر عمومی روشنفکر و هنرمند و نویسنده و شاعر و… ایرانی بجای همراهی با مدرنیته و سنت شکنی، بجای نقد مذهب و ملیگرایی، بجای دفاع ماکزیمالیستی از آزادی و برابری انسانها بجای رجوع به ماهیت انسانی و حقو شهروندی، همچنان اسیر فرهنگ ملی و مذهبی است. در بهترین حالت خود را به دفاع از برابری حقوقی و اعلامیه جهانی حقوق بشر محدود کرده است. اعلامیه ای که حاکمان جهان و نه الزاما روشنفکران جهان چند ده سال قبل آنرا قبل از روشنفکران ما نوشته و اعلام کرده اند.
چنین هنرمندانی در دوران شاه برای بیان آرزوهای خود بسیاریشان به مناسبات حاکم بر روستا مراجعه میکردند و جامعه آرمانیشان جامعه سنتی با آفتابه و لگن مسی و احترام به پدر بزرگ و مادر بزرگ به سبک روستا بود. سرود اعتراضیشان هم میشد دایه دایه وقت جنگ است. در مقابل فرهنگ شهری را فرهنگ مصرفی مینامیدند و پناهگاهشان فرهنگ روستایی و ماقبل سرمایه بود. وقتی در آثار این روشنفکران دقت کنید میبینید که برای اعتراض به فقر و نابرابری و بی حقوقی شهروندان مخاطب را به زندگی و فرهنگ دهقان روستا یا در بهترین حالت یک کارگر که تازه در حاشیه شهر سکنا گزیده است، معطوف میکرد و نقدش به این شرایط دهشتناک بود. بر اساس همین فرهنگ بود که چپ آن جامعه کارگر یک درجه مرفه شهری و صنعتی را فاسد میدانست و تز فوق سود امپریالیستی را کشف میکرد.
در دوره جمهوری اسلامی هم بخش عمده اینها تحت تاثیر حزب توده و جریانات اسلامی در جهت آب شنا کردند و با قدرتگیری جریان اسلامی حرکت کردند. آن جنبش ارتجاعی بخش قابل توجهی از اینها را با خودش همراه کرد. نه بخاطر اینکه اینها اسلامی بودند. بلکه به این دلیل ساده که اسلام دراین جامعه نقد نشده بود. بخشا تصورشان از اسلام سیاسی همان اسلام سنتی مادر بزرگشان بود. با این برداشت مه آلود ابتدا امید به خمینی بستند و بعدا به رفسنجانی و بلاخره خاتمی و موسوی و… دلخوش کردند. یک بخش دیگر که ظاهرا رادیکال بودند به منجلاب ملیگرای در مقابل اسلام گرایی افتادند و به تاریخ دو هزار و پانصد سال قبل رجوع کردند. یک بخش بسیار انگشت شمار هم در چهار چوب چپ معترض و سنتی خودش را بیان کرد و در موارد زیادی هم هزینه اش را پرداخت.
این طیف از روشنفکران در عرصه فلسفه بجای یادگیری و پیشتازی با آخرین دستاورد بشر هنوز به ملاصدرا پناه میبرد. برای اینها هگل و فویرباخ و مارکس و هاینه و نیچه و… محلی از اعراب ندارد. در شعر قهرمانش میشود مولانا. در ادبیات هم فردوسی همچنان بر تارک افتخاراتش می درخشد و در زمانه خودش هم دولت آبادی و گلشیری میشوند نویسنده معاصرش که کسی مثل گلشیری در وصف خاتمی خودش و دخترش را نماز خوان و متعهد معرفی میکند.!
آقای عرفان ثابتی خواسته است که از این دسته از نویسندگان و کسانی مثل دولت آبادی و وزیر دربار شاه فراتر برود و از این منظر به آنها نهیب بزند که دنباله رو مردم نباشند. اولا باید بگویم اینها اتفاقا دنباله رو مردم نیستند. برعکس اینها دنباله رو حکومتها هستند. زاهدی که تکلیفش در هر دو رژیم روشن است و آدم معتبری نیست. دولت آبادی در مقابل نسل کشی مردم ایران ترجیحش قرار گرفتن در کنار حکومت و سرداران سپاه بوده است. در این راه ثابت قدم مانده است. او و امثال او مهره سوخته محسوب میشوند. اما آقای ثابتی نه مدافع جمهوری اسلامی و نه مدافع قاسم سلیمانی است. او مدافع ملیگرایی با پوشش وطن دوستی یا وطن پرستی است. این فاصله چند میلیمتری از روشنفکران ایران نه دردی را از آقای ثابتی دوا میکند و نه برای مردم ایران نان و آب میشود. راستش را بخواهید حتی چند میلیمتر هم نسبت به بقیه ناسیونالیستهای مخالف جمهوری اسلامی هم جلوتر نیست. او هنرش این است که میگوید ناسیونالیسم نوع افراطیش بد است. اگر وطن دوستی و غیر افراطی باشد خوب هم هست. این لب مطلب آقای ثابتی است.
“وطندوستی امری نیک اما “غریزی” است. مادری که به فرزند مهر میورزد به حکم غریزه رفتار میکند. اگر چنین نکند در خور نکوهش است اما اگر مهرورزی به فرزند را با تعصب علیه فرزندان دیگران بیامیزد مرتکب خطا شده است. ناسیونالیسم را باید از “وطندوستی” متمایز کرد. ناسیونالیست مهر به میهن را به کین و تعصب علیه دیگران میآمیزد اما میهندوست مهر به وطن را به نفرت و تعصب نمیآلاید.”
این تعریف از ناسیونالیسم که اسمش وطن دوستی است، همان وطن پرستی ناسیونالیستهای افراطی است. ایشان خواسته است آنرا با مهر مادر به فرزند تلطیف کند. این نقد نیم بند به ناسیونالیسم هم نیست. چیزی جز تقسیم ناسیونالیسم به خوب و بد نیست. عین مذهبی های مدافع رفرم در مذهب، که میخواهند اصل اسلام را از گزند نقد بیرون بکشند. آقای ثابتی هم تلاش کرده است اصل ناسیونالیسم را از زیر نقد بیرون بکشد و فقط نوع افراطی آنرا نادرست میداند. کم نیستند از آیت الله ها و مذهبیهایی نوع سروش و آیت الله کمال حیدری و آیت الله محمود امجد و آیت الله منتظری و…. که هر کدام از منظری خواسته اند با نقد مذهب افراطی، مذهب با قرائت دیگر را معتبر کنند. نقد آقای ثابتی به ملیگرایی هم همین است که میخواهد ناسیونالیستهای افراطی را نقد کند تا ملیگرایی و ناسیونالیسم تحت عنوان “وطن دوستی” و “وطن پرستی” را نجات بدهد.
اولا حس وطن دوستی با مهر مادر و فرزند دو مقوله کاملا متفاوت هستند. یکی ژنتیکی است که بخشی از وجود خود را دوست دارد و به این معنی غریزی است که این غریزه در میان همه انوع حیوانات از جمله انسان مشترک است. اکتسابی نیست.
حس ملیگرایی و وطن دوستی که اکتسابی است و فرد در جامعه به این ویروس آغشته میشود را نمیتوان با حس غریزی مادر به فرزند مقایسه کرد. مذهب و ملی گرایی بخشی از فرهنگ حاکمان است که به جامعه حقنه میشود نه پدیده ای غریزی. این دو مثال هیچ وجه اشتراکی با هم ندارند. اینکه هر انسانی خاطرات و دلبستگی هایی به شهر و خیابان و مدرسه محل تولد و هم کلاسی و رفیق و فامیل و…. خود در دوران کودکی و نوجوانیش دارد بخشی از خاطرات جمعی مردمان آن محل است و ربطی به وطن و وطن دوستی و وطن پرستی ندارد.
وطن در فرهنگ عامه و در فرهنگ کتبی و تعریف شده به کشورو یا چهار چوب جغرافیا معینی گفته میشود که انسانهای آنرا کشور خود، ملت خود و وطن خود میدانند. حتی ممکن است در آن “وطن” متولد هم نشده باشند. تعلق ملی و وطن پرستی حتی از مذهب هم فراتر تعریف شده است. شما ممکن است در کشور دیگری متولد شده باشید اما تعلق ملی والدین به شما هم الصاق میشود. عین مذهب که تعڵق مذهبی افراد به تعلق مذهبی والدین گره خورده است. این دو بدون انتخاب به کودک و حتی نوزاد تحمیل میشود. ربطی هم به محل تولد ندارد. غریزی هم نیست. ارثی است. اما ارث فرهنگی و ایدئولوژیک. کودک یک خانواده ایرانی که در آمریکا و فرانسه و آلمان و … متولد شده است در قوانین و فرهنگ حاکم ملیت و مذهبش از قبل تعیین شده است. کودک مستقل نیست. حق انتخاب ندارد. تعلق والدین به مذهب و ملیت کافی است تا معلوم بشود مذهب و ملیت کودک چیست. این یعنی تحمیل فرهنگ و ایدئولوژی حاکم به مردم.
ملیت و وطن به همدیگر الصاق میشوند و معنیش نه محل تولد بلکه تعلق کشوری و ملی والدین به جغرافیای خاص یا ملیتی خاص است.
اینجا است که به تفاوت تعلق مذهب و ملیت میرسیم. در جوامع غربی نه همه جوامع، هر کسی حق دارد از مذهب تحمیل شده به او خارج بشود. مذهب دیگری را انتخاب کند یا بدون مذهب باشد. این حق در مورد ملیت وجود ندارد. شما اگر والدین تان از هر کشوری آمده و متعلق به هر ملیتی بوده باشند، اتوماتیک این طوق به گردن شما هم انداخته میشود و تا آخر عمر باید با آن بسازید. این طوق ملی نه ربطی به محل تولد دارد نه غریزی است. طوق ملی تعلق ایدئولوژیک نسلهای پیشین به آن است که به کودک تازه متولد شده هم تحمیل میشود. بنابر این آقای ثابتی که جامعه شناس است باید این حقایق را بهتر بداند و حقیقت را بگوید. تازه بعد از دیدن و نقد کردن ریشه ای این واقعیت تلخ است که ما میتوانیم به راه حلی انسانی و مدرن و مترقی برسیم. تا بگوییم انسانها با هم برابر هستند چون انسان هستند. هیچ مرز و ملیت و مذهب و قومیتی نمیتواند و نباید حقوق انسانها را متفاوت کند.
خلاصه کنم آقای ثابتی تلاش کرده است وانمود کند چیزی فراتر از روشنفکران تا کنونی هم سنخش بگوید اما موفق نشده است. قدمی را در جهت رهایی از ملیگرایی برداشته است اما چون افقی جدا از افق ملیگرایان ندارد در همان چهارچوب به سمت دیگر دایره سوق یافته است. اگر او و امثال او بخواهند از دایره ملیگرایی افراطی و غیر افراطی خارج بشوند و در جهت منافع انسانی جامعه حرکت کنند راهی ندارند بجز اینکه به انسانگرایی و ماهیت مشترک انسانها رجوع کنند.
ماهیت مشترک انسانها انسانیت آنها است. ملیگرایی افراطی و غیر افراطی یک ماهیت دارند. تفاوتشان در چگونه بکار گرفته شدن عامل انسانی از این ایدئولوژی است. مشکل جامعه بشری با ماهیت خرافی ملیگرایی است نه عامل اجرا کننده آن که موجود انسانی است. موجود انسانی برای اینکه به عامل اجرای ناسیونالیسم افراطی یا غیر افراطی تبدیل نشود تنها راهش این است که به این ویروس مبتلا نشود و به ماهیت انسانی خود رجوع کند، نه ماهیت خرافی ملیگرایی و مذهب. ماهیت ملیگرایی غیر افراطی با هر تحول اجتماعی و تحریک عامل رقیب، میتواند از پنجا درصد غیر افراطی به صد در صد افراطی برسد. زیرا این ویروس اجتماعی ماهیتا تحریک پذیر و ایدئولوژیک است. بنابراین اسم ناسیونالیسم غیر افراطی یا وطن دوستی را بجای ناسیونالیسم افراطی قرار دادن مشکل را حل نمیکند. مسکنی است که درد را ممکن است موقتا کم کند اما ویروس همچنان میتواند خطر آفرین و افراطی بشود.