مبارزه طبقاتی و احزاب سیاسی- منصور حکمت

مقالات نشريات

مقدمه
قبل از اینکه وارد بحث در مورد کومه‌له و کردستان بشویم، ترجیح میدهم ابتدا قدرى به سمینار قبل و موضوعات تحلیلى‌تر و تئوریک‌ترى که آنجا مطرح کردم برگردم. بطور مشخص میخواهم اینجا در مورد احزاب سیاسى و رابطه آنها با جامعه و تاریخ اجتماعى و با طبقات حرف بزنم. من اینجا به این تبیین مقدماتى احتیاج دارم زیرا در طول این بحث میخواهم به چند مساله مهم بپردازم. اول، ارزیابى از کومه‌له. از خود بپرسیم این یعنى چه. ارزیابى از یک سازمان؟ ارزیابى از یک جنبش؟ از یک دوره؟ یا ارزیابى از یک طبقه؟ وقتى ما از “دورنماى کار ما در کردستان” حرف میزنیم، باید این را روشن کنیم که آیا منظور ما دورنماى کار یک حزب در کردستان است؟ دورنماى کار یک طبقه است؟ دورنماى جنبش ملى است؟ باید روشن کنیم که صحبت درباره کدام اینها بر دیگرى مقدم است و غیره. تا آنجا که به بحث ما درباره کومه‌له مربوط میشود، همانطور که بعدا به آن مفصلا بر میگردم، کومه‌له یک جزء تفکیک ناپذیر از یک تاریخ وسیع تر است. کومه‌له تشکیلات خارج از کشور حزب کمونیست ایران نیست که بود و نبودش مستقیما تاثیر مهمى بر جهان پیرامونش نگذارد. کومه‌له سازمانى است که تاریخا در دل جامعه جاى گرفته و رابطه تنگاتنگى با آن دارد. بنابراین بحث ارزیابى کومه‌له، بحث ارزیابى نقش یک سازمان سیاسى در تاریخ معاصر خودش است و درک رابطه ایندو با هم.

ثانیا باید این مقدمه تحلیلى‌تر را بگویم، چرا که باید مقدارى درباره مساله ملى و طبقاتى در کردستان صحبت کنم و آنجا هم باید رابطه این مسائل اجتماعى را با حزب کمونیست در کردستان توضیح بدهم.

و بالاخره باید این مقدمات را بگویم چرا که لازم است حد فاصل متدولوژیک خود را با خطوط دیگرى که در این حزب میبینم روشن بکنم. این مقدمات به من امکان میدهد که این گرایشات در درون حزب را بشناسانم و بگویم که متد برخورد هر یک از آنها به کار ما در کردستان و به کومه‌له چیست و اختلافات این گرایش‌ها به چه اشکالى بروز میکند.

مبارزه طبقاتى و احزاب سیاسى
در سمینار قبل گفتم که تبیین مارکس از تاریخ، و در واقع هر کس که معتقد به عینى بودن تاریخ است، این است که عینیت تاریخ در قانونمندى حرکت آن است. تاریخ یک سلسله وقایع و رویدادهاى تصادفى نیست، رویدادهائى نیست که صرفا برمبناى اراده انسانهاى هر دوره رخ داده باشد. تاریخ یک قانونمندى بنیادى دارد که برمبناى آن حرکت میکند. در سمینار قبل سعى کردم بطور خلاصه بگویم که مارکس این قانونمندى را چگونه توضیح میدهد. بحث مارکس اینست که انسانها در تلاش ناگزیرشان براى بقاء فیزیکى خود و براى بازتولید خودشان بعنوان انسان وارد روابط متقابل اجتماعى میشوند. جامعه شکل اولیه و پیش‌فرض وجود انسان است. در هر مقطع انسانها در مناسبات اجتماعى با هم بسر میبرند که حول مساله تولید و بازتولید سازمان یافته است. بنابراین سوال اینست که این جامعه و این مناسبات چگونه تغییر میکند و از چه “حکمتى” تبعیت میکند. مارکس سرنخ تمام تکامل تاریخى را در همین مناسبات پیدا میکند. اما مارکس بطور بلافاصله و بلاواسطه از تولید به تغییر جامعه و روند تاریخ نقب نمیزند. مارکس گام به گام لایه‌ها و سطوحى از تحلیل را مطرح میکند و از تولید و بازتولید گام به گام بحث خود را کنکرت‌تر میکند تا به نقش پراتیک و اراده و عمل انسان در تغییر جامعه میرسد. بنابراین مارکس که قانونمندى تغییر جامعه را در مناسبات تولید جستجو میکند، براى توضیح مکانیسم عملى این تغییر یکى پس از دیگرى سطوح مشخص‌ترى را وارد بحث میکند، که هر یک ریشه در بنیاد اقتصادى جامعه دارند، تا بالاخره نه فقط نقش اراده و آگاهى و پراتیک انسان بلکه جایگاه خرافه و مذهب و پندارهاى بشر را در تغییر اوضاعش معین میکند و توضیح میدهد. براى مارکس، تاریخ از قوانین عینى‌اى تبعیت میکند، اما بهرحال این انسانها و حرکت آنها است که تغییر را باعث میشود و این قوانین را به عمل درمیاورد. در جلسه قبل گفتم که مارکس چگونه در حرکت این انسانها، موقعیت آنها در مناسبات تولید و بعبارت دیگر موقعیت طبقاتى آنها را مبنا قرار میدهد. مبارزه طبقاتى، که ریشه در مناسبات تولید دارد اما نهایتا چیزى جز پراتیک توده وسیع انسانها نیست، پیشبرنده تاریخ واقعى و عنصر تحول جامعه و مناسبات انسانها از شکلى به شکل دیگر است.

در جلسه قبل توضیح دادم که براى مارکس مبارزه طبقاتى شکل ایده‌آلیزه شده‌اى از جدال کسانى نیست که از طبقات سخن میگویند و بنام آنها جدال میکنند، بلکه کشمکش و تقابل دائمى در جامعه میان خود این طبقات است. جدالى عینى که دائما میان انسانهائى که در مکانهاى مختلف تولیدى قرار گرفته‌اند در جریان است. این جدال هر روزه است، وقفه ناپذیر است و در ابعاد مختلف، خواه پنهان و خواه آشکار ادامه دارد. این روح تاریخ براى مارکس است. اگر تاریخ از حکمتى تبعیت میکند اینست که مناسبات تولیدى انسانها را در موقعیتى قرار میدهد که روبروى هم قرار میگیرند و اینها با کشمکش خود اصل مناسبات تولید را هم دگرگون میکنند. در نتیجه تاریخ جامعه از الگوئى تبعیت میکند و در هرمقطع دارد به تضادهاى موجود در مناسبات تولید پاسخ میدهد.

اما باز هم این بحث، یعنى بحث مبارزه طبقاتى، آخرین سطح کنکرت شدن مارکس در توضیح تاریخ نیست. مساله اینست که این تضادهاى زیربنائى و کشمکش طبقاتى ناشى از آن خود را در یک کشمکش‌هاى روبنائى نشان میدهد که تنها از طریق آنها تضادهاى زیربنائى حل و فصل میشود. تضاد میان محدودیت مناسبات تولید و رشد نیروهاى تولیدى جامعه خود را بصورت طیفى از کشمکش ها میان انسانها بر سر مسائل متنوع، در ابعاد سیاسى، حقوقى، فکرى، هنرى، ادبى، ایدئولوژیکى و غیره نشان میدهد. این کشمکش‌ها در این سطح روبنائى، یعنى سطحى که بالاخره انسان را بعنوان عنصر فعاله وارد صحنه میکند، است که تکلیف تضادهاى بنیادى را روشن میکند و جامعه را از یک مرحله تاریخى به مرحله‌اى دیگر میبرد. در بخش اعظم این تاریخ شعور انسانها و آگاهى آنها از روندهاى زیربنائى‌اى که با جدال خود به جلو میبرند محدود است. بعنوان مثال، بورژوازى ایران در قرن نوزدهم پیدا میشود و گام به گام قرار است سرمایه دارى در این کشور رشد کند و این نظام اجتماعى و اقتصادى نوین بورژوائى جایگزین نظام کهنه بشود. این یک نیاز اجتماعى است که در رشد تولید و در مناسبات اجتماعى تولید ریشه دارد. اما این روند نه لخت و عریان تحت این پرچم، بلکه تحت یک سلسله کشمکش‌ها در سطح روبنائى تر و با پیدایش جنبش هائى با هدف هاى محدود و ویژه رخ میدهد. انقلاب مشروطیت میشود، صحبت از مدرن شدن تعلیم و تربیت و آموزش زنان میشود، از نقش مطبوعات و آزادى آنها صحبت میشود، از محدودیت حقوق سلطنت حرف زده میشود، ناسیونالیسم تقویت میشود و نیاز به ساختن یک هویت ملى براى ایران به جلو رانده میشود، رضاشاهى پیدا میشود، صنعت و مدرنیزاسیون ادارى و تمرکز قدرت دولتى به یک امر تبدیل میشود، جنبش ملى شدن صنعت نفت پا میگیرد، مصدق و مصدقیسم پیدا میشود که آرمان استقلال سیاسى و حق حاکمیت ملى بورژوازى ایران را به جلو میراند، اصلاحات ارضى مطرح میشود، علیه وابستگى به امپریالیسم و دولت عروسکى پرچم بلند میشود. اینها هر یک آرمانهاى انسانهاى زیاد و امر سیاسى و مبارزاتى آنها بوده است . هر یک از اینها نمودار وجود جدالهاى متعدد سیاسى و فکرى و اقتصادى در میان بخش‌هاى مختلف جامعه است. انسانها در این جنبش‌ها و در این سنت‌هاى مبارزاتى و اعتراضى و انتقادى و حکومتى شرکت میکنند، اما با شرکت‌شان در اینها تکلیف کل بورژوائى شدن جامعه را روشن میکنند. اگر به این شیوه به تاریخ ایران نگاه بکنید، آنوقت از انقلاب مشروطیت تا جمهورى اسلامى یک روند مرکب اما جهت‌دار و داراى قانونمندى را به شما نشان میدهد. عروج بورژوازى ایران از درون نظام کهنه و سپس رو در روئى آن با آنتى تز خودش، تبدیل سرمایه دارى ایران به نظام کهنه‌اى که اکنون خود مورد اعتراض است، چکیده این تحولات متنوع و درونمایه مکاتب و جنبش‌ها و سنت‌هاى مبارزاتى و شخصیت‌هاى سیاسى مختلفى است که در تمام طول ایندوره پیدا شده‌اند و نقش بازى کرده‌اند و به مصاف هم رفته‌اند. در این پروسه احزاب متعدد ساخته شده، نبردها شده، قلم‌ها بدست گرفته شده، جدالها صورت گرفته. اما هر کدام از اینها گوشه‌اى از یک تاریخ عینى و مادى را جلو برده است که حکمت و قانون اساسى آن در زیربناى جامعه و جدال طبقات اصلى آن قابل مشاهده است.
احزاب سیاسى در این سطح از بحث و در این سطح از واقعیت وارد میشوند. احزاب سیاسى اشکال گرد آمدن انسانها و شرکت‌شان در این جدالهاى متعدد و متنوع روبنائى است. و مستقل اینکه این احزاب راجع به خودشان چه میگویند، با نگاه کردن به تاریخ واقعى که وجود آنها را ایجاب کرده است و با مشاهده اینکه در جهان مادى اینها عملا دارند کدام حرکت تاریخى را منعکس میکنند و به جلو میرانند میتوان درباره آنها حکم داد. بعبارت دیگر پشت هر کشمکش سیاسى و حقوقى و عقیدتى، یک کشمکش واقعى طبقاتى وجود دارد، که احزاب سیاسى را باید در چهارچوب و در سایه روشن با این جدالهاى بنیادى ارزیابى و دسته‌بندى کرد. باید این را دید که حزب سیاسى از چه معضل مشخص در تاریخ مادى جامعه مایه گرفته است و به کدام معضل مشخص در آن دارد جواب میدهد. اینکه این حزب چرا وجود دارد، با این تاریخ واقعى چه رابطه‌اى دارد، آیا نقش مهمى دارد یاخیر، آیا جریانى بالنده یا میرنده است و غیره تماما باید با این متد قضاوت شود. کومه‌له و حزب کمونیست ایران را هم باید در پرتو همین بحث ارزیابى کرد.

کشمکش هاى بنیادى در جامعه هم به یکى منحصر نیست. در هر جامعه همواره نشانه‌هائى از گذشته و حال و آینده وجود دارد و در کنار آنچه موجود است جوانه‌هائى از آینده و بقایائى از گذشته وجود دارد. جدال کار و سرمایه در جوار جدال سرمایه با مناسبات پیشین پیدا میشود و رشد میکند. بعلاوه، در متن هر جدال اساسى طبقاتى هم اختلافات متعددى میان بخش‌هاى مختلف بر سر جزئیات و بر سر اشکال تحول اجتماعى مشاهده میکنید. این جدالهاى اساسى و تمام سایه و روشن‌هاى درونى آن سرچشمه سنت‌هاى سیاسى هستند که احزاب سیاسى تازه در درون آنها متبلور میشوند و شکل میگیرند. بنابراین پیش از آنکه به احزاب سیاسى برسیم باید سنت‌ها و جریانات سیاسى را تشخیص بدهیم و اینکه هر یک از اینها نه فقط منافع کدام طبقه اجتماعى را منعکس میکنند، بلکه در درون اردوى این طبقه کدام تاکیدات، کدام اولویت‌ها و کدام افق‌ها را نمایندگى میکنند. لیبرالیسم بعنوان یک سنت سیاسى، که احزاب متعدد در جوامع مختلف بوجود آورده، با سنت ناسیونالیسم که آنهم احزاب متعدد داشته و دارد، هر دو گرایشات و سنت‌هاى سیاسى یک طبقه‌اند، اما یکى نیستند و بارها در تاریخ جوامع اینها را حتى در برابر هم پیدا میکنیم. بنابراین تنوع احزاب سیاسى امرى طبیعى و اجتناب ناپذیر است. پشت این احزاب طبقاتند. اما این رابطه یک به یک نیست. تنوع احزاب سیاسى ناشى از این واقعیت است که انسانها در سطحى روبنائى، یعنى در اشکال سیاسى و حقوقى و فکرى و غیره، وارد کشمکش‌هاى اجتماعى شده‌اند و کشمک‌شهاى بنیادى طبقاتى به طیف وسیعى از جدالهاى سیاسى و مشخص در جامعه ترجمه میشود. بعبارت دیگر تقابل طبقات اصلى جامعه معضلات اجتماعى متعددى را مطرح میکند، بر مبناى این معضلات گرایشات و سنت‌هاى مبارزه سیاسى متعددى شکل میگیرد و بر متن این سنت‌ها و گرایشات احزاب سیاسى بسیار متنوعى بوجود میایند که در هر دوره پیشقراول و سازمانده فعالیت سیاسى انسانها برمبناى این سنت‌ها و یا تلفیقى از آنها هستند.
از سوى دیگر، احزاب سیاسى ابزارهاى گرایشات اجتماعى براى بسیج کل نیروى طبقه خویش تحت پرچم اهداف و افق ویژه خود و براى حاکم کردن کل این اهداف و افق در سطح جامعه هستند. احزاب سیاسى، در درون هر سنتى که شکل گرفته باشند پیشاروى کل جامعه و طبقات اصلى آن قرار میگیرند و براى بسیج کل پایه مادى خود در جامعه تلاش میکنند. تازه در این روند است که طبقات اجتماعى به کمک احزاب سیاسى به کشمکش‌هاى بنیادى میان خود معنى عملى و سیاسى میدهند. تنها به این طریق است که انسانها تناقضات ناشى از موقعیت اقتصادى‌شان و اختلاف در منافع پایه‌اى طبقاتى‌شان را به اختلافات سیاسى بر سر تحولات کنکرت اقتصادى و سیاسى و غیره در جامعه ترجمه میکنند و قادر به عمل سیاسى میشوند. احزاب سیاسى کشمکش طبقاتى را متعین میکنند و فضاى لازم براى دخالت انسانهاى یک طبقه در تعیین تکلیف روندهاى تاریخى را بوجود میاورند. احزاب سیاسى از شکافهاى طبقاتى مایه میگیرند، اما در مرحله بعد خود تازه ظرف عمل سیاسى طبقات میشوند. تاریخ جامعه نه بصورت رو در روئى لخت و عریان و غیر متعین طبقات جلو میرود و نه بصورت مبارزه مستقیم و سازمانى احزاب با هم. بستر جلو رفتن این تاریخ کشمکش طبقات اجتماعى تحت پرچم سنتهاى مبارزاتى و احزاب سیاسى معین است.

سنت هاى مبارزاتى و احزابى که این نقش را پیدا بکنند، یعنى بتوانند فشار عمومى و پایه‌اى مطالبات و افق‌هاى طبقاتى را به فشار سیاسى و مادى در جامعه تبدیل کنند، احزابى اجتماعى‌اند. احزاب دخیل در تاریخ هر دوره‌اند. اما معنى این حرف این نیست که این احزاب عینا نماینده کل آن منفعت طبقاتى و کل آرمان آن طبقه‌اند. جنبش سیاسى طبقه در هر دوره بالاخره به افق سیاسى و توان سنت سیاسى و حزبى که رهبرى‌اش را بدست گرفته است محدود میشود. تاریخ واقعى، اما، تاکنون از طریق همین بسیج کل نیروهاى طبقاتى حول افق هاى محدود جلو رفته است.

کمونیسم کارگرى بعنوان حزب سیاسى
بهرحال میخواهم این را بگویم که این سطوح در بحث ما و در ارزیابى ما از حزبى که ساخته‌ایم وجود دارد. از دل کدام سنت‌هاى اعتراضى و مبارزاتى در جامعه پیدا شده‌ایم. معضلات کدام طبقه و یا طبقات مایه پیدایش حزب ما بوده است، چه رابطه‌اى با طبقه در صحنه سیاسى پیدا کرده‌ایم و کدام افق را جلوى جامعه و جلوى طبقه قرار میدهیم و چه رابطه عملى‌اى با طبقه کارگر در صحنه پراتیک اعتراضى داریم. بنابراین خیلى روشن است که ارزیابى ما از حزبمان نمیتواند یک ارزیابى یک بعدى و تک جوابى، خوب است یا بد، کارگرى است یا نه، اجتماعى است یا نه، باید بخود ببالد یا نه، باشد. من میخواهم تصویر عینى و مارکسیستى از حزب، و از کومه‌له که موضوع بحث امروز است، بدهم. نمیخواهم خیال کسى را راحت و یا ناراحت کنم و یا به پراتیک تاکنونى نمره بدهم. باید بدانیم که راجع به هریک از این ابعاد یک حزب و یک جنبش طبقاتى چه ارزیابى‌اى داریم. بدون این صحبتى از یک درک درست و مارکسیستى از “چه باید کرد”‌مان و دورنما و وظایفمان نمیتواند در میان باشد.

یک نکته کمونیسم کارگرى را بعنوان یک سنت اعتراضى و یک گرایش حزبى طبقه کارگر از نظر آنچه که تاکنون گفتم از سایر حرکت‌هاى حزبى در جامعه متمایز میکند. (منظور من از کمونیسم کارگرى اینجا بحث‌هاى پس از کنگره دوم یا مواضع خودم نیست. من این کلمه را بجاى کلمه کمونیسم بکار میبرم. منظور من آن گرایش کارگرى است که مانیفست کمونیست را بعنوان بیانیه خودش صادر کرد). این تمایز در این است که این گرایش حامل کل آرمان کارگرى و کل افق کارگرى براى تغییر جامعه است و برخلاف سنتهاى مبارزاتى دیگر در جامعه و برخلاف سایر احزاب سیاسى طبقات مختلف منفعت و افق ویژه و محدودى را دنبال نمیکند. مارکس اینرا در مانیفست کمونیست بروشنى بیان میکند:
” کمونیستها حزبى مجزا در برابر سایر احزاب طبقه کارگر نیستند. آنها هیچ منافعى جدا منافع پرولتاریا بطور کلى ندارند. آنها اصول فرقه خاصى براى خود بمنظور شکل دادن و قالب زدن به جنبش پرولتاریائى نساخته‌اند. کمونیستها فقط از این جهت از سایر احزاب طبقه کارگر متمایزند که: ١- در مبارزه کشورى پرولترهاى کشورهاى مختلف، آنها منافع مشترک کل پرولتاریا را برجسته میکنند و به پیش میرانند. ٢- درمراحل مختلفى که مبارزه طبقه کارگر علیه بورژوازى باید طى کند، آنها همواره و همه جا نماینده منافع کل جنبش‌اند.

بنابراین از یکسو، از نظر عملى، کمونیست ها پیشروترین و مصمم‌ترین بخش احزاب کارگرى هر کشورند، بخشى که تمام بخش‌هاى دیگر را به جلو سوق میدهد، و از سوى دیگر، از نظر تئوریک، آنها این امتیاز را بر کل توده عظیم پرولتاریا دارند که مسیر پیشروى، شرایط و حاصل نهائى کل جنبش پرولتاریائى را بدرستى میشناسند.”

بنابراین کمونیسم کارگرى بخشى از جنبش طبقاتى است که منافع و آرمانهاى کل این جنبش و افق پیشروى و پیروزى تمام و کمال آنرا نمایندگى میکند. با اینحال این به آن معنى نیست که این بخش، این گرایش، بطور اتوماتیک افق خود را بر جنبش طبقه کارگر مسلط کرده، و پراتیک اعتراضى کارگر را رهبرى میکند. کمونیسم کارگرى هم، بعنوان یک سنت سیاسى و مبارزاتى تابع همان ملزوماتى است که به آن اشاره کردم. باید بتواند نگرش خود را به کل طبقه تسرى بدهد، باید بتواند نیروى طبقه را حول اهداف و آرمانهاى خود، که در این مورد ابدا “ویژه” نیست، بسیج کند و در صحنه عمل سیاسى به میدان بکشد. کمونیسم کارگرى هم باید بتواند احزاب سیاسى قدرتمند از خود بیرون بدهد و خود را به پراتیک اعتراضى طبقه در مقیاس وسیع مرتبط کند.
از نظر تاریخى، کمونیسم کارگرى از همان دوره مارکس به این سو همواره یک سنت مبارزاتى زنده بوده است. در مقاطعى در تاریخ کشورهاى مختلف احزاب سیاسى خود را هم بوجود آورده و طبقه کارگر را به انقلاب نیز کشانده است. کارنامه این گرایش گواه دخیل بودن جدى آن در تاریخ قرن بیستم است. مدتى طولانى است که بدنبال شکست تجربه کارگرى در شوروى این گرایش احزاب سیاسى جدى‌اى ببار نیاورده است. علل این را جاى دیگرى بحث کرده‌ایم. اما بعنوان یک سنت مبارزاتى این جریان نقش کماکان مهمى در جنبش کارگرى داشته، هرچند در کشورهاى زیادى این نقش بیشتر بصورت “سوق دادن سایرین به جلو” نمودار شده و در اعتراضات جارى کارگرى و در شکل دادن به ذهنیت و نگرش و روشهاى رهبران جنبش اعتراضى طبقه نقش خود را بازى کرده است.