به جرات میتوان گفت که دستگاههای متخصص و حرفه ای ۹۹ درصد دروغ پراکنی ها را در باره حقایقی که خود بخوبی آنها را میشناسند، در جهت منافع خود، برای شکل دادن به افکار ما شهروندان ساخت و پرداخت میکنند.
تصور میکنم حالا دیگر روشن است که بهانه و مستمسک حمله خونین به عراق که شیرازه مدنیت آن را چنان زیر رو کرد که تمامی جریانات ارتجاعی و اسلامی را به فعال مایشاء در تعیین معادله نیروهای سیاسی منطقه متحول ساخت، تا چه اندازه ضد حقیقت و دروغ پراکنی بود. خود دستگاههای حرفه ای در دوایر “اطاق فکر” یقین داشتند که مساله دسترسی رژیم صدام به سلاح کشتار جمعی، یک دروغ آشکار بود. هیات بازرسی سازمان ملل که حتی “اطاق خواب” صدام حسین را کاوش کرده بود، هیچ “مدرک و سندی” نیافتند. در مقابل “کالین پاول” این تاریخ “پرافتخار” را توشه آخرت خود ساخت:
” کالین پاول” در چند دولت جمهوریخواه آمریکا در شکلگیری سیاست خارجی کاخ سفید در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست ویکم ایفای نقش کرد. وی به عنوان فردی از سوی “جورج دبلیو بوش” رئیس جمهور سابق آمریکا برای دروغپردازی سلاحهای کشتار جمعی در عراق انتخاب شد. پاول در عملیات طوفان صحرا در جنگ خلیج فارس علیه عراق در ۱۹۹۰-۱۹۹۱ نقش مهمی ایفا کرد.
پاول فردی بود که در پنجم فوریه۲۰۰۳ در شورای امنیت سازمان ملل تلاش زیادی برای تاثیر بر تغییر دیدگاه های بین المللی به نفع جنگ انجام داد. وی از تریبون شورای امنیت سازمان ملل متحد استفاده کرد و تصاویری*[۱] را به نمایش گذاشت که ادعا میکرد عراق سلاحهای بیولوژیک و شیمیایی تولید میکند. این تصاویر جعلی “بسیار حجیم” برای اقناع افکار عمومی بینالمللی مورد استفاده قرار گرفت و متأسفانه وی در این مأموریت به موفقیت رسید.
ده سال بعد از آن روز، پاول آمریکایی آفریقایی تبار کتابی منتشر کرد که در آن، سخنرانی آن روز خود را یک لکه ننگ در دوران کار حرفهای خود عنوان کرد و گفت که دولت جورج دبلیو بوش، قبل از سخنرانی رئیسجمهور در سال ۲۰۰۳ در سازمان ملل، در حال برنامهریزی درباره وجود سلاحهای کشتار جمعی در عراق برای جنگ با این کشور بود.
پاول در ۱۳ سپتامبر ۲۰۰۴، در کمیسیون امور دولتی سنا اعتراف کرد: منابعی که بسیاری از اطلاعات ارائه شده وی در سخنرانی سازمان ملل را در اختیار او قرار داده بودند، :اشتباه: بودند و “بعید است” که ذخایر سلاحهای کشتار جمعی در عراق پیدا شود. اما این اعترافات پس از آن صورت گرفت که آتش جنگی را شعله ور کرد که ۸ سال طول کشید و حدود ۲۰۰ هزار غیر نظامی در طول این جنگ کشته شدند.
اگر چه مرحوم پاول ده سال بعد در کتاب خود آن دروغ پراکنی و جعل حقیقت را یک “لکه ننگ” در دوران “کار حرفه ای” خود توصیف کرد، اما توصیف لکه ننگ با ویران کردن شیرازه مدنی جامعه عراق در عملیات “طوفان صحرا” و قتل عام هزاران کودک به دلیل تحریمها علیه رژیم صدام و کشته شدن بیش از ۲۰۰ هزار “غیر نظامی”، قدری زیادی “حقوق بشری” است!
اخیرا با گسترش ابعاد جنایاتی که دولت نتنیاهو در غزه مرتکب شده است و شایعه برکناری او از ریاست دولت اسرائیل، “لکه ننگ” دیگری این بار قرار است در کارنامه “حرفه ای” جناب نتنیاهو، ثبت شود. داستان از این قرار است:
بعد از حمله ۷ اکتبر توسط حماس به اسرائیل:
ویدئوی خبرنگار نیکول زدک Nicole Zedeck از شبکه تلویزیونی اسرائیلی I24 News در سراسر جهان پخش شد. زدک از کیبوتص “کفر آزا” Kfar Aza” گزارش داد که “حدود ۴۰ نوزاد بر روی برانکارد حمل شدند”، برخی از آنها “با سرهای بریده”، همانطور که سربازان اسرائیلی به او گفتند. هر دو خبر در رسانه ها به “۴۰ نوزاد سر بریده” تبدیل شد. نتانیاهو و دولت اسرائیل همچنین از نوزادان “سر بریده” صحبت کرد، همانطور که جوزف بایدن، رئیس جمهور آمریکا گفت که “تصاویر تایید شده ای از سر های بریده شده ی کودکان توسط تروریست ها” را دیده است.
کاخ سفید سپس به سیانان گفت که بایدن واقعاً چنین عکسهایی را ندیده است و دولت اسرائیل اعتراف کرد که نمیتواند این گزارشها را تأیید کند. فیلم های مستند I-Unit اکنون نشان می دهد که هیچ نوزادی در کفرازا کشته نشده است.
سرهنگ اسرائیلی گولان واچ در ماه اکتبر گفت که نیروهای حماس در کیبوتص بیری ۱۵ نفر از جمله هشت نوزاد را در یک ساختمان مسکونی “کشتند و سوزاندند” و افزود که خود او [جنازه] آنها را از خانه خارج کرده است. لاندو زکا با تشریح صحنه مشابه به اسکای نیوز گفت: “دو گروه ده نفری از کودکان هر کدام پشت به پشت بسته شده و سوزانده شدند”. بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل نیز در گفتوگوی تلفنی با بایدن به همین تصویر پرداخت. اما اسناد I-Unit نشان می دهد که هیچ کودک نوزادی در حمله در بیری کشته نشده است. روزنامه اسرائیلی هاآرتص در ژانویه گزارش داد که غیرنظامیانی که از آن خانه گروگان گرفته شده بودند، نه توسط حماس، بلکه در جریان واکنش به حملات، توسط نیروهای اسرائیل کشته شدند. سرتیپ نظامی گفت که فرمانده باراک هیرام دستور داد که خانه را با تانک گلوله باران کنند، “حتی با توجه به خطر احتمالی تلفات غیرنظامیان”. ۱۲ نفر از ۱۴ گروگان به این ترتیب کشته شدند.
خواننده احتمالا شاهد چنین دروغپردازیهائی که به بهانه آنها، جنگ ها و تجاوزات خونین براه افتاد هست. به یک نمونه دیگر از این صحنه سازی و مهندسی دروغ، که “آغاز جنگ دوم جهانی” بود توجه کنید:
در عصرگاه روز ۳۱ اوت سال ۱۹۳۹، درست یک روز قبل از شروع رسمی جنگ جهانی دوم، دو ماشین از ورودی برج رادیویی “گلویتیسه” در مرز با لهستان گذر کردند و در بیرون این ساختمان مخابراتی سه طبقه، متوقف شدند.
یک گروه کوچک افسران اس اس بهعنوان پارتیزانهای لهستانی از ماشین خارج شدند. یکی از افراد در میان آنها، فرانچسیک هانیوک Franciszek Honiok یک آلمانی کاتولیک مجرد ۴۳ ساله بود که روز قبل بهعلت دخالت در تعدادی از شورشهای محلی علیه حکومت آلمان در سیلیزی (منطقهای تاریخی در اروپای مرکزی که بیشترین قسمت آن در لهستان واقع و بخش کوچکی از آن نیز در جمهوری چک و آلمان است) دستگیر شده بود. هانیوک یک یونیفرم دزدی ارتش لهستان را بر تن داشت. گشتاپو (نیروی پلیس مخفی آلمان نازی) تصمیم گرفته بود که او را برای صحنهسازی حمله قربانی کند؛ حملهای که قرار بود به نظر، کار خرابکارهای لهستانی ضد آلمانی بیاید. به هانیوک دارو خورانده شده بود و وی به این علت که نمیدانست چه اتفاقی در حال رخدادن است، نمیتوانست مقاومتی از خود بروز دهد.
و بالاخره ماجرای “انتقام خون” قاسم سلیمانی
جواد ظریف وزیر خارجه دولت اسلام در دوره حسن روحانی، “اسراری” در باره حمله نیمه شب ۱۸ دی ماه سال ۱۳۹۸ به پایگاه نیروهای آمریکا در “عین الاسد” عراق، فاش ساخت. مساله این بوده است که نه روحانی و نه ظریف در جریان آن تصمیم گیری قرار نداشتند، زیرا ماهها پس از آن حمله:
دریابان علی شمخانی، دبیر سابق شورای عالی امنیت ملی در پاسخ به دونالد ترامپ، رئیسجمهور وقت ایالات متحده که قبل از حمله موشکی به پایگاه عینالاسد، با مقامات “نظام” در تماس بود فرموده اند: حمله مذکور“مورد اجماع” بود.
ظریف در کتاب خاطراتش روایت کرده است در سحرگاه چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۸، حدود ساعت ۴:۳۰ بامداد، پیام عباس عراقچی، معاون سیاسی وزارت خارجه پیرامون حمله به عینالاسد را دریافت کرد. دبیرخانه حدود ساعت ۳ بامداد، دکتر عراقچی را از خواب بیدار کرده و از او خواسته بود که پیامی را از طریق سفیر سوئیس به آمریکا برساند. ایشان هم ناباورانه توانسته بود در آن وقت شب سفیر سوئیس را بیدار کرده و پیام را به او برساند.
اینکه آمریکاییها پیش از حمله و قبل از رئیسجمهور و وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی، به وسیله نخست وزیر عراق از حمله خبردار شده بودند، را عادل عبدالمهدی همان روز حمله به عینالاسد، به صورت رسمی اعلام کرده بود.
طبق اعلام دفتر عبدالمهدی، عراق کمی بعد از نیمه شب و قبل از حملات موشکی، “پیام رسمی شفاهی” از ایران دریافت کرد و بر اساس گزارش خبرگزاری فرانسه، فرمانده این پایگاه آمریکایی، در ساعت ۱۱ شب قبل (حدود دو ساعت و نیم قبل از اصابت موشکها) به نیروهای تحت امرش در پایگاه عینالاسد دستور داده بود که به پناهگاهها بروند.”
عباس عراقچی یک و نیم ساعت پس از حمله، به خواست مقامات نظامی مراتب را به سفارت سوئیس به عنوان حافظ منافع آمریکا در ایران منتقل کرد و پیام داده بود که جواب ایران به ترور سردار خود، این بود و پایان عملیات را اعلام میکند.
شبکه سیانان هم یک روز بعد در گزارشی خبر داد که دولت ایران با استفاده از “دستکم سه مجرای پشتپرده” به آمریکا اطلاع و اطمینان داد که به تلافی “شهادت” سردار سلیمانی فقط به یک حمله علیه مراکز آمریکایی دست خواهد زد.
از این فکت های شگفتی آور، چه احساسی به ما، به عنوان شهروندان بی گناه و هیچکاره این توطئه و بند و بست ها، دست میدهد؟ بخش زیادی از ما هنوز هم به آن دروغ پراکنی ها باور دارند. واقعا هنوز هم فکر میکنند حمله به عراق، در تهاجم بیرحمانه به کل شیرازه مدنی یک جامعه، دفاع از “دمکراسی” در مقابل ارعاب یک حکومت “توتالیتر” و خطر دسترسی رژیم صدام به سلاح کشتار جمعی، بوده است. هنوز باور دارند که در عملیات طوفان صحرا از حق “حاکمیت ملی” شیخ کویت، علیه تجاوز صدام به کویت دفاع شده است.
دلیل این همراهی با دستگاههای حرفه ای دروغ پراکنی، صرفا معرفتی نیست. ما، و بخشی بسیار زیادی از ما، از خود هیچ اختیاری نداریم و از هیچ امکانی برای پی بردن به حقیقت و کند و کاو در باره آنها، برخوردار نیستیم. در موارد معدودی که افراد اطلاعات واقعی را فاش میکنند، یا سر به نیست و یا وادار به سکوت میشوند. در این مورد کافی است به نمونه “آسانژ” اشاره کرد. تاوان سنگینی که او برای افشاء برخی “اسرار” و اطلاعات مربوط به توطئه ها علیه شهروندان پرداخته است، بسیاری را از دچار شدن به سرنوشت او باز میدارد. کسی که فقط برای بیان حقیقت، در معرض محاکمه است و در نهایت ممکن است تحت فشار و تهدید و ارعاب، از پای درآید.
به این اوضاع باید به نقش و جایگاه “دمکراسی” در غرب تاکید کرد. دمکراسی در زندگی شهروندان غرب معنائی بسیار فراتر از “حق رای” دارد. دمکراسی به نهاد جا افتاده ای در ذهنیت شهروند غربی تبدیل شده است. به این معنی اگر به سیر تحول اندیشه و تفکر و نوع نگاه به جهان دقت کنیم، در اروپا بینش و تفسیر و تعبیر از زندگی در مقیاس اجتماعی از سیستم “کانت” عبور نکرده است. نوع دیدگاه شهروند به جهان، حتی به سطح دیالکتیک آیده آلیستی “هگل” و ماتریالیسم فوئر باخ نرسید. مارکس و سوسیالیسم و ماتریالیسم پراتیک او به طریق اولی.
در همین سطح بینش کانت، دیدگاه مارکس و سوسیالیسم علمی او که ریشه در فرهنگ و تمدن غرب دارد، با تجربه فروپاشی اردوگاه شوروی، ضربات سنگینی خورد. درست است که مدافعان پیگیر مارکسیسم، بلوک شوروی را سوسیالیستی نمیشناختند و سر برآوردن آن را بر بستر شکست انقلاب اکتبر، و تنزل سوسیالیسم به مالکیت دولتی ارزیابی کرده اند. اما برای شهروند غربی آن فروپاشی به معنی “غلط” در آمدن مارکسیسم و سوسیالیسم در عمل بود. “دمکراسی” این ایده را در اذهان شهروند غرب نفود داد که “دست بردن به قدرت”، یعنی همانچه در انظار فروریخت. که “حزبیت” یافتن مطالبات و خواسته های شهروند، سرانجام به قدرت گیری حزبی می انجامد که بیشترین نفوذ و پایگاه را دارد و از آن پس دور و تسلسل عروج و افول “نظام تک حزبی” تکرار میشود.
بقول مشهور دستاوردهای مدنیت غربی در جنبش هائی چون “کمون پاریس” و یا انقلاب علیه برده داری در آمریکای قرن نوزده، “پس انداز” نشده اند. در سیر تحولات و برای نسلهای بعد از آن، همان پس انداز جنبش سوسیالیستی، به حساب “دمکراسی” واریز شد. به نظر من این فاکتور بسیار مهمی در مقدور کردن دستگاههای دروغپردازی به عنوان “دمکراسی” است. شهروند غربی اگر چه در تظاهرات علیه جنگ و اشغالگری و ویرانی مدنیت تکان های جدی از خود نشان داده است، اما همواره از “خطر” سوسیالیسم رادیکال و انقلابی به او هشدار داده اند. به این دلیل است که دروغپردازیهائی که پشت بزیر کشیدن حکومتهای “توتالیتر” و “ضد دمکراسی” مهندسی میشوند، حتی آنگاه که کسانی چون “پاول” به آنها چون “لکه ننگ” در زندگی حرفه ای شان، نگریستند، آنان را به آنجا نمیرساند که خود سیستمی که این دروغپردازیها را ممکن میکند، یعنی “دمکراسی”، را به دیده انتقادی بنگرند.
از منظری دیگر و از نگاه غالب بر اردوی سوسیالیسم، تجربه شکست انقلاب اکتبر، هنوز از زاویه “دمکراتیک” بازبینی شده است. رگه نقد سوسیالیستی آن تجربه، اقلیت کوچکی را با خود همراه دارد. به این معنی “فقدان دمکراسی”، چه در ساختار حزب بلشویک و یا بی اهمیت شدن “دمکراسی شورائی”، کماکان در نقد دموکراتیک آن تجربه بر جنبش سوسیالیستی و بر ذهنیت اکثر مدعیان مارکسیسم در سطح ایران و جهان مسلط است. “نا ممکن” قلمداد کردن “سوسیالیسم در یک کشور”، از سوی این رگه مسلط، عملا تحکیم منشویسم ترتسکی در برابر کمونیسم پراتیک لنین است. روی دیگر این نقد دمکراسی و نا ممکن بودن سوسیالیسم در یک کشور، بحث قدیمی تر ترتسکیسم در باره اولویت انقلاب در سطح “انترناسیونال” ، یا لااقل در چند کشور “پیشرفته” و صنعتی است. در عالم واقع این رگه از سوسیالیسم و کمونیسم، در “انزوا” قرار دارد و هر گاه بحث نه فقط از سوسیالیسم که هر نوع سیاست به میان می آید، زیر چتر احزاب لیبرال در غرب و جریانات “خلقی”، که جنبش اسلامی را هم شامل کرده اند، رفته اند. چرخیدن ظاهرا “یکباره” نیروها و افرادی که حتی با کمونیسم کارگری “همراه” شدند به سوی دو خرداد؛ نفوذ این منشویسم را به عیان نشان داد. در سطح بین المللی و غیر کشوری، “انترناسیونال” آنان عملا جز خیالات و توهمات جمع شدن این انزواهای کمونیستی معنائی نداشته است و ندارد. “انترناسیونال ۴” ادعائی اینها دقیقا محل گرد آوری برخی از این انزواها بود. در سطح جامعه ایران، بلند کردن پرچم جریان دوخرداد از”درون” حزب کمونیست کارگری، آن هم با داعیه “تزهائی در باره انترناسیونال کمونیستی” بسیار گویا است.
از این نظر، به باور من غور و دقت در انتقاد سوسیالیستی به تجربه شکست انقلاب اکتبر، و همراه شدن آگاهانه با آن نقد، یک پیش شرط مهم در معرفی جوهر واقعی جنبش سوسیالیستی است.
بحث من این نیست که خوب الان زمان فلسفه و تغییر ایده ها در سطح مراکز نشر افکار است. طبعا این بخشی از تلاش است. اما مساله، یافتن یک رابطه منطقی بین عمل و اندیشه است. انسان بی اختیار قدرت تاثیر در روندهای اجتماعی، از جمله به چالش کشیدن همین دستگاه دروغپردازی رسمی و حرفه ای را ندارد. سوسیالیسم باید در جائی از جهان کنونی، “قدرت” باشد. تجربه تاریخ هم به همه ما نشان داده است که هر وقت قدرت کارگری و سوسیالیستی در جائی، مثل روسیه و یا پاریس، حتی مدت کوتاهی در قدرت بوده اند، “ادبیات سوسیالیستی” و نام مارکس و انگلس و لنین و آثار و ادبیات شان در همه جا شایع شده است. احزابی قدرتمند به نام “کمونیست” در همین غرب نفوذ داشته اند و حتی همه جنبش های ضد استعماری و استقلال طلبانه و مدافعان “حق ملل در تعیین سرنوشت”، به مارکس و لنین آویزان شدند.از نظر من، تلاش مدافعان سوسیالیسم در هر جای این کره خاکی که بتوانند نشان بدهند ایده های سوسیالیستی عملی اند، نقطه گرهی است. به باور من میتوان در هر کشوری که شرایط مناسب تر است، با به قدرت رسیدن یک جریان سوسیالیستی، مناسبات بین شهروندان را از حیطه سود آوری و تولید ارزش و ارزش اضافه و تولید کالائی خارج ساخت. میتوان سوسیالیسم را ساخت، بدون اینکه جهان را “بلوکه” کرد. میتوان سوسیالیسم را به اتکاء ماتریال موجود بنا کرد بدون اینکه هیچ نیازی باشد که برای دفع “تجاوز امپریالیسم”، که در عالم واقع جز توسل به ارعاب بشریت در جهت مشروعیت بخشیدن و “دفاع” از سوسیالیسم نیست، روی آورد. بدون اینکه زرّادخانه اتمی و یک بوروکراسی عریض و طویل نظامی و سیاسی و دستگاههای مخوف جاسوسی و ضد جاسوسی ساخت که وارد مسابقه “تسلیحلتی با جهان امپریالیستی” یا شهروندان جهان را با توجیه تقابل با “عناصر نفوذی دشمن” در رعب و وحشت و نا امنی به خفقان و سکوت و خودسانسوری محکوم کرد. یک جامعه سوسیالیستی که معنی واقعی “دمکراسی” دفرمه شده را جلو چشمان مردم غرب بگیرد. حد و مرز آزادیهای فردی و حقوق شهروندی را در یک جامعه واقعا سوسیالیستی در برابر جایگاه کاذب و وارونه فرد بی اختیار شده در نظام سرمایه داری چون یک “انتخاب” در متن زندگی واقعی انسان ها قرار بدهد.
به باور من، یکی از آن حلقه های “ضعیف” که میتواند گسسته شود و سوسیالیسم به قدرت برسد، ایران است. دلیل آن به خاطر تعصب به آن “آب و خاک” نیست. جامعه ایران، به باور من یکی از پویاترین جوامع در جهان کنونی است. جامعه ای که در طول سالها اختناق و حکومت اسلام سیاسی، و در بستر خونین ترین سرکوبها و نسل کشی ها، هیچگاه از تمایل و ابراز اراده برای “تغییر” عقب ننشسته است. در ایران، بعلاوه طرفداران نوع سوسیالیسم اردوگاهی، بی نفوذ اند و از حمایت معنوی جامعه بحق محروم اند. در برابر دستگاه تبلیغاتی انتشارات “پروگرس”، که انسان را نظاره گر “قانون تکامل” و “مراحل تاریخ” آن هم به نام “مارکسیسم – لنینیسم” تبدیل کرده و از نقش انسان به عنوان عامل تغییر، یک مامور و خادم به سیر محتوم تاریخ تراشیده است؛ در ایران میتوان به یک ادبیات اوریجینال و اصیل در باره همه جوانب سوسیالیسم در جهان مدرن کنونی دسترسی داشت. یک شانس دیگر برای سوسیالیسم در ایران این است که “اپوزیسیون” چپ، بسیار از ذهنیات و توقعات جامعه عقب تر است و نسبت به “اسلام” و “باور توده ها”، ناسیونالیسم و “خلق گرائی”، محافظه کار و سازشکار. در دوره بحران انقلابی، مردم به چنین جریانات که همواره در توهم به جناحهائی از جمهوری اسلامی خود را فریب داده و خاک به چشم جامعه پاشانده اند، به سوی یک جریان واقعی کمونیسم انقلابی خواهند چرخید.
پیروزی سوسیالیسم در ایران، البته حتی با توجه به شرایط مناسب مورد اشاره، “محتوم” نیست. این امر در گرو ایجاد حزب و نیروئی است که حول ادبیات موجود و در دسترس کمونیسم کارگری، شکل بگیرد. این امر، وظیفه تاریخی فعالان انقلابی و مبارزان راه سوسیالیسم در تمامی عرصه های نبرد طبقاتی است.
آنگاه خواهیم دید که دستگاههای دروغپرداز و حرفه ای جهان “دمکراسی”، قبل از برسمیت شناختن هر “لکه ننگ”، به فکر پاسخ دادن به این دادیار و وکیل مدافع بشریت مدرن و پیشرو باشند. حضور چنین نیروئی “در سازمان ملل”، کار ارائه “مدرک” برای جنگ و کشتار و لشکر کشی- چون نمونه بوش و پاول- را بسیار سخت و چه بسا غیر ممکن خواهد کرد.
به گمان من یکی از علت های بند و بستهای پنهان بین دولت آمریکا و رژیم اسلامی، که به نمونه حمله به پایگاه “عینالاسد” اشاره کردم، همین “خطر” است. یعنی غرب و آمریکا نمیخواهند که جمهوری اسلامی به نیروی این مردم با آن خصوصیات، “سرنگون” شود. قصد “تغییر رفتار” با توافق طرفین است که بتوانند در برابر موجی که توازن معادلات را در منطقه و چه بسا در جهان، زیر و رو خواهد کرد، راه “استراتژیک” تری هم در برابر اسلام سیاسی و هم در برابر جهان سرمایه داری، جستجو و مهندسی کنند.
برای جلوگیری از این بربریت ها، و بازگرداندن اختیار به انسان، راه دیگری جز مبارزه برای به پیروزی رساندن سوسیالیسم، متصور نیست.
ایرج فرزاد ۲۸ مارس ۲۰۲۴