تفاوت‌هاى ما! گفتگو با منصور حکمت دربارۀ کمونیسم کارگرى

نشريات

گفتگو با منصور حکمت دربارۀ کمونیسم کارگر
سؤال: سند “اوضاع بین‌المللى و موقعیت کمونیسم” بحران و افول سوسیالیسم‌هاى بورژوایى را بررسى کرده و از کمونیسم کارگرى، در شرایط فروپاشى اینها و تعرض وسیع بورژوازى به سوسیالیسم، بعنوان تنها جریانى که افق پیشروى و بالندگى دارد صحبت میکند. از زمان تصویب این سند در کنگره سوم حزب تاکنون چند ماهى بیشتر نگذشته است. اما وقایع با سرعت خیره کننده‌اى پیش رفته‌اند: وقایع لهستان، فروپاشى در یوگوسلاوى، چرخش در مجارستان، اتفاقات بسیار سریع در خودِ شوروى، و این اواخر برآمد توده‌اى و سرکوب خونین در چین. آیا شما چنین شتابى را براى این پروسه تصور میکردید؟ هم اکنون اصطلاح “بحران کمونیسم” با تفسیرهاى مداوم رسانه‌هاى بورژوازى غرب از این وقایع، یک عبارت جا افتاده در افکار عمومى شده. عقیده شما درباره تحولات اخیر چیست؟

منصور حکمت: فکر میکنم وقایع همین چندماهه اخیر بهتر از هر نوع استدلال و بحثى که ما میتوانستیم در کنگره سوم حزب مطرح کنیم صحت تحلیل‌هاى ما در گزارشى که به کنگره دادیم را اثبات کرده باشد. حتى در آن گزارش هم ما دورۀ دراز مدتى را براى این دگرگونى‌ها پیش‌بینى نمیکردیم. با این حال شتاب رویدادهاى اخیر واقعاً خیره کننده است. به نظر من تحولات شوروى و به اصطلاح کشورهاى بلوک شرق با رویدادهاى اخیر چین زوایاى مختلفى را از روند عمومى زوال سوسیالیسم بورژوایى به نمایش میگذارند و نباید از تفاوتهاى اساسى‌اى که میان آنها وجود دارد غافل شد. بعنوان یک اردوى سوسیالیسم بورژوایى، بعنوان یک “قطب” در جنبش به اصطلاح کمونیستى، سوسیالیسم بورژوایى در چین بسیار پیش از این ورشکسته و بى‌اعتبار شده بود. مائوییسم در همان دهه هفتاد شکست خورد و از صحنه سیاسى خارج شد. کنار کشیدن چین بعد از مائو از هر نوع داعیه سوسیالیستى هم بسیار پیش از این مسجّل شده بود. وقایع امروز چین بیشتر نشان‌دهندۀ کشمکش براى انطباق مادى در ساختارهاى سیاسى و ادارى این کشور با جهت‌گیرى‌هاى بنیادى است که قبلاً در سطح اقتصاد سیاسى این کشور و در عرصه ایدئولوژیکى به وجود آمده بود. ما در چین شاهد فرجام پروسه‌هایى هستیم که بسیار پیش از این آغاز شده بود و فى‌الحال به عمر و اعتبار سوسیالیسم بورژوایى در چین چه در داخل این کشور و چه در صحنۀ بین‌المللى خاتمه داده بود. به یک معنى، بنابراین، وقایع امروز در چین با همه برجستگى‌اش نسبت به رویدادهاى جامعه شورورى و تأثیرات آن در صحنه بین‌المللى بمراتب کم اهمیت‌تر است. در شوروى ما با چرخش‌هاى تاریخسازى روبرو هستیم که علاوه بر تأثیراتش بر مناسبات سیاسى و اقتصادى بین‌المللى، پرونده بستر اصلى سوسیالیسم بورژوایى تاکنونى را میبندد. شتاب تحولات سیاسى و فکرى در شوروى بسیار بیشتر از تغییرات اقتصادى بوده است. اما روند برگشت‌ناپذیرى که شروع شده و در اولین قدم فى‌الحال کل مدل سرمایه‌دارى دولتى را ورشکسته کرده است، در انتهاى خودش انحلال کامل اردوگاه باصطلاح سوسیالیستى و پایان سوسیالیسم بورژوایى روسى را به همراه دارد. البته این بلیّه‌اى نیست که فقط دامن باصطلاح رویزیونیست‌ها را گرفته باشد. همراه با زوال این جریان کل گرایشات و ترِندهاى شِبهِ مارکسیستى غیر کارگرى که به اعتبار انتقاداتشان به این بستر اصلى موجودیت پیدا کرده بودند هم، به نظر من، عمرشان تمام میشود.

آیا این “بحران کمونیسم” یا “پایان کمونیسم” است؟ راستش من دنیا را صحنۀ جدال مکاتب نمیدانم. تاریخ واقعى تاریخ جنبش‌هاى اجتماعى و طبقاتى است. واضح است که در این میان “چیزى” شکست خورده و به پایان رسیده است. این تحولات نمودار شکست جنبش بورژوایى سرمایه‌دارى دولتى است. بورژوازى این جنبش را کمونیستى نامیده و به میلیونها انسان بعنوان جنبش کمونیستى شناسانده است. از نظر تاریخى هم این جنبش در جوار جنبش کمونیستى رشد کرده و در طى مراحل مشخصى خود را بعنوان بستر رسمى کمونیسم تثبیت کرده است. جنبش سوسیالیستى کارگرى، یعنى کمونیسمى که پرچم مبارزه ضد سرمایه‌دارى کارگر در جامعه معاصر است، در کنار این کمونیسم رسمى به حیات خودش ادامه داده و طبعاًً با غلبه این جریان سرمایه‌دارى دولتى به مقدار زیاد دچار افت و عقب‌نشینى شده. این یک جنبش دیگر است که من از آن، همانطور که مورد بحث مانیفست کمونیست است، بعنوان کمونیسم کارگرى یاد میکنم. شکست سوسیالیسم بورژوایى در روسیه و لاجرم افول هر نوع سوسیالیسم غیرکارگرى دیگر، از ناسیونال-رفرمیسم چپ تا پوپولیسم و غیره، قیل و قال ضد مارکسیستى بورژوازى را تشدید کرده و طبعاً کمونیسم کارگرى را هم تحت فشار ایدئولوژیکى بیشترى قرار میدهد. اما بحران این سوسیالیسم بورژوایى نه زمینه‌هاى کمونیسم کارگرى را تضعیف میکند و نه آن را به بحرانى میکشاند. کاملاً برعکس، همانطور که در گزارش به کنگره هم نوشته‌ام و درسمینار اول کمونیسم کارگرى در چند ماه قبل توضیح دادم، دور جدیدى از مبارزه کمونیستى کارگرى در انتظار ماست. امروز بستر اصلى آنچه که رسماً کمونیسم نامیده میشود دارد بار دیگر به درون طبقه کارگر منتقل میشود. کمونیسم کارگرى بعنوان یک جنبش اجتماعى دوباره دارد جاى واقعى خود را در جامعه پیدا میکند. قدرت این جنبش عظیم است. بر خلاف آنها که به خیال خودشان پایان مارکس و مارکسیسم را اعلام کرده‌اند، من دوره آتى را دورۀ عروج مجدد مارکسیسم میدانم، چرا که جنبش اجتماعى که این مارکسیسم میتواند پرچمش باشد، جنبش اعتراض ضد سرمایه‌دارى کارگر، تازه دارد از شکست پس از انقلاب اکتبر و از دهها سال غلبه حرکت‌هاى شِبهِ سوسیالیستى بورژوازى قد راست میکند. راه دورى نباید رفت. به نظر من دهه ٩٠ دهۀ گسترش اعتراضات رادیکال کارگرى در کانونهاى صنعتى اروپاى غربى و دهۀ پیدایش نسل جدیدى از احزاب کمونیستى است. احزاب کمونیست کارگرى. به نظر من مارکسیسم بعنوان یک انتقاد عمیق و عظیم از جامعه سرمایه‌دارى، و بعنوان یک تئورى، خدشه‌پذیر و بحران‌بردار نیست. همین وقایع امروز نیز صحت مارکسیسم را ثابت میکند. تئورى انقلاب کارگرى را فقط خود جنبش کارگرى و پراتیک کارگرى میتواند به ثبوت برساند. سقوط جریانات غیرکارگرى که براى تحقق امر ناسیونالیسم، دمکراسى، رفرم و صنعتى شدن به مارکسیسم آویزان شده بودند، چیزى جز این را اثبات نمیکند.

سؤال: به نظر میرسد که حزب کمونیست ایران هم همپاى دنیاى بیرون خودش دارد دستخوش تحولات مهمى میشود. فکر میکنم نه فقط اعضاء حزب بلکه حتى هر ناظر خارجى که ادبیات ما را دنبال میکند بویژه در دوره پس از کنگره سوم متوجه تنش‌ها و یا حتى کشمکش‌هایى در درون حزب کمونیست ایران میشود. همین گزارشى که به کنگره سوم عرضه کرده‌اید و سخنرانى‌تان در کنگره پیرامون آن، مقالاتى که در مورد فعالیت حزب در درون طبقه کارگر و فعالیت ما در کردستان در نشریه کمونیست چاپ شده است، بحث عضویت کارگرى و غیره همه شواهدى بر وجود این تنش‌هاست. نظرتان درباره این موقعیت چیست و تا چه حد بحث کمونیسم کارگرى در این چهارچوب مطرح است و اهمیت دارد؟

منصور حکمت: حزب کمونیست ایران هم، نظیر هر حزب سیاسى واقعى دیگر جناحها و گرایشات چپ و راست و مرکز دارد. کشمکش میان این گرایشات به اَشکال مختلف از بَدوِ تشکیل حزب وجود داشته است. در واقع این گرایشات محصول فشارها و تمایلات واقعى اجتماعى اند و راستش غیاب آنها باید موجب تعجب باشد. اما در چند سال اخیر، و بویژه در یکسال گذشته رویارویى و شکاف میان گرایشات در درون حزب، به دلائل سیاسى کاملاً قابل فهم، افزایش پیدا کرده است. این شرایط نه فقط مستقیماً به مسأله کمونیسم کارگرى و مباحثات ما در این دوره مربوط است، بلکه نهایتاً انعکاس همان واقعیات اجتماعى و سیاسى است که در پاسخ به سؤال قبلى از آن صحبت کردم. بحث کمونیسم کارگرى از وضعیت حزب کمونیست استنتاج نشده. این بحث تبیینى است از پایه‌اى‌ترین مسائل کمونیسم و سوسیالیسم معاصر. این مسائل مستقل از حرکت حزب کمونیست ایران به هر حال جلوى هر کمونیستى قرار دارد و باید بنحوى پاسخ بگیرد. اما در عین حال کمونیسم کارگرى نگرش و بحثى است که از طرف گرایش چپ در حزب مطرح میشود. نقدى است به باورها و روش‌ها و نظریات گرایشات دیگر در حزب. نقدى است به موقعیتى که این گرایشات به حزب کمونیست ایران تحمیل میکنند. بحث کمونیسم کارگرى “چه باید کرد” و پلاتفرم سیاسى و عملى ویژه‌اى را جلوى حزب میگذارد که با تبیین گرایشات دیگر از مسائل و دورنماى حزب متفاوت است.

از طرف دیگر، موقعیت گرایشات دیگر هم در طول سالهاى اخیر دستخوش تغییراتى شده است. همان روند جهانى که سوسیالیسم غیر کارگرى را در مقیاس جهانى به بن‌بست کشیده است، در داخل حزب هم گرایشات سوسیالیستى غیر کارگرى را دچار بى‌افقى میکند. بنابراین ما شاهد یک روند واگرایى در درون حزب بوده‌ایم. چپ و راست و مرکز امروز بیش از هر وقت با دورنماهاى قابل تمیز در کشمکش با هم قرار گرفته‌اند.

اگر بخواهم موقعیت امروز را برایتان تشریح کنم و مضمون اجتماعى و روند واگرایى گرایشات مختلف در درون حزب را توضیح بدهم باید درباره حزب کمونیست بطور کلى صحبت کنم و موقعیت تاریخى و اجتماعى‌اى که حزب در آن قرار گرفته است. وضعیت فعلى حاصل یک روند تکاملى است که باید عوامل و شرایط دخیل در آن را شناخت.

سؤال: بخش مهمى از این گفتگو درباره حزب کمونیست و تحولات آن خواهد بود. اما فکر میکنم بهتر است وقتى وارد این مبحث بشویم که بدواً درباره خودِ کمونیسم کارگرى بیشتر صحبت کرده باشیم. قصد من اینجا این نیست که وارد مضامینى بشویم که قبلاً اثباتاً توضیح داده شده‌اند، بلکه میخواهم زوایاى خاصى از این بحث را روشن کنید… عبارت کمونیسم کارگرى در میان ما معانى مختلفى پیدا کرده است. در واقع خود شما هم آن را در ظرفیت‌هاى مختلفى به کار برده‌اید: بعنوان یک دیدگاه و نگرش و یا حتى مکتب، بعنوان یک جنبش مادى اجتماعى، بعنوان یک گرایش سیاسى و یا یک جنبش حزبى و غیره. سؤال من این است که از نظر شما کدامِ این تعابیر دقیق‌تر است و یا در بحث شما اساسى‌تر است؟

منصور حکمت: پاسخ این سؤال خیلى ساده است. من “کمونیسم کارگرى” را بجاى کلمه “کمونیسم” بکار میبرم. به این دلیل که کلمه کمونیسم آن خصلت طبقاتى ویژه را که در آستانه انتشار مانیفست کمونیست در ١٨۴٨ داشت در زمان ما دیگر از دست داده. کلمه کمونیسم در آن هنگام مترادف با سوسیالیسم کارگرى بود. انگلس در همان دوره، علت انتخاب این عنوان را براى پرچمى که با مانیفست بلند کردند دقیقاًً به همین ترتیب توضیح میدهد. مارکس و انگلس براى تعریف فاصله و اختلاف خود با سوسیالیسم غیر کارگرىِ زمانِ خود عنوانى را که جنبش سوسیالیستى کارگرى به خود داده بود برگزیدند. هر کلمه مانیفست کمونیست راجع به اینست که این بیانیه سوسیالیسم کارگرى است و این جریان ویژه طبقاتى درباره جهان و جامعه و سوسیالیسم‌هاى موجود چه دارد میگوید. اگر مارکس و انگلس امروز زنده میشدند و میدیدند که چگونه همین نام کمونیسم توسط جریانات اعتراضى و شِبهِ سوسیالیستىِ طبقات دیگر به دست گرفته شده است، آنوقت مطمئناً فکرى به حال عنوانِ مانیفست کمونیست و کلمۀ کمونیسم بطور کلى میکردند. شاید مثل من صفت “کارگرى” را انتهاى آن اضافه میکردند که کاملاً مضمون این کتاب و جنبش اجتماعى‌اى را که این کتاب بیانیه‌اش بود برساند.

با این توضیح پاسخ من به اصل سؤالتان روشن است. همانطور که کمونیسم در ظرفیت‌هاى مختلف معنى پیدا میکند، یک دیدگاه و مکتب و جنبش اجتماعى و جریان حزبى و غیره، کمونیسم کارگرى هم، که اسم دقیق همین پدیده در انتهاى قرن بیستم است، به همه اینها رجوع میکند و همه این معانى را به خود میپذیرد. کمونیسم کارگرى در تمام این وجوه با آنچه که در نیم قرن اخیر دنیا به آن نام کمونیسم داده است متفاوت است. مکتب دیگرى است، جنبش دیگرى است، احزاب نوع دیگرى را ایجاب میکند، تاریخ متفاوتى داشته است، اصول و پرنسیپهاى دیگرى دارد و غیره. پیکار براى کمونیسم کارگرى بر سر نشان دادن این تفاوتها و سر و سامان دادن به این جنبش اجتماعى متفاوت است.

سؤال: آیا به این ترتیب بحث کمونیسم کارگرى همان تمِ قدیمى‌تر “بازگشت به مارکسیسم اصیل” نیست؟

منصور حکمت: خیر. کمونیسم کارگرى قطعاً از نظر فکرى و تئوریکى چیزى جز مارکسیسم، همانطور که از کلاسیکهاى مارکسیسم مستفاد میشود، نیست. اما این نحوه فرمولبندى مسأله، یعنى “رجعت به مارکسیسم اصیل” از نقطه نظر بحث ما نه صحیح است و نه ابداً آن معضلات فکرى و عملى‌اى را که تحت عنوان عمومى کمونیسم کارگرى به آن میپردازیم بیان میکند. به چند دلیل: اولاً، “رجعت به مارکسیسم” فى‌نفسه به نوعى موضعگیرى فکرى و تئوریک را به ذهن میاورد. کل جنبش باصطلاح “ضد رویزیونیستى” در مراحل مختلف و شاخه‌هاى مختلف خودش ادعایى جز این نداشت. کمونیسم کارگرى مُدل دیگرى از جریانات ضد رویزیونیستى نیست. قبلاً وقتى چنین تبیین اساساً عقیدتى و فکرى‌اى از هویّت و کار خودمان داشتیم اسم جریان خودمان را “مارکسیسم انقلابى” گذاشته بودیم که دقیقاًً همین خاصیت وفادارى به ارتدوکسى را تداعى میکرد. کمونیسم کارگرى گویاى یک تعلق اجتماعى و به تَبَعِ آن یک حرکت فکرى است. کمونیسم کارگرى بر سر سازماندهى حرکت سوسیالیستى فى‌الحال موجود طبقه خاصى است، طبقه کارگر. مارکسیسم هم دقیقاً بعنوان پرچم همین سنّت طبقاتى براى ما مطرح است. ثانیاً، کسى میتواند به چیزى رجعت کند که قبلاً از آن جُدا و دور شده باشد. واقعیت هم این است که جریانى که خود را در متن تاریخ کمونیسم غیر کارگرى و لاجرم غیر مارکسیستى معاصر شناخته است براى جدایى از این سنّت باید به مارکسیسم”رجعت” کند. باید از نظر فکرى و یا از نظر اجتماعى به موضع و موقعیت دیگرى برگردد. بحث ما، اما، این است که کمونیسم کارگرى یک حرکت و جریان اجتماعى متمایز از جنبش کمونیستى غیر کارگرى تاکنونى است. سر جاى خودش است. تئورى مارکسیسم ابتدا در متن همین سوسیالیسم کارگرى پیدا شد و براى دوره‌اى احزاب کمونیستى کارگرى در عین حال سخنگویان و اتوریته‌هاى مارکسیسم زمان خود بودند. با تحولات در بین‌الملل دوم، با غلبه ناسیونالیسم و رفرمیسم در روسیه اواخر دهه ٢٠، با رشد ناسیونالیسم چپ در کشورهاى تحت سلطه و بویژه با انقلاب چین، با پیدایش “مارکسیسم غربى” و سپس چپِ نو، گام به گام کاربست اجتماعى مارکسیسم عوض شد و جنبش‌هاى اجتماعى غیر کارگرى در اَشکال مختلف به مفسّرین رسمى مارکسیسم تبدیل شدند. تغییر کاربست اجتماعى تئورى‌هاى مارکس بدون دست‌اندازى به محتواى آن، محتواى کارگرى و انقلابىِ بى‌ابهام آن، ممکن نبود. براى جریانى که از درون این سنّت‌ها در آمده هر نوع توجه به مضمون واقعى و طبقاتى مارکسیسم رجعت محسوب میشود. به عبارت دیگر، من مسأله را بر سر روشنگرىِ فکرى نمیبینم. کمونیسم کارگرى از نظر فکرى، یعنى مارکسیسم و از نظر اجتماعى، یعنى جنبش اعتراض ضد سرمایه‌دارى کارگر. این جنبش عینى است و آن تئورى هم موجود است. اگر از درون این جنبش حرف بزنیم آنوقت مسأله بر سر سازماندهى این جنبش و ناظر کردن تمام و کمال این تئورى بر آن است. ثالثاً، فرمول “رجعت به مارکسیسم” هسته اصلى بحث امروز ما را از قلم میاندازد. ما در جهانى متفاوت و در دورانى متفاوت، مارکسیست هستیم. خودِ مارکس هم میبایست امروز با همان متد و با همان منفعت طبقاتى حرفهایى درباره این دنیا و این وضعیت میزد. رجعت به مارکسیسم براى خیلى‌ها به معناى تکرار احکام و فرمولبندى‌هاى پایه‌اى مارکسیستى است. براى جنبش ما، براى کمونیسم کارگرى که هرگز تجدیدِ نظرى در این احکام و تحلیل‌هاى پایه‌اى نکرده است، مسأله حیاتى‌تر، کاربست مارکسیسم بعنوان یک نقد به جهان امروز و نیروهاى طبقاتى و سیاسى موجود در آن است.

خلاصۀ کلام اینکه فرمول رجعت به مارکسیسم واقعى ابداً چهارچوب نقد و بحث امروز ما را بیان نمیکند. اگر پایه و هویّت اجتماعى جنبش را دست نخورده و ثابت فرض کنیم، آنوقت میشد قطعاً از رویزیونیسم و مبارزۀ ضد رویزیونیستى بعنوان مقولاتى مربوط به این جنبش طبقاتى سخن گفت. اما وقتى کل این جنبش، یا در هر صورت اردوگاه‌هاى جهانى آن، دیگر بر حرکت‌هاى طبقاتى غیر کارگرى استوار شده است، مسأله در سطح نظرى، یعنى رجعت به این یا آن تئورى و مبارزه با این یا آن تجدید نظر، باقى نمیماند. کل بنیاد اجتماعى کمونیسم موجود، و به تَبَعِ آن، اندیشه‌اش را باید نقد کرد. این نقد را باید از موضع حرکت اجتماعى متفاوتى انجام داد. کمونیسم مارکس، کمونیسم کارگرى، قبل از آنکه اندیشه‌هاى سوسیالیسم غیر کارگرى زمان خود را نقد کند و فراخوانى به تغییر عقاید بدهد، جایگاه اجتماعى آنها را بعنوان حرکات غیرکارگرى توضیح داد، و در مقابل آنها جنبش اجتماعى طبقه کارگر و اعتراض سوسیالیستى کارگر را قرار داد. مارکس از درون یک جنبش اجتماعى متفاوت سوسیالیسم معاصر خود را نفى و نقد کرد. این کارى است که ما میخواهیم امروز با طرح بحث کمونیسم کارگرى بکنیم.

سؤال: در مورد این نکته آخر توضیح بیشترى بدهید. میگویید کمونیسم کارگرى با کمونیسم و سوسیالیسم موجود اختلاف و تفاوت اجتماعى دارد و اختلاف نظرى به تَبَعِ این اختلاف اجتماعى مطرح میشود. میخواهم علت این تأکید و جایى که در بحث شما دارد بیشتر باز بشود.

منصور حکمت: کمونیسم کارگرى قبلاً یکبار خود را در تمایز با سوسیالیسم‌هاى دیگر توضیح داده و بیان کرده است. مانیفست کمونیست اساساً بیانیه‌اى براى همین کار بود. روش مارکس در مانیفست تفکیک اجتماعى کمونیسم کارگرى از سایر گرایشات است و نه تفکیک مکتبى آن. مارکس آنجا، پس از آنکه کمونیسم کارگرى را بعنوان یک حرکت و جنبش اجتماعى و یک عکس‌العمل طبقاتى ویژه به جامعه سرمایه‌دارى توضیح میدهد، تفاوت‌هاى این جنبش را با سوسیالیسم طبقات دیگر، سوسیالیسم فئودالى، بورژوایى و خرده-بورژوایى، برمیشمارد. مانیفست کمونیست این جریانات را نه بمثابه مکاتب، بلکه بعنوان حرکت‌هاى طبقاتى معیّن، حاصل شرایط معیّن و برخاسته از منفعت‌هاى معیّنى توضیح میدهد و مرز کمونیسم کارگرى را با آنها ترسیم میکند. به عبارت دیگر مارکس ازتقابل جنبش‌هاى اجتماعى و تنها بر این مبنى از تقابل آراء و افکار سخن میگوید. براى مارکس کمونیسم کارگرى یک حرکت بالفعل و عینى و اجتماعى بود که مقدّم بر اندیشه‌ها و تلاشهاى خود او وجود داشت و حتى فى‌الحال رهبران فکرى و فرمولاسیون‌هاى تئوریکى هم از خود بیرون داده بود. مارکسیسم سر و سامان دادن به این جنبش، مسلح کردن آن به افق و اهداف روشن و به یک نقد عمیق و محکم به جامعه موجود را هدف خود قرار داد. خیلى سریع مارکسیسم به پرچم کمونیسم کارگرى تبدیل شد.

ما هم امروز با همین روشِ مانیفست به جهان نگاه میکنیم. براى ما کمونیسم کارگرى قبل از هر چیز یک جنبش اجتماعى و عینى است. تنها بر این مبنا وارد بحث تفکر و سیاست ناظر بر این جنبش و تمایز آن با سایر گرایشات سوسیالیستى در جامعۀ معاصر میشویم. این دقیقاً عکس نحوۀ نگرش کلّیه گرایشات کمونیسم موجود به مسأله است. یکى از نمودهاى جدایى این کمونیسم از طبقه کارگر و کمونیسم کارگرى، همین انکار عینیت اجتماعى کمونیسم کارگرى است. براى اینها سوسیالیسم کارگرى اشتقاقى از ایدئولوژى سوسیالیستى است. مکتب سوسیالیستى، خالقِ اعتراض سوسیالیستى طبقه کارگر است. اینها مارکسیسم را، حال با هر برداشتى که از آن دارند، منشأ سوسیالیسم کارگرى میدانند. رابطۀ جنبش و تفکر، جامعه و اندیشه، کاملاً براى اینها وارونه شده است. اگر این مارکسیسم را تحریف شده و تجدید نظر شده بدانند، آنوقت ناگزیرند عینیت اعتراض سوسیالیستى کارگر را انکار کنند.

ما جنبش اجتماعى و اعتراض کارگرى علیه جامعه موجود را مبنا قرار میدهیم. اگر امروز آن مارکسیسم و آن کمونیسم حزبى‌اى که هدایت و سر و سامان دادن به اعتراض سوسیالیستى کارگر را هدف خود قرار داده بود دیگر به عقب رانده شده و کمونیسم موجود امر اجتماعى دیگرى را دنبال میکند، این تنها به معنى تضعیف و سردرگمى و بى رهبرىِ این حرکتِ اجتماعى است و نه محو آن. اگر مارکس هم امروز زنده میشد و به جامعه نگاه میکرد و اعتراض کارگران را میدید، باز هم دست به کار نوشتن یک مانیفست کمونیسم کارگرى میشد که پرچم اعتراض سوسیالیستى کارگر را بلند کند و به این جنبش، در تقابل با کل سوسیالیسم طبقات دیگر، که متأسفانه نام مارکسیست هم روى خود گذاشته اند، افق و دورنما و نقد بدهد. ما امروز مارکس را نداریم، اما جنبش اجتماعى و طبقاتى خود را داریم و خوشبختانه نفوذ عمیق مارکس در آن را به صورت تمایل غریزى و دیگر “خودبخودى” کارگر مبارز به مارکسیسم هم داریم. بحث کمونیسم کارگرى براى ما یعنى بلند کردن پرچم این جنبش و اعتراض اجتماعى متفاوت، و نه ابداع یک گرایش و مکتب دیگر در چهارچوب سنّت کمونیسم موجود. پاسخ ما به این کمونیسم پاسخى اجتماعى است، نقد ما عملى و اجتماعى است، موضوع کار ما متفاوت است. پاسخ ما همان پاسخى است که به بورژوازى بطور کلى میدهیم: برپایى یک جنبش قدرتمند کمونیستى کارگرى.

سؤال: اهمیتى را که به تفکیک اجتماعى کمونیسم کارگرى و تقدّم تحلیلى آن به هر نوع مرزبندى عقیدتى و سیاسى میدهید کاملاً میفهمم. اما اینجا به هر حال دو سؤال اصلى مطرح میشود. اول جایگاهى که به این ترتیب، تئورى و مرزبندى تئوریک با شاخه‌هاى دیگر مدعى مارکسیسم و سوسیالیسم، در این دیدگاه پیدا میکند و دوم، موضوعاتى که به نظر شما یک چنین جدال نظرى‌اى باید حول آن متمرکز شود. در رابطه با سؤال اول، یعنى مسأله جایگاه تئورى و جدال تئوریک، میخواهم توجهتان را به این نکته جلب کنم که در جنبش کمونیستى، مقابل قرار دادن تئورى و جنبش، یک شیوه برخورد قدیمى است. آیا فکر نمیکنید که بحث امروز شما به این متهم شود که در همین چهارچوب فکرى قدیمى چپ دارد تأکید را از تئورى برمیدارد و روى جنبش میگذارد؟

منصور حکمت: البته ممکن است بحث من به خیلى چیزها متهم شود از جمله “تقدم جنبش به تئورى”، یا “اکونومیسم”، تقدیس “خودبخودى” در برابر آگاهى و غیره. به نظر من این خصلت‌نمایى‌ها از بحث ما بیش از آنکه چیزى راجع به مضمون نظرات ما و نواقص آن بگوید، تفکر قالبى منتقد احتمالى ما را نشان میدهد. بحث ابداً بر سر “تئورى یا جنبش” نیست. سؤال اصلى اینست: “کدام جنبش”. تمام صحبت ما بر سر این است که شاخه‌هاى مختلف سوسیالیسم تاکنونى مستقل از داس و چکشى که روى پرچمشان بوده و نام مارکس یا لنین که وِرد زبانشان بوده، عمدتاً جنبش‌هاى اجتماعى طبقات ناراضى دیگر براى اصلاحات و تغییرات غیر سوسیالیستى بوده‌اند. این که در این جنبش‌ها تئورى و عمل سیاسى احزاب چه رابطه‌اى با هم داشته‌اند، کدام تحت‌الشعاع دیگرى قرار گرفته و غیره میتواند در درون خود این سنّت‌ها مورد بحث باشد. بحث ما بر سر تعلق به جنبش اجتماعى دیگرى است که در کنار این سوسیالیسم غیر کارگرى وجود داشته و دارد، هم با تئورىِ متفاوتِ خودش و هم با پراتیکِ خودش، اتفاقاً در این جنبشى که ما از آن صحبت میکنیم، یعنى کمونیسم کارگرى، تئورى و جنبش قابل تفکیک به عرصه‌هاى قائم به ذات نیستند. بحث تقدم تئورى به جنبش یا جنبش به تئورى در سیستم فکرى ما معنى پیدا نمیکند. اینها سطوح مختلف ابراز وجود یک حرکت اجتماعى واحدند. به نظر من هر کس مانیفست کمونیست را دقیق بخواند میفهمد که این بیانیه یک جنبش اعتراض کارگرى است و نه طرح خطوط یک جامعه‌شناسى علمى، که هر کس بتواند مستقل از آن جنبش اعتراض طبقاتى به تدریس و یا تدقیق آن بپردازد و به رشته‌اى درخود تبدیلش کند.

به نظر من سرنوشتى که مارکسیسم از نظر تئوریک پیدا کرده، پروبلماتیک‌هاى تئوریکى که در درون سنّت مارکسیستى تاکنونى مطرح شده و مبناى مرزبندى‌هاى خطوط و گرایشات و قطب‌هاى مختلف در جنبشِ موسوم به جنبش کمونیستى قرار گرفته، جُدا از سرنوشت اجتماعى مارکسیسم و کاربست طبقاتى‌اى که این تئورى عملاً پیدا کرده قابل درک نیست. همانطور که یک دیدگاه فلسفى و سیاسى، یک مکتب فکرى، جُدا از پایه‌هاى مادى اجتماعى و ضروریات تاریخى-طبقاتیش قابل ارزیابى نیست، مسائلى که در درون آن مکتب به پیش رانده میشود و موضوع جدل قرار میگیرد هم بدون ارجاع به منفعت‌هاى اجتماعىِ پشت آن قابل درک نیست. مارکسیسم بعنوان یک تئورى و مکتب، انسجام درونى‌اى دارد، متدى دارد و به استنتاجات معلوم و مشخصى درباره جامعه، سیاست، و عمل مبارزاتى میرسد. مارکسیسم بعنوان یک تئورى به اعتبار خود قابل مطالعه و قابل درک است. جدل و مرزبندىِ درون-مکتبى وقتى بالا میگیرد و مسأله تفسیرهاى مختلف و گاه متناقض از این تئورى وقتى مطرح میشود که مسأله کاربست این تئورى در جهان واقعى مطرح میشود و تمایلات گرایشات اجتماعى مختلف براى پاسخگویى به معضلات ویژه خود سراغ این تئورى میروند. براى مثال تئورى مارکس نظر معیّنى درباره انقلاب کمونیستى، شرایط تحقق آن و وظایف آن داده است، اما پروبلماتیک سوسیالیسم در یک کشور بر متن یک کشمکش تاریخى و اجتماعى میان گرایشات زنده در انقلاب روسیه بر سر توسعه اقتصادى روسیه به وجود میاید. مارکس به روش معیّن و معلومى رابطه بین قیمت و ارزش در جامعه سرمایه‌دارى را در کتاب سرمایه توضیح داده است، اما معضل “تبدیل ارزش به قیمت‌هاى تولید” تنها در متن یک شرایط تاریخى و اجتماعى معیّن و توسط جریانات اجتماعى معیّن به یک پروبلماتیک تئوریک تبدیل میشود. تز دیکتاتورى پرولتاریا، مسأله رابطه زیربنا و روبنا و نحوه تأثیر گذارى اینها بر یکدیگر، سوسیالیسم و بازار و غیره که هر یک سرچشمه جدل‌هاى مهم و طولانى در درون سنّت باصطلاح مارکسیستى بوده‌اند نیز بدون درک منفعت‌هاى اجتماعى پشتِ آنها و بدون شناخت این امر که این جدل و پروبلماتیکِ تئوریک قالب چه کشمکش عینى اجتماعى‌اى است، قابل بحث نیست.

خلاصه حرفم این است که این جدل‌ها و معضلات و گره‌گاههاى نظرى ناشى از غُور و تفحّص عالمانه و ابتدا به ساکن در تئورى مارکس و یافتن “ابهامات و ناروشنى‌هاى” آن بمثابه یک مکتب نیست، بلکه حاصل نحوه ویژه‌اى است که جریانات اجتماعى مختلف کوشیده‌اند مارکسیسم را به کار ببندند. ممکن است این جدل‌ها واقعاً ما را متوجه وجود ناروشنى‌هایى در خود تئورى کرده باشد. شخصاً چنین اعتقادى ندارم، اما حتى در این حالت نیز مسأله اساسى نه تفسیر بردار بودن تئورى، بلکه وجود مفسّرین متفاوت و وجود منفعت‌هاى مهم اجتماعى در ارائه تفسیرهاى گوناگون از مارکسیسم است. به نظر من تمام مصیبتى که بر سر تئورى مارکس نازل شده ناشى از این است که جنبش‌هاى اجتماعى گوناگون کوشیده‌اند آن را به ابزارى تبدیل کنند براى پیشبرد امورى که این تئورى فى‌نفسه با آنها سازگار نیست. مارکسیسم تئورى اقتصادى براى محاسبه ارزش‌ها و قیمت‌ها و رسیدن به معادلات ریاضى براى ایجاد توازن میان دپارتمان‌هاى تولیدى نیست. اگر کسى در این ظرفیت بخواهد از آن استفاده کند، طبعاً باید در آن دست ببرد، و طبعاً بدون نقد تئورى ارزش مارکس، و یا تبدیل کردن مارکس به ریکاردو این کار مقدور نیست. راستش به نظر من بخش اعظم پروبلماتیک‌هاى نظرى در سنّت مارکسیستى تاکنونى ریشه در کشمکش جریاناتى دارد که هسته اصلى این تئورى، یعنى نقد سرمایه‌دارى و ضرورت انقلاب کارگرى، را کنار گذاشته‌اند و کوشیده‌اند از این تئورى یک جامعه‌شناسى علمى و یا یک علم اقتصاد آلترناتیو براى جناح چپ بورژوازى درست کنند، یا از آن توجیهات تئوریک براى بیان زمینى‌ترین منفعت‌هاى غیر کارگرى، ناسیونالیسم روسى و چینى، اختلافات فرقه‌اى و غیره، بسازند.

بنابراین وقتى از من راجع به نحوه برخورد به تئورى میپرسید، لازم است مرز خود را با این کاربست اسکولاستیک و یا اپورتونیستى از مارکسیسم روشن کرده باشم. تئورى و مبارزه تئوریک براى سوسیالیسم کارگرى مکان بسیار پُر اهمیت و تعیین کننده‌اى دارد. اما براى ما مارکسیسم ابزار نقد است. ابزار شناختن عمیق‌ترین ریشه‌هاى مصائبى است که بشر بطور کلى و کارگر بطور اخص در این جامعه تجربه میکند. ابزار کسب یک خودآگاهى عمیق اجتماعى و تاریخى براى کارگر و درک امکاناتى است که براى تحول جامعه موجود وجود دارد. اینها خواص اثباتى تئورى مارکس است که، در غیاب کاربست‌هاى غیر کارگرى تاکنونیش، میتوانست مستقیماً به درون جامعه و طبقه بُرده شود و یک صف‌آرایى فکرى قدرتمند در برابر آراء حاکم در جامعه به وجود بیاورد. کمونیسم کارگرى باید یک جریان قدرتمند فکرى در جامعه باشد. در برابر گرایشات و تمایلات فکرى بنیادى بورژوازى، نظیر لیبرالیسم، دمکراسى، ناسیونالیسم، اومانیسم، سوسیال-دمکراسى و غیره، و نه صرفاً روایت دیگرى از مارکسیسم در برابر جریاناتى نظیر مائوییسم، تروتسکیسم، سوسیالیسم روسى و یا چپِ نو. این آن جایگاهى است که ما به تئورى میدهیم.

ببینید، ما آمده‌ایم و از مشخصات اجتماعى و طبقاتى کمونیسم صحبت کرده‌ایم. ما این را گفته‌ایم که قبل از اینکه این سؤال مطرح باشد که “کمونیست‌ها چه میگویند”، این مسأله مطرح است که کمونیسم پرچم کدام بخش جامعه و کدام طبقه است. ما گفته‌ایم که کمونیسم را تنها بعنوان جنبش اعتراضى کارگر حاضریم بفهمیم و تنها در متن اعتراض اجتماعى این طبقه، تازه میتوان کمونیسم را بعنوان یک مکتب و یک دیدگاه و تئورى انقلابى درک کرد و برایش مبارزه کرد. در مقابل، این عکس‌العمل پیش آمده که “تئورى چه میشود؟”. من این را عکس‌العمل طبیعى همان بخش و طبقه اجتماعى و همان سنّت سیاسى میدانم که دارم نقدش میکنم. کمونیسم براى سوسیالیسم رادیکال موجود یک تئورى است. تنزل دادن کمونیسم به یک دستگاه فکرى عام‌المنفعه، “علم تاریخ”، و غیره کانالى است که از طریق آن روشنفکر چپ‌گراى بورژوا، بوروکراتِ اصلاح‌طلب، ناسیونالیست و دمکرات چینى و بولیویایى و ایرانى، دارد خود را نسبت به مارکسیسم و کمونیسم مانند کارگر، صاحب حق میکند. وقتى ما میگوییم کمونیسم تنها بمثابه یک جریان کارگرى شایسته این عنوان است، میگویند تئورى چه میشود. به نظر من منظور اینها این است که “ما چه میشویم”. به نظر من ما تازه داریم تئورى را سر جاى واقعى خودش قرار میدهیم. اگر اینها اینقدر را از مارکس نفهمیده باشند که کمونیسم یک جنبش اعتقادى نیست، بلکه یک جنبش اجتماعى-طبقاتى معیّن است، یک حرکت کارگرى است، آنوقت ابراز نگرانى‌شان به حال تئورى در برابر بحث کمونیسم کارگرى نباید جدى گرفته شود. همین نقد به بحث ما، یعنى درک نکردن اساس مارکسیسم بمثابه یک تئورى. بگذارید بگویم تئورى “چه میشود”. تئورى از ابزار ابهام‌تراشى، از ابزار توجیه منافع غیر کارگرى تحت نام مارکسیسم، از ابزار توهّم‌پراکنى نسبت به جناح چپ بورژوازى، از وسیله کسب برترى تحصیل‌کردگان حتى در درون احزاب مارکسیستى، و امثالهم، به همان نقد کوبنده، کارگرى، عمیق و مطّلعانه‌اى تبدیل میشود که در کلاسیک‌هاى مارکسیستى میبینیم. تئورى بار دیگر به یک سلاح بُرنده در نبرد طبقاتى تبدیل میشود. به ادعانامه افشاگرانه، روشن، شفاف و قابل درکى از جامعه موجود و تمام مکانیسم‌هاى بظاهر پیچیده آن. به نیرویى مادّى در جامعه که ذهنیت کارگر معترض در جهان معاصر را شکل خواهد داد. بحث کمونیسم کارگرى براى خود ما حاصل تعمق تئوریک زیاد بوده و وظایف تئوریک متنوع و بسیار جدى‌ترى از گذشته را در برابر ما قرار میدهد. بحث کمونیسم کارگرى تازه به ما چهارچوبى داده است که بتوانیم بر مبناى آن یک تعرض تئوریک وسیع را شروع کنیم.

سؤال: این تعرض تئوریک بیشک متضمّن مرزبندى نظرى با شاخه‌هاى مختلف جنبش باصطلاح کمونیستى موجود و همینطور تعیین تکلیف با معضلات و سؤالات گرهى مطروحه در این جنبش خواهد بود. به عبارت دیگر باید روشن بشود که کمونیسم کارگرى بعنوان یک دیدگاه و سنّت معیّن مارکسیستى در چه سایه روشنى با سایر سنت‌هاى مدعى مارکسیسم قرار میگیرد. سؤال ما اینست که این جدل و مرزبندىِ نظرى با این جریانات و مکاتب حول چه محورهایى باید متمرکز بشود و از چه اولویت‌هایى تبعیت میکند؟

منصور حکمت: بگذارید اول یک نکته را روشن کنم. عموماً جریانات چپ رادیکال وقتى از مبارزه فکرى حرف میزنند بدواً منظورشان پلمیک “درباره مارکسیسم” با سایر شاخه‌هاى چپ است. “مبارزه ایدئولوژیک” براى این جریانات معناى مناظره درون مکتبى یافته است. خود ما قبلاً خیلى اینکار را کرده‌ایم. من نمیتوانم اینجا وارد این بشوم که چرا و طى چه روندى مبارزه فکرى این معنى محدود را پیدا کرده. اما باید بگویم که این خود جلوه‌اى از خصلت غیر اجتماعى و فرقه‌اى چپ رادیکال و باصطلاح کمونیست بوده است. براى ما مبارزه فکرى وجهى از مبارزه طبقاتى است و لاجرم پیکارى است علیه آراء حاکم در جامعه، آراء همان طبقاتى که در جهان مادى و درعرصه پراتیکى بمثابه یک طبقه علیه آنها قد عَلَم کرده‌ایم. پیکارى علیه افکار و مکاتب و سنت‌هاى نظرى بورژوایى که توانسته‌اند مُهر خود را به ذهنیت انسانها در مقیاس دهها میلیونى بکوبند. پلمیک با مدعیان مارکسیسم گوشه‌اى از این مسأله هست اما ابداً محور کار نیست و بخصوص آن مجرایى نیست که سیماى نظرى کمونیسم کارگرى از طریق آن ترسیم میشود. تعرض نظرى که من از آن صحبت کردم، تعرضى که کمونیسم و سوسیالیسم کارگرى، مارکسیسم بمثابه یک جنبش طبقاتى، باید به آن دست بزند تعرضى علیه سنتهاى فکرى بنیادى بورژوازى است. سنت‌هایى که اتفاقاً هیچ داعیه مارکسیست بودن هم ندارند. ما در صحنه جدال فکرى با لیبرالیسم و دمکراسى روبروییم، با ناسیونالیسم، رفرمیسم و سوسیال-دمکراتیسم، آنارشیسم و نظایر آنها. راستش فکر میکنم جدال با شاخه‌هاى مدعى مارکسیسم هم بدون رجوع به نفوذ عمیق این سنت‌هاى اصلى‌تر نظرى و سیاسى در تفکر و جهان‌بینى شِبهِ مارکسیست‌ها ممکن نیست…

سؤال: این بحث را باید بیشتر بشکافید براى آنکه جدل درون-مکتبى و یا درون-جنبشى یک جزء تفکیک‌ناپذیر سنّت کمونیستى، همان سنّت کمونیستى کارگرى مارکس و لنین هم، بوده است. ما جدلهاى مارکس و مارکسیستها علیه افکار پرودون و لاسال را داریم، جدل‌هاى لنین علیه متفکرین بین‌الملل دوم را داریم که اتفاقاً تا حدود زیادى مشخصات سیاسى و فکرى لنینیسم را تعریف میکند. و بالأخره مسأله رویزیونیسم را داریم که بعنوان یک مانع واقعى مدتها مانع شکل‌گیرى احزاب مارکسیستى انقلابى و مانع رشد سوسیالیسم کارگرى واقعى بوده است. این بُعد مبارزه فکرى چه جایگاهى در دیدگاه شما دارد؟

منصور حکمت: من جدل درون مکتبى، تا چه رسد به درون جنبشى، را ابداً رد نمیکنم. اما بیایید ببینیم این جدل‌ها تا آنجا که واقعاً یک سوى آن مارکسیسم و کمونیسم کارگرى بوده است در چه چهارچوب تاریخى صورت گرفته و در متن عمومى مبارزه فکرى کمونیسم کارگرى چه نقشى داشته است. آنچه مارکسیسم را مارکسیسم میکند و کمونیسم را کمونیسم میکند مرزبندى پلمیکى مارکس با پرودون و لاسال نیست. انتقاد عمومى مارکس به سرمایه‌دارى و تفکر بورژوایى بطور کلى است. مارکس ایدئولوژى آلمانى و تفکر فلسفى قبل از خود را نقد میکند. متفکرین اقتصاد سیاسى معاصر و قبل از خود را در جزئیات نقد میکند. و مهمتر از همه اینها، دینامیسم جامعه موجود و عوارض آن، از استثمار، فقر، استعمار، برده‌دارى، فحشاء، مذهب، دمکراسى، ناسیونالسیم و غیره را نقد میکند. مارکس به جنگ طبقات حاکم و آراء حاکم بر جامعه میرود. بدون کتاب سرمایه و ایدئولوژى آلمانى، نقد برنامه گوتا ممکن نیست و مکتب و سنّت فکرى‌اى را نمیسازد. مارکسیسم یک وضعیت اقتصادى، سیاسى و فکرى عمومى و حاکم را نقد میکند و بر این مبنا سراغ منتقد سطحى و غیر انقلابى این نظام هم میرود. بین‌الملل دوم و مناظرات لنین با آن را مثال زدید. من میپرسم بدون نقد امپریالیسم و ناسیونالیسم و بدون نقد دمکراسى بورژوایى بعنوان آراء و افکارى خارجِ سنّت مارکسیستى چگونه اصولاً چنین تعرضى به بین‌الملل دوم ممکن میبود. این نقد فراگیر و فرا-مکتبى و فرا-جنبشى بود که لنینیسم را بعنوان یک رگه فکرى انقلابى و معتبر در برابر بین‌الملل دوم شکل داد. بعلاوه این نکته را هم باید اضافه کنم که مارکس و لنین هر دو خود را در برابر گرایشات شِبهِ سوسیالیستىِ قدرتمندى یافته بودند. اینها جریاناتى بودند که در مقیاس اجتماعى تفکر کارگر معترض را تحت تأثیر گذاشته بودند. به نظر من هم جدل با جریانات زنده دیگر در درون جنبش طبقاتى به معنى واقعى کلمه همواره حیاتى است و این را زیر تیتر مناظره مکتبى نمیگذارم.

مسأله رویزیونیسم را باید با تفصیل بیشترى بحث کرد. معنى رویزیونیسم هرچه جلوتر آمده‌ایم مذهبى‌تر و فقهى‌تر شده. براى کمونیسم دورۀ مارکس که طبعاً مقولۀ رویزیونیسم نمیتوانست مطرح باشد. براى لنین، تجدید نظر گرایشات دیگر در تفکر مارکسیستى رابطه مستقیمى با جنبش‌هاى اجتماعى و نیروهاى مادى‌اى دارد که این تجدید نظر طلبى را ایجاب کرده‌اند. به عبارت دیگر رویزیونیسم براى لنین پرچم جریانات مادى و اجتماعى غیر کارگرى معیّنى است که بدواً به اعتبار مکان سیاسى و اجتماعى‌شان مورد انتقادند. در این چهارچوب، یعنى در جدال با حرکات سیاسى طبقات دیگر، لنین از صحت احکام مارکسیستى دفاع میکند و میکوشد مانع تحریف مارکسیسم توسط آنها بشود. منظورم اینست که رویزیونیسم قبل از آنکه در چهارچوب مکتبى و با این شاخص که کدام احکام را دستکارى و تحریف میکند مطرح باشد، بعنوان پرچم فکرى منافع و حرکات اجتماعى غیر کمونیستى و غیر کارگرى معنى پیدا میکند. رویزیونیسم به معنى غیر مذهبى آن یعنى پیدایش جنبش‌هاى اجتماعى غیر کمونیستى و غیر کارگرى تحت نام مارکسیسم. شاخه‌اى از جنبش سرمایه‌دارى دولتى در شوروى تحت نام مارکسیسم کار کرده و لاجرم تفسیر ویژه‌اى از این تئورى به دست داده است. این رویزیونیسم است. جنبش ضد استعمارى و ناسیونالیستى در چین همینطور. این هم یک رویزیونیسم است. کمونیسم کارگرى در تقابل با ناسیونالیسم و سرمایه‌دارى دولتى که به اعتبار خود وجود دارند به جدل با این شاخه‌هاى شِبهِ مارکسیست این جنبش‌ها هم پا میگذارد. اما هویّت سیاسى و نظرى آن، برخلاف جنبش ضد روزیونیستى چپ رادیکال، از مرزبندى با مائوییسم یا مصوبات کنگره‌هاى ٢٠ و ٢٢ حزب شوروى و تز راه رشد غیرسرمایه‌دارى و غیره استخراج نمیشود. به عبارت دیگر نفس خصلت درون-مکتبىِ حیات فکرى چپ رادیکال و این واقعیت که اینها هویّت ویژه خود را بر مبناى مرزبندى‌هاى نظرى با قطب‌ها و اردوگاههاى موجود سوسیالیسم و کمونیسم استنتاج میکنند، گواه تعلق هر دو به یک جایگاه و حرکت اجتماعى مشترک است. چپ رادیکال تاکنونى با قطب‌هاى مورد انتقادش در یک بستر مشترک اجتماعى و طبقاتى قرار داشته است. مرزبندى‌هاى اینها با رویزیونیسم در شوروى و چین، مکتبى و شِبهِ مذهبى است زیرا در قلمرو اجتماعى نماینده حرکت مستقل و مجزایى نبودند و از آرمانها و اهداف متفاوتى دفاع نمیکردند. نقد اینها به سرمایه‌دارى همان بود، تصورشان از سوسیالیسم همان بود. مشکل اینها “انحراف” این قطب‌ها از احکام نظرى و یا سیاستها و تاکتیکهاى معیّنى بود. از نظر اجتماعى هم همه شاخه‌هاى چپ رادیکال، از بوردیگیسم و تروتسکیسم تا امروز، بعنوان منتقد بستر اصلى و به اعتبار وجود این بستر اصلى، موجودیت پیدا کرده‌اند. کسى نمیتواند تروتسکیسم را مستقلاً و در تقابل ویژه این جریان با جامعه بورژوایى تعریف کند. این جریان محصول فرعى همان بستر اصلى است. روایت ویژه‌اى در همان جنبش اجتماعى است.

خلاصه حرفم اینست که اگرچه قطعاً کمونیسم کارگرى باید در برابر این سنت‌ها هم حرف بزند، هویّت سیاسى آن در تقابلش با جامعه بورژوایى بطور کلى و با گرایشات و جنبش‌هاى سیاسى و اجتماعى اصلى بورژوازى در هر دوره مشخص میشود. شما پلمیک‌هاى گذشته سنّت مارکسیسم و کمونیسم کارگرى را مثال زدید. بسیار خوب، اما من میپرسم امروز چه جدالهاى نظرى‌اى براى شکل دادن به صف انقلاب کارگرى حیاتى است. جدال با مائوییسم و تروتکسیسم و چپِ نو و غیره یا با ناسیونالیسم، تریدیونیونیسم، لیبرالیسم و دمکراسى، رفرمیسم، سوسیال-دمکراسى، گورباچفیسم، تاچریسم و غیره؟ یعنى با افکار و تفاسیرى از جامعه امروز که ذهنیت کارگران و کل جامعه بطور کلى را شکل میدهند. کمونیسم کارگرى از مارکس تا امروز خواهان یک تقابل طبقاتى و همه جانبه با بورژوازى و جامعه بورژوایى بوده است و نه صرفاً حفظ خلوص فکرى در مقایسه با چپ‌ترین جریانات مجاور.

اجازه بدهید چند نکته را هم اضافه کنم. اولاً، باید دید در دوره‌اى که پا به آن گذاشته‌ایم خود اینها چقدر به مارکس میچسبند. فعلاً که به نظر میاید همه خودشان یا “پایان مارکسیسم” را همراه این و آن دَم گرفته‌اند، یا سرشان را پایین انداخته‌اند تا این موج بگذرد. در اواخر دهه ۶٠ و اوایل ٧٠ که مارکسیسم در میان روشنفکران مُد بود قطعاً نیاز به دخالت سوسیالیسم کارگرى در مبارزه بر سر حقانیت روایت کارگرى از مارکسیسم بیشتر حس میشد. ثانیاً، نباید در تله مبارزه مکتبى افتاد. براى نقد مائوییسم و پوپولیسم، براى مثال، ارجاع زیادى به اینکه مارکس واقعاً چه گفته است لازم نیست. آدم میتواند مستقیما سراغ مغز و هسته اصلى ناسیونالیستى این جریان برود و آن را افشاء کند. به نظر من زیاده‌روى در جدل “درون-مکتبى” با این گرایشات بر ابهام موجود درباره هویّت و موجودیت اجتماعى اینها میافزاید. ثالثاً، همانطور که گفتم، روایات دیگر از مارکسیسم ناشى از سوء تفاهم و یا اختلاف معرفتى نیست. اینها تفسیر گرایشات اجتماعى دیگر از مارکسیسم بعنوان یک تئورى است، تفسیر ناسیونالیسم و رفرمیسم و دمکراسى بعنوان جنبش‌هاى اجتماعى از یک مکتب فکرى و سیاسى. این جریانات فقط به مارکسیسم چنگ نینداخته اند. ناسیونالیسم، براى مثال، یک پایه‌اش نژادپرستى است و ممکن است از این مجرا روایت خاصى هم از داروینیسم بدهد. اما پلمیک در عرصه بیولوژى و تئورى تکامل طبیعى نه فقط مرزبندى ایجاد نمیکند، بلکه اصل اختلاف را میپوشاند. رابعاً، رونق پلمیک نظرى و بحث “مارکس واقعاً چه میگفت” تا حدودى هم منعکس کننده مخاطبینى است که گرایشات غیر کارگرى براى تئورى مارکس ایجاد کرده‌اند. روشنفکر بورژوا از این جدل‌ها یک حرفه ساخته و این حرفه، لااقل تا هفت هشت سال قبل، مستقل از مبارزه کمونیستى براى اینها جذابیتى داشت. فکر میکنم به درجه‌اى که مرکز ثقل فعالیت کمونیستى به درون طبقه کارگر منتقل بشود و به درجه‌اى که رهبران کارگرى به مخاطبین اصلى پلمیک نظرى تبدیل بشوند، خصلت مکتبى مرزبندى‌هاى نظرى کمتر میشود و حالت کلاسیک‌ترى، مانند مقابله سوسیالیسم و ناسیونالیسم، سوسیالیسم و لیبرالیسم و مشابه آن، به خود میگیرد.

اما به هر حال حتى در مبارزه فکرى با جریانات مدعى مارکسیسم، مبناى اصلى کار ما باید دیدن انعکاس جنبش‌هاى فکرى پایه‌اى بورژوایى در تبیین و تفسیر اینها از مارکسیسم و سیاست کمونیستى باشد. تنها وقتى کراهت ناسیونالیسم بعنوان یک تفکر، یک دریچه معیّن براى نگریستن به جهان موجود، معلوم شده باشد، تازه میتوان محتواى غیر کارگرى و غیر مارکسیستى پوپولیسم و مائوییسم را نشان داد. اگر چپى وجود داشته باشد، مانند چپ رادیکال ایران در دهه‌هاى اخیر یا کل سنّت پوپولیسم و مائوییسم، که به ناسیونالیست بودن خودش مفتخر هم بود و به هر تقدیر با انزجار از ناسیونالیسم بار نیامده، پلمیک با آن بر سر مارکسیسم و سیاست مارکسیستى خودفریبانه و بی‌حاصل است. به نظر من باید چپ غیر کارگرى را روایت معیّنى از حرکات اجتماعى عمومى‌تر و اصلى‌تر بورژوایى در جامعه در نظر گرفت و در متن پاسخ فکرى و سیاسى‌اى که به این حرکت عمومى‌تر میدهیم، محصول شبه مارکسیستی‌اش را هم بکوبیم.

و بالأخره این را هم باید بگویم که مدتهاست مارکسیسم به عنوان یک تئورى به فن و علم حفظ انسجام و سر خط نگهداشتن فرقۀ خود تبدیل شده. تئوریسین مارکسیست به کسى تقلیل پیدا کرده که میتواند پاسخ کسانى را بدهد که بدواً خود را با او هم-مکتب اعلام کرده اند. بیرون این محیط، بیرون این “بازار” از پیش معلوم، تئوریسین مربوطه حتى متفکر و منتقد معتبر و با نفوذى در جهان معاصر خود نیست. حتى راستش از نظر کالیبرِ فکرى و ظرفیت معنوى معمولاً متفکر درجه دومى است. مارکس به جنگ غولهاى فکرى جهان بورژوایى رفت و در جنگ با اینها از نظر معنوى پیروز شد. هگل و فوئرباخ، ریکاردو و اسمیت و میل و مالتوس را روى تناقضاتشان خُرد کرد. همین را راجع به لنین، لوکزامبورگ، تروتسکى، بوخارین، پرئوبراژنسکى، و بخش زیادى از رهبران کمونیسم در اوائل قرن هنوز میتوان گفت. اما امروز متفکر و رهبر فکرى چپ رادیکال به اعتبار تواناییش در جدل با گرایش مجاور و مرزبندى درون مکتبى با دیگرى مخاطب و ارج و قُرب دارد. فکرش مصرفِ درون فرقه‌اى دارد و به اعتبار فرقه و جریانش اهمیت پیدا میکند. اگر شما مائوییسم را از صحنه پاک کنید بتلهایمى در صحنه تفکر انتقادى باقى نمیماند. به نظر من تئورى کمونیستى، و به این اعتبار تئوریسین و منتقد کمونیست، باید بعنوان منتقد آراء حاکم قد عَلَم کند. باید جهان را براى توده‌هاى عظیم طبقه مفهوم کند. باید در شکل دادن به شعور عمومى طبقاتى نقش بازى کند. و نه اینکه صرفاً راهنماى حواریون و پیروان خودش باشد. کمونیسم کارگرى این بوده. با پیدایش این جریان و بخصوص با شکل گرفتن و ابراز شدن جهان‌بینى این جریان توسط مارکس و مارکسیسم یک رگه انتقادى با بُرد وسیع اجتماعى پیدا شد. پس از پیدایش این جریان، تلقى جامعه از دولت، اقتصاد، مذهب، عدالت، تاریخ و آینده بشریت و خلاصه همه جوانب جامعه بشرى بطور بازگشت ناپذیرى عوض شد. الآن هم ما به همین احتیاج داریم. چه کسى از کمونیسم و از طبقه کارگر قبول میکند که در شرایطى که هر ساعت و ثانیه سنّت‌هاى فکرى بنیادى جامعه بورژوایى، از اصالت مالکیت تا ناسیونالیسم، رفرمیسم، دمکراسى، لیبرالیسم، راسیسم و امثال آن ذهن صدها میلیون انسان را قالب میزنند، با پلمیک کردن با مائوییسم و تروتسکیسم و چپِ نو و غیره خود را سرگرم کند و خود را یک گرایش زنده فکرى، یک جریان انتقادى معتبر در جهان معاصر بداند. ما باید جواب فرقه‌هاى مدعى مارکسیسم را بدهیم. ولى کمونیسم کارگرى باید بار دیگر بعنوان یک انتقاد قدرتمند اجتماعى علیه افکار حاکم بر جامعه قد عَلَم کند. ما این را میخواهیم. جز با درافتادن با جهان بورژوایى و تفکر بورژوایى در مقیاس اجتماعى، کمونیسم کارگرى بعنوان یک تفکر و جهان‌بینى بُرد اجتماعى پیدا نمیکند.

سؤال: کاملاً درست است. همین نحوه نگرش به تئورى و وظایف نظرى کمونیسم کارگرى خود گواه یک جدایى فکرى جدّى از چپ غیر کارگرى تاکنونى است. منتها ممکن است گفته شود که این بحث را تازه امروز میتوان کرد، یعنى در شرایطى که سوسیالیسم بورژوایى همانطور که در گزارش کنگره هم گفته شده است در شاخه‌هاى مختلف خودش به بن‌بست رسیده. امروز ضد رویزیونیسم فى‌نفسه چیز زیادى را بیان نمیکند و نمیتواند شاخصى از حقانیت یک جریان و یا روشى براى تعریف کردن و حدادى کردن هویّت سیاسى و نظرى یک جریان کمونیستى انقلابى باشد. اما اگر خودتان را در موقعیت سى چهل سال قبل بگذارید، با سیطره اردوگاه شِبهِ سوسیالیستى در شوروى بر کل ذهنیت و پراتیک کمونیستها، آنوقت آیا نمیشد گفت که پیدایش هر جریان کمونیستى واقعى و در واقع رشد کمونیسم کارگرى بعنوان یک حرکت حزبى از مجراى یک مبارزه ضد رویزیونیستى میگذرد؟ آیا براى سنّت ضد رویزیونیستى، بویژه در چهار دهه اخیر، جایى را در تاریخ کمونیسم کارگرى قائلید؟

منصور حکمت: حتماً درک و همینطور طرح دیدگاه ما در شرایط امروز به نسبت سى چهل سال قبل بسیار ساده‌تر شده. در این تردید ندارم. حتى این را هم میپذیرم که در شرایطى که جنبش سرمایه‌دارى دولتى در شوروى هنوز موقعیت کاذب خود را بعنوان کلیددار مارکسیسم از دست نداده بود، کمونیسم کارگرى وظایف بیشترى از جنس “مبارزه ضد رویزیونیستى” میداشت. اما اوضاع آن دوره در اصلِ بحث من تفاوتى ایجاد نمیکند و لزوماً به قضاوت مثبتى درباره آن جریانات مشخصى که در طول این دوره با این بستر رسمى در افتادند و از آن جُدا شدند منجر نمیشود. و یا اینها را لزوما به سوسیالیسم کارگرى بمثابه یک جنبش و یا یک جهان‌بینى نزدیک‌تر و یا در آن سهیم‌تر نمیکند. اتفاقا وقتى بطور مشخص به محتواى اجتماعى و انتقادى این جریانات منتقد اردوگاه به اصطلاح سوسیالیستى نگاه میکنیم میبینیم پیدایش خود اینها مصادف دورتر شدن کمونیسم بمثابه یک تئورى و یک جنبش از پایه طبقاتى خودش شده. مائوییسم منتقد سوسیالیسم روسى است، اما خودش به همان اندازه غیر مارکسیستى و غیر کارگرى است. چپِ نو همینطور، تروتسکیسم همینطور، اوروکمونیسم همینطور، جریان طرفدار آلبانى همینطور، سوسیالیسم خلقى همینطور. در واقع پشت این جریانات انتقادى جدایى سوسیالیسم رادیکال از کارگر و کمونیسم کارگرى را با وضوح بیشترى میتوان دید، چرا که اینها پیشینه یک انقلاب کارگرى عظیم را نداشتند و بوضوح در سطح جامعه در کانون‌هاى غیر کارگرى پیدا شدند و جا گرفتند. از نظر اعتقادى بنیادهاى سوسیالیسم بورژوایى در روسیه هیچوقت توسط اینها نقد نشد. تصویرشان از سوسیالیسم و مالکیت اشتراکى همان چیزى است که آنها داشتند. وقتى به اختلافاتشان نگاه میکنید منفعت‌هاى غیر کارگرى روشن آنها و نفوذ گرایشات فکرى و سیاسى بورژوایى را بوضوح در آنها میبینید. انتقاد اوروکمونیسم، مائوییسم و پوپولیسم به این بستر رسمى کاملاً ناسیونالیستى است. انتقاد تروتسکیسم، لیبرالیسم چپ و چپِ نو انتقادى از موضع دمکراسى است. از نظر عملى و اجتماعى این جریانات انتقادى به میدان آمدن کارگر در برابر این قطب رسمى را ابداً نمایندگى نمیکردند. برعکس، رادیکالیسم سیاسى اینها همراه بود با دانشجویى شدن و روشنفکرى شدن نیروى فعاله آنها، با منتقل شدن کانون توجه به مارکسیسم به دانشگاهها و محیط اعتراض دانشجویى. اینها پرچم اعتراض کارگرى را هیچوقت دست نگرفتند. اینها ابداً گرایشاتى نبودند که حامل و سازمانده اعتراض سوسیالیستى کارگر به سوسیالیسم بورژوایى در روسیه باشند. کما اینکه وقتى بعد از چندین سال این قطب رسمى ترَک میخورد و زیر فشار‌هاى عینى اقتصادى و حملات بورژوازى طرفدار بازار به اضمحلال کشیده میشود، کارگران را نه زیر پرچم این جریانات انتقادى بلکه حتى بدبین به سوسیالیسم بطور کلى پیدا میکنیم. اگر کمونیسم کارگرى صفبندی‌اى در برابر این قطب‌ها به وجود آورده بود، امروز ما شاهد چنگ اندازى کلیسا و محافظه‌کارى جدید به جنبش کارگرى رو به رشد در کشورهاى اردوگاه شوروى و یا رها شدن اعتراض کارگرى در اروپاى غربى در دست سوسیال-دمکراسى و تریدیونیونیسم نمیبودیم.

میشود به سى چهل سال قبل برگشت و وظایف “ضد رویزیونیستى” کمونیسم کارگرى، وظایفى که در واقع با در هم کوبیده شدن و به اضمحلال کشیده شدن احزاب این سنّت هیچگاه به دست گرفته نشد، را شناخت. اما به نظر من یک چنین مبارزه‌اى توسط سوسیالیسم کارگرى ابداً خصوصیات نظرى و پراتیکى‌اى را که چپ رادیکال منتقد روسیه پیدا کرد به خود نمیپذیرفت. این چپ رادیکال به نظر من هیچ سهم مستقیمى در تاریخ کمونیسم کارگرى ندارد. در تاریخ پیدا شدن یک سوسیالیسم رادیکال و میلیتانت چرا، در تاریخ سوسیالیسم کارگرى نه.

سؤال: گفتید مبارزه و مرزبندى فکرى و نظرى با جریانات سوسیالیستى و سنّت‌هاى باصطلاح کمونیستى را تابعى از تقابل کمونیسم با جریانات فکرى بنیادى و اصلى در جامعه بورژوایى میدانید. این جریانات کدامند و فکر میکنید مشخصاً کمونیسم کارگرى در پیشرویش در درجه اول در برابرِ کدامِ اینها قرار میگیرد؟

منصور حکمت: آنچه من در پاسخ سؤالات قبلى شما میخواستم تأکید کنم این بود که کمونیسم کارگرى یک جنبش فکرى نیست که دنبال پایۀ پراتیکىِ خود میگردد، برعکس یک جنبش مادى و پراتیکى متمایز است و به این اعتبار باید در یک جدال فکرى عظیم در سطح جامعه نیز حضور داشته باشد. بنابراین تنها وقتى که ما صف اجتماعى خودمان را، بعنوان یک جنبش، در برابر جامعه موجود و کل جنبش‌هاى اعتراضى دیگرى که از جمله تحت نام سوسیالیسم و کمونیسم وجود دارد، بدرستى بشناسیم میتوانیم به یک رویارویىِ نظرى با این جامعه و این جنبش‌ها پا بگذاریم.

کمونیسم کارگرى، مارکسیسم، یک انتقاد اجتماعى معیّن به نظام موجود، یعنى سرمایه‌دارى، است. انتقاد یک بخش جامعه است. انتقادى بنیادى و زیر و رو کننده از جانب طبقه‌اى است که منفعتى در حفظ چهارچوب نظام موجود ندارد. کمونیسم کارگرى علیه کلیّت سرمایه‌دارى و نفسِ وجود آن است. اما این تنها انتقاد نیست. از درون چهارچوب همین جامعه موجود هم پرچم انتقادهاى اجتماعى دیگرى، حتى قبل از سوسیالیسم کارگرى، برافراشته شده و جامعه بورژوایى را حول خود قطبى کرده است. اینها گرایشاتى هستند که چهارچوب فکرى و سیاسى جامعه بورژوایى را ساخته‌اند و در عین حال، از آنجا که هر یک متضمن الگوهاى ویژه‌اى براى توسعه سرمایه‌دارى بوده‌اند، اینجا و آنجا در قبال سِیر مشخصى که توسعه سرمایه‌دارى در این یا آن کشور و یا این یا آن دوره به خود گرفته است در موضع انتقادى قرار گرفته‌اند. به نظر من اصلى‌ترینِ این گرایشات که مُهر خودشان را چه به تفکر رسمى و چه به تفکر انتقادى در جامعه بورژوایى کوبیده‌اند عبارتند از ناسیونالیسم، دمکراسى و رفرمیسم. تاریخ کمونیسم کارگرى تاریخ کشمکش با این جنبش‌هاى اجتماعى و این آرمانهاى ریشه‌دار جامعه معاصر نیز هست. به نظر من سوسیالیسم کارگرى در مجموع تاکنون، منهاى دوره‌هاى کوتاهى، مثلا اوایل دهه بیست در آلمان و روسیه، در مقیاس اجتماعى مقهور این جریانات شده و حتى از نظر قدرتِ عملِ خود در درونِ خودِ طبقه کارگر نیز تا حدود زیادى تحت‌الشعاع این جنبش‌ها بوده است. خودِ این جریانات اساساً نه شکاف طبقاتى در جامعه، بلکه شکافهاى عینى درون بورژوازى را نمایندگى میکنند. اینها چه تک تک و چه در امتزاج با هم سرچشمه یک سلسله جنبش‌هاى سیاسى و اجتماعى در تاریخ معاصر بوده‌اند و هر یک در مقاطعى، در این یا آن کشور، دست بالا را پیدا کرده‌اند و به خط حاکم در درون خود طبقه بورژوا تبدیل شده‌اند. گرایشات مختلف کمونیسم و سوسیالیسمِ تاکنونى به نظر من عمدتاً حاصل این گرایشات قدرتمندِ غیر کارگرى در جامعه با درجه معیّنى سازش با سوسیالیسم کارگرى بوده است. بسته به اینکه کدامِ این گرایشات و جنبش‌هاى بنیادى در شکل دادن به این شاخه‌هاى سوسیالیسم نقشِ بیشترى داشته‌اند ما با شاخه‌هاى مختلفى از کمونیسم و سوسیالیسم روبرو میشویم. عنصر ناسیونالیسم در مائوییسم بشدت قوى است، حال آنکه در تروتسکیسم ناسیونالیسم نقش زیادى ندارد و رفرمیسم و دمکراسى برجستگى دارد. پوپولیسم، ملقمه‌اى از ناسیونالیسم و رفرمیسم ویژه کشور تحت سلطه بود و دمکراسى، لااقل درمراحل اولیه آن، سهم کمترى درآن داشت. چپِ نو اساساً محصول انتقاد به خط رسمى از زاویه دمکراسى بود. “کمونیسم” روسى، همانطور که در بحث‌هاى بولتن “مارکسیسم و مسأله شوروى” گفتیم، حاصل غلبه ناسیونالیسم و رفرمیسم بر سوسیالیسم کارگرى بود و امروز دارد رفرمیسمش را به نفع دمکراسى کنار میگذارد. تاریخ چپ ایران را که مطالعه میکنید همین سنت‌هاى بنیادى انتقاد بورژوایى را در شکل دادن به انقلاب مشروطیت، جبهه ملى و حزب توده، مشى چریکى و سوسیالیسم خلقى میبینید. سردمداران این جریانات، امروز که دیگر همه جاى دنیا گلاسنوست شده، در خاطرات سیاسى خود صریحاً درون‌مایه جنبش‌ها و احزابشان را بر مبناى همین گرایشات بنیادى نقد بورژوایى به سرمایه توضیح میدهند.

این جریانات دستگاههاى فکرى و مکاتب صِرف نیستند. اینها جنبش‌هاى عظیم اجتماعى و در حال جریان هستند. اینها بخشى از آراء طبقه حاکمه‌اند که ذهنیت میلیون‌ها انسان را شکل داده‌اند، به نیروى مادى تبدیل شده‌اند و مقدّرات جامعه معاصر را شکل داده‌اند. فشار اینها به سوسیالیسم کارگرى واقعى و عظیم است. ما بعنوان یک جنبش متفاوت در برابر این جریانات ایستاده‌ایم. اختلاف ما با گرایشات مختلف در سوسیالیسم موجود و تاکنونى در واقع انعکاسى از اختلاف ما با این جنبش‌ها و جریانات وسیع و قدرتمند بورژوایى است. ما براى این جریانات بنیادى سهمى در سوسیالیسم و در انقلاب کارگرى قائل نیستیم. در تغییر عینى اوضاع اجتماعى که ممکن است امر انقلاب کارگرى را تسهیل یا دشوار کرده باشد چرا، اما در خودِ جنبش سوسیالیستىِ کارگر نه. ما یک جنبش مستقل اجتماعى هستیم در کشمکش با کل سرمایه و با تمام جریانات و جنبش‌هاى انتقادى غیر کارگرى در این جامعه.

امروز سوسیالیسم غیر کارگرى در تمام شاخه‌هایش به بحران خورده است. عمدتاً به این خاطر که رفرمیسم بعنوان یک جریان اجتماعى، و بعنوان سنّتى که محتواى اقتصادى سوسیالیسم غیر کارگرى را تأمین میکرد تمام افق خود را از دست داده و لذا گرایشات دیگر، دمکراسى و تا حدودى ناسیونالیسم، دستِ بالا پیدا کرده‌اند. با این ترتیبى که اینها دارند پیش میروند، شاید جدل نظرى جدّى با گرایشات تاکنونىِ چپِ غیر کارگرى اصلاً موضوعیت خود را از دست بدهد و ما صاف و ساده با گرایشات مادر طرف بشویم. اما به هر حال به درجه‌اى که جدل با اینها و مرزبندى با اینها براى شفافیت بخشیدن به حافظه تاریخى کارگر و نگرشش به جهان معاصر ضرورى باشد، ما اختلاف خود را بر مبناى نقد همین گرایشات بنیادى تشکیل دهندۀ این جریانات توضیح خواهیم داد.

امروز مُد شده است که شِبهِ مارکسیست‌ها دنبال این بگردند که کدامِ این موادِ اولیۀ سه‌گانه در تهیه سوسیالیسم‌شان کم به کار رفته بوده. میخواهند سوسیالیسم را دمکراتیک‌تر کنند، براى ناسیونالیسم جاى بیشترى در آن باز کنند و غیره. مکتب خودشان است، هر کارى بخواهند میتوانند با آن بکنند. براى کمونیسم کارگرى، اما، هیچ امتزاجى با هیچیک از این گرایشات لازم نیست. کاملاً برعکس، وقت این شده که یکبار دیگر، همانطور که کمونیسم کارگرى در قبال جنگ اول ناسیونالیسم را کوبید و در انقلاب اکتبر پاسخ دمکراسى را داد، یکبار دیگر در یک مقیاس وسیع اجتماعى کمونیسم را از هر نوع تتمه نفوذ این جریانات مستقل کنیم.

جریانات شِبهِ سوسیالیستى که تحت تأثیر این گرایشات بنیادى بورژوایى شکل گرفتند، بناگزیر از نظر مضمونى، کل مارکسیسم را از متد و فلسفه تا تئورى سیاسى و نقد اقتصادیش تحریف کرده و به چیز دیگرى متناسب با نیازهاى خود تبدیل کرده‌اند. در سمینار چند ماه قبل در معرفى بحث کمونیسم کارگرى سعى کردم بطور خلاصه درک خودم را از مبانى پایه‌اى تئورى مارکس در این قلمروهاى اصلى بگویم. این درکى است که هر کسى که از موضع کارگرِ معترض سراغِ نوشته‌هاى خودِ مارکس برود میگیرد. به نظر من اختلاف ما با برداشتهاى غلط و رایج از تئورى مارکس به بنیاد‌هاى آن برمیگردد و نه صرفاً به موضوعات کنکرت‌ترى که در سیر توسعه عملى جنبش کمونیستى بر سر راه آن قرار گرفته. من اینجا صرفاً به چند اختلاف اساسى اشاره میکنم؛

اولین تفکیک نظرى ما به نحوه ارزیابى تاریخ تاکنونى مربوط میشود. به نحوه‌اى که کمونیسم گذشته خود را میفهمد و به خود میشناساند. کمونیسم تاکنونى تاریخ خود را کجا جستجو میکند؟ این نشان میدهد که به کدام گوشه واقعى در جامعه تعلق دارد. من نمیفهمم چرا ما باید هر که را زیر پرچم داس و چکش دنبال برنامه‌ریزى اقتصاد ملى و سازماندهى مزد‌بگیرى در کشور خود رفته، خواسته حقوق ملّیش را استیفا کند، دنبال خوردن نان و لبنیاتِ خاکِ پاک میهن خودش بوده، دمکراسى خواسته، یا در جامعه “فرا-صنعتى” احساس “از خود بیگانگى” کرده را جزو تاریخ کمونیسم بدانیم، ولى اعتصاب معدنچى انگلیسى را که یک سال تمام با کل بورژوازى، از پلیسش تا قلمزنش، در افتاده را جزو تاریخ یونیونیسم بنویسیم و یا جنبش شورایى کارگرى در فلان کشور را جزو تاریخ آنارشیسم و آنارکو-سندیکالیسم. اولین اختلاف ما با کل سوسیالیسم تاکنونى، بنابراین، بر سر خود تاریخ کمونیسم است. نه فقط تاریخ گذشته، بلکه تاریخ زنده امروز که در برابر چشمان همه جریان دارد. براى ما تاریخ کمونیسم نه تاریخ یک مکتب، بلکه تاریخ یک اعتراض طبقاتى است. وقتى از این دریچه نگاه میکنیم، تازه متوجه میشویم که این جماعت چه به روزِ خودِ مکتب آورده‌اند و چطور امروز سر خود، وقتى جنبششان به انتها رسیده، دارند پایان مارکسیسم، یعنى انتقاد کارگر به سرمایه‌دارى را هم اعلام میکنند. این نگرش متفاوت به تاریخ کمونیسم نه فقط باعث میشود سناریوى تاکنونى و پروبلماتیک‌هاى تاکنونى را نپذیریم، بلکه همین امروز هم ما را با مجموعه وسیع و کاملاً متفاوتى از معضلات نظرى و عملى روبرو میکند که کمونیسم موجود و گرایشات مختلف آن اصولاً سراغ آن نمیروند. بخشى از اختلاف ما با این جریانات لاجرم خود را در آنچه که اینها نمیگویند و نمیفهمند نشان میدهد.

اختلاف دیگر بر سر خودِ سوسیالیسم است. سوسیالیسم چیست؟ پاسخ این سؤال را این تعیین میکند که آدم دردش در جامعه موجود چه باشد. مارکس، از دریچه منافع روشن کارگرى، این درد را نظام مزدبگیرى و مالکیت بورژوایى بر وسائل تولید میدانست و لذا سوسیالیسم را بعنوان ختم این وضعیت، بعنوان لغو بردگى مزدى و ایجاد جامعه مبتنى به مالکیت اشتراکى، تعریف کرد. مارکس توانست تمام مصائب بشر را، از بیحقوقى سیاسى و ناامنى اقتصادى تا اسارتش در چنگال مناسبات اجتماعى ظاهراً غیر قابل درک و خرافات فکرى، بر این مبنى نقد کند و بشکافد. سوسیالیسم خلاصى کامل انسان از هر نوع محرومیت و اسارت و غلبه او بر مقدّرات اجتماعى و اقتصادى خود است. اما همه اینها تنها با از میان بردن سرمایه، بعنوان قدرتى خارج از کنترل تولید کنندۀ مستقیم و تقابل آن با کارگر مزدبگیر، مقدور میشود. اما گرایشات دیگر معضلشان این نیست. براى بخش اعظم آنها سوسیالیسم پاسخ “آنارشىِ تولید” در نظام سرمایه‌دارى، و یا استراتژى خاصى براى رشد نیروهاى مولّده است. سنّتاً این جریانات از سوسیالیسم، دولتى کردن و برنامه‌ریزى را فهمیده‌اند. سوسیالیسم اینها بنابراین پرچم جنبش دیگرى در جامعه سرمایه‌دارى است که نه از نقد رابطه کار و سرمایه، نه از نقد نظام مزدبگیرى، بلکه از نقد کم و کاستى‌هاى تولیدى و توزیعى سرمایه‌دارى کنترل نشده عزیمت میکنند. تمایز ما با این کمونیسم غیر کارگرى، بنابراین در اساس همانست که مارکس در مانیفست کمونیست در نقد سوسیالیسم بورژوایى مطرح میکند. اینکه این جنبش سوسیالیسم بورژوایى پرچم مارکس و مارکسیسم را برداشت، البته نشان قدرت مارکسیسم بمثابه یک مکتب فکرى و قدرت کمونیسم کارگرى بعنوان یک جنبش اجتماعى بود. اما این خصلت اجتماعى سوسیالیسم بورژوایى را تغییر نداد. امروز اینها دست از مارکسیسم میکشند چون جنبش‌شان براى اصلاح سرمایه‌دارى به طریقى که میخواستند شکست خورده است. اما مشقات ناشى از نظام سرمایه‌دارى و نقد کارگرى، چه در سطح نظرى و چه در پراتیک روزمره کل جامعه، به قوّت خود باقى است. اینکه نقد ما به نظام موجود چیست و لاجرم سوسیالیسم نفى چه اوضاعى است، یک نقطه اختلاف محورى کمونیسم کارگرى با شاخه‌هاى مختلف کمونیسم و سوسیالیسم معاصر است. این اختلاف بر سر نقد جامعه موجود و بر سر سوسیالیسم بعنوان یک وضعیت معیّن اجتماعى، سرچشمه یک سلسله اختلافات برنامه‌اى و سیاسى بنیادى میان ما و دیگران است. این خودش را در برنامه ما، در تحلیل وظایف انقلاب کارگرى و در دسته‌بندى نظرى و اجتماعى چپ نشان میدهد. در بحث پیرامون تجربه شوروى در بولتن‌ها ما نمونه‌اى از این اختلاف نگرش را میبینیم. در ارزیابى تاریخ چپ ایران همینطور، در تلقى ما از مبانى برنامه یک حزب کمونیستى همینطور. خیلى از این اختلافات نظرى و سیاسى را در همین دوره مطرح میکنیم و بحث میکنیم.

اختلاف دیگر ما با سایر گرایشات موسوم به کمونیست و سوسیالیست، یا به عبارت دیگر یک خصلت مشخّصه کمونیسم کارگرى، مسأله برخورد به اصلاحات اقتصادى و اجتماعى و به مبارزه اقتصادى طبقه کارگر است. من این معضل را یکى از اساسى‌ترین پایه‌هاى جدایى شاخه‌هاى کمونیسم موجود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى و یکى از زمینه‌ها و محمل‌هاى اصلى انزواى چپ رادیکال در دوره معاصر میدانم. براى ما مبارزه اقتصادى کارگر و تلاش دائمى براى بهبود اوضاع طبقه از طریق تحمیل اصلاحات سیاسى و اقتصادى به بورژوازى یک جزء لایتجزاى مبارزه کارگرى و جزو داده‌هاى از-پیشى آن است. مسأله رابطه انقلاب کارگرى با اصلاحات و با مبارزه جارى اقتصادى طبقه براى ما یک گره‌گاه اساسى در فعالیت کمونیستى است. سوسیالیسم و کمونیسم تاکنونى در برابر این مسأله زمین خورده است. آن جریاناتى که باصطلاح به مبارزه اقتصادى و مبارزه براى رفرم بها داده‌اند، و این بیشتر خصلت جریانات خط رسمى کمونیسم تا قبل از دهه ۶٠ میلادى است، اساساً بعنوان جریاناتى رفرمیست عمل کرده‌اند. گرایش اینها به شرکت در مبارزه براى اصلاحات، ناشى از حذف آرمان و امر انقلاب کارگرى از دستورشان بوده. جناح چپ بورژوازى همیشه در صحنه مبارزه براى اصلاحات فعال بوده و اینها هم سنّت سیاسى این بخش جامعه بودند. در مقابل، چپ رادیکالى که با نقد این خط رسمى به میدان آمد، حال چه به شکل مائوییسم، و یا تا حدودى تروتسکسیم، اولاً از مبارزه اقتصادى جارى طبقه بُرید و کانون فعالیت را رسماً روشنفکران جامعه قرار داد و ثانیاً، قید اصلاحات را زد. اعلام اینکه “سرمایه‌دارى قادر به اصلاحات نیست” تبدیل به یکى از پایه‌هاى انقلابى‌نمایى اینها شد. تمام انقلابیگرى‌شان چیزى جز تحمیل اصلاحات اقتصادى و ادارى و فرهنگى به بورژوازى نبود، اما در سطح نظرى و در پراتیک عملى مبارزه براى اصلاحات به یک کُفر در فرهنگ سیاسى اینها تبدیل شد. کمونیسم کارگرى جنبشى براى انقلاب کارگرى و کمونیستى است. ما این انقلاب را هم‌اکنون ممکن و در دستور میدانیم. اما بعنوان یک طبقۀ زیر فشار، ما براى هر درجه بهبود اوضاع اجتماعى به نفع افزایش اقتدار سیاسى و اقتصادى و بالا رفتن حرمت انسانى کارگر و زحمتکش و براى هر درجه گشایش سیاسى و فرهنگى که مبارزه ما را تسهیل کند قاطعانه مبارزه میکنیم. حضور در صحنه مبارزه براى بهبود اوضاع، وضعیت اولیه و داده شده کمونیسم کارگرى است، و نه امرى که باید با تصویب قطعنامه خاصى در دستور بگذارد. ما هم حکومت کارگرى میخواهیم و هم افزایش حداقل دستمزد، هم قصد اشتراکى کردن کل وسائل تولید را داریم هم میخواهیم سن بازنشستگى پایین بیاید. هم میخواهیم علیه حکومت‌هاى بورژوایى قیام کنیم و هم بیمه بیکارى میخواهیم. براى ما برابرى حقوقى زن و مرد مهم است، جدایى دین از دولت مهم است، سوادآموزى مهم است، بهداشت مهم است، آزادى بیان و حقوق فردى مهم است، چون لزوم اینها را از کتاب در نیاورده‌ایم بلکه در زندگى هرروزه‌مان بعنوان یک طبقه حس میکنیم. این آن وجهى از مارکسیسم است که چپ رادیکالِ غیر کارگرى منفعتى در فهمیدنش نداشته است. بقول مارکس، یک خصلت مشخصه کمونیسم کارگرى اینست که براى “به جلو سوق دادن کل جنبش طبقاتى” در تمام مراحل و دقایقش تلاش میکند.

در زمینه تئورىِ تشکیلات، رابطه حزب و طبقه، خصوصیات حزب طبقاتى، مبانى عمومى تاکتیک، درک از انترناسیونالیسم و غیره هم اختلافاتى اساسى با گرایشات مختلف سوسیالیسم تاکنونى داریم. وقتى همه اینها را کنار هم میگذاریم میبینیم که هر نوع احساس خویشاوندى با چپ رادیکال براى کمونیسم کارگرى گمراه کننده است. اما آنچه که بویژه امروز مهم است اینست که با زوال سوسیالیسم بورژوایى زمینه مناسبى براى ارائه مستقیم و اثباتى مارکسیسم به وجود آمده. من فکر میکنم این خود تا حدود زیادى کار ما را براى “بازتعریف” مارکسیسم از طریق رجوع اثباتى به پیکره خود این تئورى تسهیل میکند.

سؤال: اجازه بدهید یک لحظه به نکته قبلى که درباره کمونیسم کارگرى و اصلاحات گفتید برگردیم. به نظر من اینجا لااقل در نظر اول تناقضى به چشم میآید. در پاسخ به سؤال قبلى، و همینطور البته در سمینارتان درباره این موضوع، از دمکراسى و ناسیونالیسم و رفرمیسم با یک بار منفى صحبت کردید. اینها را جریاناتى در تقابل با سوسیالیسم کارگرى دانستید. از طرف دیگر اهمیتى را که براى مبارزه براى اصلاحات قائلید تأکید میکنید. اینها را چطور با هم وفق میدهید؟ آیا یکى متضمّن دورى از جنبش‌هاى دمکراتیک و اصلاح‌طلبانه و دیگرى مستلزم نزدیکى به آنها نیست؟

منصور حکمت: این نکته خیلى مهمى است. فکر میکنم این تناقض در نحوه‌اى است که چپ رادیکال تاکنونى به مسأله اصلاحات در جامعه سرمایه‌دارى نگریسته است. اگر قبول کند که اصلاحات خوب است، آنوقت خود را ناگزیر به در آغوش گرفتن اپوزیسیون بورژوایى میبیند، که گویا صاحب امتیاز مبارزه براى اصلاحات است، و اگر بخواهد از این اجتناب کند، اگر بخواهد نیروى مستقلى در صحنه سیاسى باشد، آنوقت باید زیر ارزش اصلاحات بزند و به یک جریان مالیخولیایى منزوى در حاشیه جامعه و بى‌تأثیر براوضاع عینى تبدیل بشود. سؤالى که هست این است که کارگر و جنبش کارگرى چه نقص مادرزادى دارد که به زعم اینها خود نمیتواند رأساً پرچم اصلاحات اجتماعى را هم بردارد؟ (در حالى که واقعیت دقیقاًً عکس این تصور را ثابت کرده). همانطور که گفتم بهبود اوضاع اقتصادى و سیاسى و فرهنگى در چهارچوب همین جامعه موجود امر دائمى کارگر و سوسیالیسم کارگرى است. پیش‌فرض وجود آن بعنوان یک جریان انقلاب اجتماعى است. چرا به دست گرفتن پرچم رفع ستم ملى باید کارگر را به ناسیونالیسم بعنوان یک امر و یک جنبش اجتماعى بخشى از بورژوازى نزدیک کند؟ چرا خواست گسترش حقوق سیاسى انسان در جامعۀ موجود باید کارگر را دنبال دمکراسى بورژوایى، بعنوان یک جنبش سر و ته دار و پرچمدار طبقه حاکم، بفرستد؟

به نظر من اِشکال، تا آنجا که داریم در سطح نظرى حرف میزنیم، بر سر نگرش غیر مادى وغیر تاریخى چپ رادیکال از جامعه است. چپ فراموش میکند که آراء حاکم در جامعه، و پرنسیپ‌هایى که حتى بظاهر از ذات بشر مایه گرفته‌اند، آراء و پرنسیپ‌هاى طبقه حاکمند، اینها اَشکال مشخص و متعیّنى هستند که بورژوازى در قالب آنها آرمانهاى بشر را تجسم کرده است. آزادى یک امر و آرمان است اما دمکراسى جنبش بورژوازى براى آزادى است و مبتنى بر نگرش محدود بورژوا به آرمان آزادى. دمکراسى یک جنبش اجتماعى معیّن است. با تفسیر خاصى از انسان، از جامعه و مناسباتى که باید در آن برقرار باشد. دمکراسى عنوانى براى آزادیخواهى بطور کلى نیست، بلکه روایت خاصى از آزادیخواهى است که بخش معیّنى از جامعه، بورژوازى، به دست داده است. کارگر آزادى را میخواهد، اما چرا باید روایت بورژوازى از آن را بپذیرد و به جنبش بورژوازى براى آن ملحق شود. دمکراسى حالت خاصى از سوسیالیسم نیست. تصویرى دو بعدى و سیاسى از آرمانهاى سه بعدى و اجتماعى-اقتصادى کارگر نیست. یک حالت عام اجتماعى است، با پیش‌فرض‌هاى اقتصادى و اجتماعى خودش. دمکراسى بعنوان یک مقوله را باید در کتاب فرهنگ سیاسى پیدا کرد. بعنوان یک جنبش، اما، موضوع دمکراسى دیگر نه فقط سیاست، بلکه انسان و جامعه انسانى بطور کلى با همه ابعاد اقتصادى، سیاسى، حقوقى، ادارى، و اخلاقى و غیره آن است. اگر دمکراسى بعنوان یک جنبش خود را به سیاست و اداره جامعه محدود میکند و ظاهر یک حرکت براى اصلاحات سیاسى و ادارى را به خود میگیرد براى آنست که موقعیت اقتصادى و اجتماعى موجود را فرض گرفته و ابقاء میکند. دمکراسى هم بمثابه یک جنبش، درست مانند سوسیالیسم کارگرى، درباره کل جامعه و همه ابعاد آن حکم میدهد، و نه فقط سیاست و حقوق سیاسى فرد. به این عنوان، سوسیالیسم کارگرى بعنوان یک جنبش با دمکراسى بعنوان یک جنبش مکمّلِ هم نیستند، بلکه در کشمکش با هم قرار دارند. رشد سوسیالیسم کارگرى بدون شک به معناى افول دمکراسى، ناسیونالیسم و غیره بعنوان جنبش‌هاى اجتماعى خواهد بود.

دمکراسى بمثابه یک آرمان، تجسم و تبیین ویژه‌اى از آزادى بطور کلى است. این نحوه ویژه‌اى است که تاریخاً یک طبقه معیّن، بورژوازى، از آزادى سخن گفته است. مارکسیسم هم از آزادى تبیین خودش را دارد. تبیین مارکسیستى از آزادى انسان و رابطه فرد و جامعه نقد کوبنده‌اى از دمکراسى نیز هست. مارکس از انسان شروع میکند و نه از کمیّت‌ها و اکثریت و اقلیت‌ها. در واقع تنها راهى که بورژوازى براى سازش با آرمان آزادى انسان و برابرى انسانها دارد، همین است. یعنى تحکیم موقعیت نابرابر آنها در تولید، و دادن ظاهرى از برابرىِ صورى و حقوقى بین افراد. نقطه عزیمتِ دمکراسى نه انسان بمثابه یک موجودیت داده شده، معتبر و مقدس، بلکه فرد است، بعنوان یک واحد قابل شمارش. انسان در دمکراسى به رأى تقلیل مییابد. دمکراتهاى ما امروز فراموش میکنند که به رسمیت شناخته شدن کارگر و زن و مهاجر و سرخپوست و سیاهپوست بعنوان آحاد قابل شمارش، و شمول یافتن دمکراسى به اینها خود حاصل دهها سال مبارزه غیر دمکراتیک انسانها با دمکراسى‌هاى موجود بوده است، که تازه در بخش اعظم دمکراسى‌هایى که قبله اینهاست، هنوز عملى نشده. تازه-دمکراتهاى ایرانى در خارج کشور براى مثال یادشان رفته است که خودشان در مهد دمکراسى بعنوان مهاجر کوچکترین رأیى در همان انتخاب چند سال یکبار میان میتران‌ها و لوپن‌ها و تاچرها و کیناک‌ها ندارند. و تازه تردید ندارم که بخش اعظمشان معادل چنین حقى را براى مهاجر افغانى در ایران دمکراتیکشان قائل نخواهند بود. اینها فراموش میکنند که یک رأى، یعنى رأى یک انسان، براى دمکراسى همانقدر بى‌ارزش و کم تأثیر است که براى استبدادى‌ترین نظام‌ها و این نشانه بى‌ارزشىِ انسان، بمثابه انسان، براى دمکراسى است. اینها فراموش میکنند که چگونه بورژوازى از همین مفهوم دمکراسى و رأى هر جا که امر حقوق بشر به معنى واقعى کلمه، و امر برابرى انسانها، بطور واقعى به پیش کشیده شده است، علیه آزادى و مبارزه آزادى‌خواهانه سود جسته است. اینها فراموش میکنند که دمکراسى در هر لحظه تناسب قوایى است که میان انسان با جامعه ضد انسانى بورژوازى برقرار شده است. من اینجا از بحث اصلى مارکسیسم در مورد رابطه آزادى سیاسى و حقوق فردى با زیربناى اقتصادى و ضرورت دگرگون کردن اقتصادى جامعه براى تحقق آزادى سیاسى انسانها میگذرم چون فکر میکنم هر مارکسیستى این را از بَر است.

به هر حال ما کمونیستها براى آزادیخواه بودن نیاز به سازش با دمکراسى و الهام گرفتن از آن نداریم. ما منتقد دمکراسى از موضع آزادى و برابرى انسانها هستیم. براى ما انسان مبنى است. نام آزادیخواهى ما، نام اعتقاد ما به حقوق جمعى و فردى انسانها، و پرچم مبارزه ما براى بر قرارى این آزادى و برابرى، سوسیالیسم است. ما از حقوق انسان، نه فقط در بعد حقوقى و سیاسى، بلکه در بنیادى‌ترین ابعاد اقتصادى دفاع میکنیم چون سوسیالیست هستیم. و این یک اصل پرنسیپى ماست حتى اگر بورژوازى از تمام مردم جهان علیه این حقوق رأى بگیرد.

در مورد ناسیونالیسم مسأله از این هم روشن‌تر است، زیرا این یکى حتى کلمه مخفف ویا روایت نیمبندى براى یکى از آرمانهاى حق‌طلبانه و برابرى‌طلبانه انسان هم نیست. نگاه کنید ببینید که ناسیونالیسم براى مردم محروم جهان چه پیامى دارد. تمام مضمون ناسیونالیسم حمایت از طبقه حاکمه خود است. در استثمارش، در جنگش، در رواج خرافاتش، در نقض حقوق انسانش. ناسیونالیسم بعنوان یک جنبش و یک حرکت سیاسى ابزارى براى تعیین تکلیف درونى بورژوازى در سطح جهانى و کشمکش بخش‌هاى مختلف این طبقه بر سر سهم‌بَرى از پروسه انباشت سرمایه است. ناسیونالیسم ایدئولوژى رسمى امپریالیسم بوده است. اینکه ناسیونالیسم بورژوازى در کشور تحت سلطه، یا در میان ملل تحت ستم، خود را در مقطع محدودى در تاریخ در تقابل با وجوهى از امپریالیسم یافته است باعث شده که چپِ غیرِ کارگرى که خمیره خودش را این ناسیونالیسم میسازد حساب ویژه‌اى براى ناسیونالیسم باز کند و تطهیرش کند. اما کارگر کمونیست، و مارکسیسم، در ناسیونالیسم شمایل بورژوازى را میبینند و نه هیچ چیز دیگرى را. بعنوان یک تفکر و یک تمایل، ناسیونالیسم به نظر من جزو آن خرافات دوران جاهلیت بشر است که باید از آن خلاص شد. از نظر فکرى ناسیونالیسم یعنى بریده شدن انسانها از خصلت مشترک انسانى و جهانى‌شان. ناسیونالیسم با اصل اصالت انسان تناقض دارد.

ماحصل اجتماعى ناسیونالیسم هم به هر حال تکه تکه شدن طبقه کارگر و ضعف اردوى انقلاب کارگرى است. کارگرى که به جاى اینکه خود را یک انسان و یک کارگر توصیف کند، خودش را بریتانیایى، تامیل، هندى و یا ایرانى و غیره میداند، فى‌الحال گردنش را براى پذیرش یوغ بردگى و بى‌حقوقى خم کرده است. تعصب ناسیونالیستى به نظر من عاطفه‌اى براستى شرم‌آور است و نه فقط هیچ نوع خوانایى با سوسیالیسم کارگرى ندارد، بلکه اصولاً با هر نوع اعتلاى معنوى انسان مغایر است.

رفرمیسم ظاهراً آن جریانى است که میتواند نشان بدهد اوضاع مادى را بهبود میبخشد. بالأخره روزکار از ١۶ ساعت به ١٠ ساعت و ٨ ساعت رسیده است، بالأخره چیزى به اسم بیمه بیکارى یک جاهایى تصویب شده. بالأخره دارند به تعدادى از بچه‌هاى ما واکسن میزنند، و غیره. من اینها را امتیازى براى جنبش‌هاى رفرمیستى نمیدانم. تک تک این اصلاحات را با تمام وجود میخواهیم، اما آن جریان اجتماعى که شفاعت انسان را پیش بورژوازى میکند و با قول دست نزدن به بنیاد جامعه موجود و با توجیه اساس این نظام، امتیازات جزئى از بورژوازى میگیرد، جنبش کارگر انتهاى قرن بیستم نمیتواند باشد. رفرمیسم افق مبارزه کارگرى براى تغییر جامعه را کور و محدود میکند. اصلاحات تاکنونى حاصل مبارزه و فشار انقلابى کارگر و توده محروم و بیحقوق جامعه است. رفرمیسم این مبارزه و این فشار را مهار میزند. سوسیالیسم کارگرى خود مسقیماً و بدون نیاز به هیچ واسطه‌اى میتواند براى تحمیل اصلاحات به بورژوازى مبارزه کند. براى ما اما این اصلاحات تنها گوشه‌اى از آن چیزى است که جنبش ما به تحقق آن قادر است. اگر به دست ما بود، اگر به دست کارگر و سوسیالیسم کارگرى بود، هر چند دقیقه کودکى در سودان و بنگلادش و در گتوهاى پایتخت‌هاى دمکراسى و رفرم، از بى‌غذایى و بى‌دوایى نمیمرد، اگر به دست ما بود غذا و پوشاک و مسکن و سواد و بهداشت و امنیت اقتصادى مانند هوایى که تنفس میکنیم رایگان و در دسترس بود. اگر به دست ما بود شکوفایى خلاقیت تک تک انسانها، و نه بقاء، به قانون اساسى جامعه تبدیل میشد. اینها همه همین امروز مقدور است. هیچ ابهامى در این مورد نباید داشت. قدرت تولیدى بشر امروز به جایى رسیده است که بقاء مشقات اقتصادى و اجتماعى را دیگر به هیچ وجه نمیتوان به چیزى جز مناسبات اجتماعى موجود ربط داد. رفرمیسم همین را از چشم ما دور نگهمیدارد. انتظار انسان را از تغییر پایین میآورد، اعتراض را ساکت میکند.

سوسیالیسم کارگرى در تلاش براى آزادى سیاسى و اصلاحات اجتماعى، جنبشى قائم به ذات است. مبارزه ما براى سازماندهى انقلاب اجتماعى، انقلاب کارگرى، باعث نمیشود که جنبش ما صحنه مبارزه براى بهبود دائمى اوضاع را به جنبش‌هاى اجتماعى طبقات دیگر واگذار کند. در همین قلمرو هم، یعنى در قلمرو مبارزه براى بهبود اوضاع سیاسى و اقتصادى مردم، سوسیالیسم کارگرى یک آلترناتیو و یک مدعىِ مستقل است.

این، به این معنى است که من سوسیالیسم کارگرى را نه فقط در جدال با جامعه بورژوایى، بلکه در جدال با منتقدین بورژواى جامعه بورژوایى و جنبش‌هاى غیر کارگرى براى مشروط کردن و اصلاح کردن جامعه بورژوایى میبینم. دقیقاً از آنجا که به بهبود اوضاع سیاسى و اقتصادى اهمیت میدهیم، نمیتوانیم عرصه مبارزه براى آن را به جنبش‌هایى واگذار کنیم که دُم-بریده‌ترین و مسخ-شده‌ترین تغییرات را وعده میدهند. و تازه با این کار کل سیستم موجود را از زیر نقد پراتیکى طبقه کارگر در میبرند و ابقاء میکنند.

آیا این به معنى برخورد خصومت‌آمیز یا کناره‌گیرانه در قبال حرکات غیر کارگرى براى اصلاحات است؟ ابداً. نمیتوان در صحنه مبارزه براى یک تغییر بود و به دیگرانى که، حال با هر منفعتى، همان تغییر و یا بخشى از آن را میخواهند چنگ و دندان نشان داد. بحث من اینجا بر سر مناسبات جنبش‌هاى اجتماعى با هم و مناسبات هر یک از اینها با مردم و بویژه با طبقه کارگر است. اختلاف بنیادى سوسیالیسم کارگرى با گرایشات اصلاح‌طلبانۀ غیر کارگرى باید خود را در تلاش ما براى محدود کردن نفوذ آنها و حاکم نشدن افق آنها بر کل جنبش اجتماعى براى تغییر اوضاع نشان بدهد. این دیگر تابعى از قدرت سوسیالیسم کارگرى براى ایفاى نقش، بعنوان یک آلترناتیو واقعى در صحنه عمل سیاسى است. مبارزه براى از بین بردن ستم ملى باید تقویت شود و در عین حال افق ناسیونالیستى و قدرت اجتماعى ناسیونالیسم تضعیف بشود، مبارزه براى آزادى سیاسى باید گسترش پیدا بکند، بدون آنکه توهّم به جمهورى‌خواهى و پارلمانتاریسم بورژوایى گسترش پیدا بکند. کمونیسم میتواند در رأس جنبش براى اصلاحات و رفع ستم ملى باشد، یک نیروى فعال در مبارزه بهبود اوضاع جارى کارگران باشد، این جنبش‌ها را على‌العموم به جلو سوق بدهد، بدون آنکه به رفرمیسم و ناسیونالیسم آوانس بدهد و به آنها میدان رشد بدهد.

سؤال: بحث کمونیسم کارگرى در چه رابطۀ مشخصى با چپ ایران قرار میگیرد. منظورم این است که تا چه حد این دیدگاه و مواضع امروزتان را در امتداد تحولات چپ ایران میبینید و چه رابطه‌اى میان این بحث و موقعیت چپ رادیکال ایران ١٠ سال پس از انقلاب ۵٧ برقرار میکنید.

منصور حکمت: به نظر من دو مسأله را باید از هم تفکیک کرد. اول رابطه کمونیسم کارگرى بعنوان یک سیستم فکرى و انتقادى با تکامل فکرى و سیاسى چپ ایران، و دوم، در سطحى مشخص‌تر، روند معیّنى که ما را، بعنوان افراد معیّن، به این دیدگاهها رسانده است.

براى دیدن کمونیسم کارگرى بعنوان یک حرکت اجتماعى و براى شناختن آن بعنوان یک سیستم فکرى و سیاسى ابداً نیازى به رجوع به چپ ایران و تحولات آن نیست. هیچ چیز ویژه ایرانى‌اى در این بحث نیست. بحث من این است که سوسیالیسم کارگرى یک جریان عینى و مادى در جامعه سرمایه‌دارى است و از لحاظ نظرى مارکسیسم پرچم آن است. از نظر تحلیلى بحث امروز ما درباره کمونیسم کارگرى ابداً استنتاجى از چپ ایران و یا حتى مبارزه طبقاتى در ایران، تا چه رسد به تحولات درون حزب کمونیست ایران، نیست. بلکه یک نقطه نظر و یک ارزیابى عام کمونیستى از موقعیت جنبش طبقاتى و سرنوشت سوسیالیسم بعنوان یک تئورى و یک پراتیک اجتماعى است. اما واضح است که من بعنوان یک فرد، و گرایش ما بعنوان مجموعه‌اى از افراد، در متن یک تجربه سیاسى معیّن به این ارزیابى‌ها و به این نقطه نظرات رسیده‌ایم. ما فعالین نسل اخیر کمونیسم در ایران هستیم، در شکل دادن به فکر و عمل سیاسى جنبش سوسیالیستى زمان خودمان در این کشور معیّن نقش بازى کرده‌ایم، تبلیغ کرده‌ایم، سازمان داده‌ایم، مرزبندى‌ها و وحدت‌هایى در این چپ رادیکال ایجاد کرده‌ایم. جمعبندى امروز ما، هر قدر هم که مؤلّفه‌هاى عامى به دست داده باشد، به هر حال تا آنجا که داریم از تحولات ذهنى این اشخاص حرف میزنیم، در امتداد تاریخى تجربه سیاسى ماست.

اما همین تجربه سیاسى را نیز نباید فقط محلى و کشورى تصور کرد. اگر عمل سیاسى این افراد عمدتاً محدود به جغرافیاى سیاسى معیّنى بوده، بعنوان کمونیست و سوسیالیست از معضلات و مشاهدات وسیع‌تر و جهانى‌ترى تأثیر پذیرفته‌اند و به آن عکس‌العمل نشان داده‌اند. این به نظر من نه فقط در مورد ما در حزب کمونیست ایران، بلکه در مورد کل فعالین چپ ایران، حتى آنهایى که تصویرى فوق‌العاده کشورى، محلى و محدود از خود و هویّت سیاسى خود دارند هم صدق میکند.

به نظر من ١٠ پس از انقلاب ۵٧ سوق یافتن چپ ایران به یک بازاندیشى اساسى امرى اجتناب ناپذیر است. چپ رادیکال ایران بیربطى‌اش به جامعه را تجربه کرد، شاهد این بود که تمام رادیکالیسم خلق‌گرایانه و اصلاح‌طلبانه‌اش نقد شد و دود شد و هوا رفت، شاهد این بود که آنچه که بظاهر مبناى فکرى و عملى کافى‌اى براى مبارزه قهرمانانه علیه استبداد سلطنتى بود، توانایى پاسخگویى به مقدماتى‌ترین مسائل مبارزه سیاسى و گِردآورى حداقل نیرو و اتحاد براى هر نوع اعتراض اجتماعى و حتى هر نوع ابراز وجود محدود فرقه‌اى را از دست داده است. این تجربه، بویژه براى قربانیانش، بطور قطع گرایشى به بازبینى و بازاندیشى به بار میآورد. اما آنچه که به این بازبینى خواص امروزش و نتایج امروزش را بخشیده است دیگر اوضاع سوسیالیسم در مقیاس بین‌المللى است. راستش فکر میکنم خود تجربه عینى انقلاب ۵٧، غلبه ارتجاع بورژوا-اسلامى و کابوسى که مردم ایران هنوز دارند از سر میگذارنند، محصول یک موقعیت جهانى بود و بخصوص مُهر بحران سوسیالیسم بورژوایى و هر نوع رادیکالیسم غیر کارگرى در سطح جهانى را بر خود داشت. وقایع چین و شوروى و شکست قطعى سوسیالیسم بورژوایى در برابر هجوم گرایش راست در درون بورژوازى در مقیاس جهانى چپ رادیکال ایرانى را ناگزیر میکند که بازاندیشى‌اش را در مقیاسى جهانى و با ارجاع به کل موقعیت سوسیالیسم و رادیکالیسم در سطح بین‌المللى انجام بدهد و حتى به تجربه ایرانى خود در یک چهارچوب جهانى فکر کند. این کار امروز عمدتاً صورت گرفته است. نتایج این جمعبندى دارد خود را به صورت تغییر و تحولات جدى فکرى و سازمانى در چپ ایران نشان میدهد. بخش وسیعى از فعالین چپ رادیکال سابق ایران در نتیجه این اوضاع تماماً به راست چرخیده‌اند. پوپولیسم و رادیکالیسمِ سابق خود را چشیده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که دمکراسى و ناسیونالیسمش کم بوده. خیلى‌هایشان پوسته رادیکالیسم پیشینشان را کنار زده‌اند و در زیر آن دارند خود را بعنوان نسل جدید ملى‌گراها و دمکراتهاى ایرانى کشف میکنند و این کشف خود را به صداى بلند جشن میگیرند. این جریان به یک سوسیال-دمکراسى و یک لیبرالیسم نوین ایرانى منجر میشود که از پایۀ اجتماعى وسیعى در درون بورژوازى ایران برخوردار است. یک جریان اقتصاد-ساز و ضد کارگر و بیزار از هر نوع انقلاب. جریانى که بالأخره میخواهد بورژوازى ایران را از زیر سایه شاه و جبهه ملى و اسلام و حزب توده بیرون بیاورد و وارد مبارزه طبقاتى دنیاى انتهاى قرن بیستم بکند.

کمونیسم کارگرى نیز حاصل یک بازبینى است. این هم جمعبندى ما از همین دوره و همین دنیا است. انقلاب ایران به نظر من علیرغم شکست سیاسیش بلوغ اجتماعى و سیاسى عظیمى را به بار آورد. یک نتیجه این انقلاب این بود که شکاف سیاست و اقتصاد در جامعه ایران پُر شد. دوران اختناق آریامهرى، دوران توسعه سرمایه‌دارى از یک سو و انجماد روبناى سیاسى از سوى دیگر بود. انقلاب قید و بند را از روى سیاست برداشت و لذا آن تحولات سیاسى، بویژه در درون اپوزیسیون ایران، که مدتها بود ضرورى و عینى شده بود در فاصله کوتاهى، درست مانند فیلم تند شده، رخ داد. پرونده جریانات سنّتى اپوزیسیون بورژوایى بسرعت باز و بسته شد. چپ رادیکال از چریک فدایى تا سوسیالیسم خلقىِ نوع پیکار، در ظرف یکى دو سال مطرح شد، توسط جامعه نقد شد و از صحنه خارج شد. نیروهاى طبقاتى جدید که پشت حصار‌هاى اختناق بروز سیاسى آشکار نیافته بودند میدان‌دار شدند. مهم‌تر از همه جنبش کارگرى و در درون آن سوسیالیسم کارگرى ایران بود. این چپ؟ ایران را دگرگون کرد. همان واقعیتى که دولت بورژوایى در ایران را وادار میکند حرکت شوراهاى اسلامى را راه بیندازد، روى چپ ناسیونال-رفرمیست و ضد رژیمى و غیر کارگرى ایران هم فشار آورد. نوع جدیدى از چپ رادیکال شکل گرفت که مشخصاً فشار این سوسیالیسم کارگرى را منعکس میکرد. حزب کمونیست بطور مشخص حاصل این موقعیت است.

به نظر من طرح بحث کمونیسم کارگرى به معناى شیپور پایان همزیستى سوسیالیسم کارگرى با رادیکالیسم ملى و اصلاح‌طلبانۀ اپوزیسیون غیرکارگرى در ایران است. بحث کمونیسم کارگرى دیگر دقیقاً یعنى جُدا کردن سرنوشت سوسیالیسم کارگرى در ایران از چپ رادیکال غیر کارگرى ایران و از تاریخ این چپ. این دیگر مستلزم گذاشتن پایه‌هاى این جنبش در ایران بر تاریخ جهانى خودش و استنتاج موقعیتش از موقعیت عمومى کمونیسم کارگرى، در قبال بورژوازى و در قبال سوسیالیسم غیر کارگرى، در یک مقیاس جهانى است. بازبینى من، بعنوان یک فرد، از تجربه دهسال گذشته به این ترتیب مرا به نتایج کاملاً متفاوتى رسانده است. چپ ایران و حتى حزب کمونیست ایران را باید از زاویۀ یک جنبش طبقاتى و لاجرم فرا-ملى و از زاویۀ یک پرچم جهانى براى تغییر جامعه نگریست. از این زاویه میتوان در برابر سوسیالیسمى که زوال مییابد، بروشنى جنبش سوسیالیستىِ دیگرى را دید که کاملاً بر بنیاد طبقاتىِ دیگر و در متن اعتراض اجتماعىِ دیگرى قرار دارد، زنده است و پاسخ دارد. من خود را فعال این جنبش میدانم و مستقل از اینکه اپوزیسیون چپ بورژوازى ایران امروز درباره خود چه میاندیشد، مستقل از اینکه جنبش سرمایه‌دارى دولتى در جهان چه به سرش آمده است، مستقل از اینکه مارکسیسم از نظر اینها چه هست و چه نیست، بعنوان فعال جنبش اعتراض اجتماعى کارگر، باید به فکر سازمانیابى و رشد این جنبش باشم. بنابراین با بحث کمونیسم کارگرى، ما از این تجربه با پرچم مارکسیسم و با اصل قرار دادن اعتراض طبقاتى بیرون آمده‌ایم. این درست نقطه مقابل حرکت عمومى چپ رادیکال ایران است که بلوغ سیاسیش را دقیقاً با صراحت دادن به بى‌اعتقادیش به هر دوى اینها به نمایش گذاشته است.

به نظر من کمونیسم کارگرى از یک سو و لیبرالیسم و سوسیال-دمکراسى نوین از سوى دیگر، سنت‌هاى مبارزاتى و گرایشات حزبى اصلى در اپوزیسیون ایران در دوره آتى را تشکیل خواهند داد. تمام احزاب و جریانات چپ موجود تحت تأثیر این دو جریان اصلى تغییر شکل میدهند و قطب‌بندى میشوند. تازه اینجا به نظر من صحنه سیاست در ایران آنطور که متناسب با واقعیات اقتصادى جامعه است چیده خواهد شد. بین این دو جریان هر نوع تحزّب تحت نام چپ چیزى جز جست و خیزهاى فرقه‌اى نسل پیشینِ فعالین اپوزیسیون ایران نخواهد بود و ابداً مضمون و اهمیت اجتماعى جدى‌اى پیدا نمیکند.

سؤال: به درجه‌اى که شما خصلت طبقاتى ویژه کمونیسم را تأکید میکنید، یعنى این واقعیت را که کمونیسم جنبش اعتراض ضد سرمایه‌دارى کارگر است، به همان درجه یک ایراد قدیمى که علیه کمونیست‌ها بطور کلى مطرح میشد بطور برجسته‌ترى در برابر شما قرار میگیرد، و آن مسأله وزنۀ اقتصادى و کمّىِ کارگر در سرمایه‌دارى معاصر است. گفته میشود که با رشد تکنیک، یا انقلاب تکنیکى، کارگر بعنوان یک طبقه دیگر از نظر کمّى آن نیرویى نیست که مارکس از آن صحبت میکند. اکثریت جامعه را تشکیل نمیدهد، و آلترناتیو کمونیستى به زعم اینها زمینه خود را از دست میدهد. این تبیین براى مثال در اروپا در میان احزاب باصطلاح کمونیست، اوروکمونیستها، چپِ نو و غیره تقریباً عمومیت پیدا کرده. این احزاب، لااقل در تئورى، به سوى وسعت دادن و تنوع بخشیدن به پایه اجتماعى خود رفته‌اند. این عکس حرکتى است که شما میکنید. خیلى ساده ممکن است به شما بگویند که کمونیسم کارگرىِ شما عاقبت روشنى نخواهد داشت زیرا کارگر بعنوان یک طبقه، موقعیت اقتصادى و وزنه کمّىِ پیشین را ندارد. در این مورد چه فکر میکنید؟

منصور حکمت: این به نظر من انتقاد خیلى مفیدى است چون امکان میدهد تفاوتها و مرزبندى‌هاى جدّى ما با سوسیالیسم و کمونیسم تاکنون موجود و با همین نوع چپ‌ها کاملاً روشن بشود. اینکه وزنۀ کمّى، اقتصادى و سیاسى کارگر در جامعه موجود چیست و مثلاً در مقایسه با زمان انتشار کتاب سرمایه یا وقوع انقلاب روسیه یا بعد از جنگ دوم و غیره چه تفاوتهایى کرده است، یک مسأله عینى و قابل اندازه‌گیرى است و پاسخ ایدئولوژیک برنمیدارد. و دقیقاً از این موضعِ ابژکتیو است که فکر میکنم کسانى که حاضر نیستند رشد عظیم در کمیّت کارگر مزدى در جهان معاصر را به نسبت هر دوره قبل ببیننید قطعاً دارند از وراى یک عینک ایدئولوژیکىِ ضد سوسیالیستى به دنیا نگاه میکنند. وقتى مارکس کتاب سرمایه را مینوشت، سرمایه بعنوان یک رابطه تولیدى، بعنوان رابطه‌اى مبتنى بر اشتغال کارگر مزدى، در چند کشور جهان بیشتر غلبه نداشت. خیلى از کشورهایى که امروز تعداد و وضع شغلى کارگرانشان در آمارهاى سازمان جهانى کار ثبت میشود در آن دوره‌ها شاید حتى روى نقشه سیاسى و اقتصادى جهان نبودند. در تمام دنیا کارِ مزدى براى سرمایه به شیوه تأمین معاش اکثریت عظیم تولیدکنندگان تبدیل شده. پشت این نوع ایرادها یک اروپا-محورى محدود و یک تلاش کودکانه براى توجیه سیاست رفرمیستى در محدوده اروپاى غربى نهفته است. وگرنه هر کس میتواند آلمان ١٩٢٠ را با کُره و تایوان و برزیل و آفریقاى جنوبى و غیرۀ امروز مقایسه کند، هندوستان و چین امروز را با پنجاه سال قبل مقایسه کند، و نتیجه آمارى خود را بگیرد. از این گذشته، عجیب است که بحث انقلاب و جنبش کارگر صنعتى و مدرن، امروز که هر روزنامه به هر زبانى را باز میکنید صحبت تولید و مزد و انباشت و بارآورى کار و مقابله دولت‌ها و تشکل‌هاى کارگرى است، کمتر از پنجاه سال قبل، تا چه رسد به صد و پنجاه سال قبل، کاربُرد داشته باشد. این ایرادات مسخره است. اینها توجیهات سوسیالیسم بورژوایى است که میخواهد براى جدایى خود از طبقه کارگر و اعتراض کارگرى بهانۀ به زعم خود علمى و “مارکسیست-پسند” جور کند و یا براى اعلام وفاداریش به پارلمان و مبارزه پارلمانى نزد بورژوازى سوگند تئوریک بخورد. به نظر من کارگر هیچگاه مانند امروز در صحنه اقتصادى و سیاسى مقتدر نبوده.

اما، مشاهده آمارى و عینى از وضعیت طبقه کارگر هر چه باشد، پاسخ ما به این ایراد یک چیز بیشتر نیست. راستش حتى بهتر میدانم براى روشن‌تر بیان کردن منظورم موقتاً بپذیرم که کارگر یک طبقه اقلیت است و وزنه اقتصادیش کاهش یافته. خوب که چه؟ ما فعالین جنبش اعتراضى کارگرى هستیم، ما براى برقرارى آلترناتیو اجتماعى و اقتصادى کارگر بمثابه یک طبقه مبارزه میکنیم. کسى میتواند بر اساس گزارش آمارى از وزنه طبقات، جنبش و امر خودش را عوض کند که در این انتخاب مخیّر باشد. کمونیسم کارگرى جنبش سیاسى و اجتماعى یک طبقه است، حال این طبقه ٢٠ درصد جامعه را تشکیل بدهد یا ۵١ درصد چیزى را براى ما عوض نمیکند. موقعیت کارگر در تولید تغییر نمیکند، بنیاد اقتصادى جامعه تغییر نمیکند، آلترناتیو این طبقه براى سازماندهى جامعه بشرى تغییر نمیکند. کارگر باز هم مجبور است هر روز کارش را بفروشد تا زندگى کند و لذا هنوز از همان دریچه به دنیا نگاه میکند و همان راه حل را برایش دارد. کمونیسم یک ایده و یک نسخه اقتصادى و اجتماعى نیست که گویا مارکس گشته و از میان طبقات مختلف، طبقه کارگر را براى عملى کردن آن انتخاب کرده، تا امروز سوسیالیست ما با تصور اینکه حالا تعداد کارگران کم شده یا دیگر اکثریت نیستند براى تحققش دنبال عامل اجرایى جدید بگردد. یا اصلاً از خیرش بگذرد و سراغ این را بگیرد که حالا اقشار اکثریت چه نظامى میخواهند و به آن امر بپیوندد. سوسیالیسم تاجى نیست که بتوان روى سر هر قشر و طبقه‌اى گذاشت. امر کارگر است بعنوان یک طبقه اجتماعى معیّن. کمونیسم جنبش کارگر است براى نابودى سرمایه‌دارى، لغو کار مزدى و امحاء استثمار و طبقات. مارکس هیچ جا حقانیت کمونیسم را از ایده اکثریت داشتن کارگران استنتاج نکرده. دوره خودش که پرولتاریا به هیچ وجه اکثریت نبود. براى کمونیسم حقانیت کارگر و مشروعیت و الزام انقلاب کارگرى از هیچ مقوله‌اى نظیر دمکراسى و اکثریت بودن زحمتکشان استنتاج نشده است. کارگر و دشمنی‌اش با سرمایه نقطه شروع بحث است. مگر مبارزه براى برابرى زن و مرد از کثرت زنان استنتاج شده یا مشروعیت خود را از اینجا میگیرد؟ مگر سیاهان اکثریت هستند؟ آیا هیچ فعال جنبش حقوق زنان یا برابرى نژادى با نشان دادن آمار درصد زنان یا رنگین-پوستان تغییرى در امر و در مبارزه‌اش داده میشود؟ چرا کمونیسم بعنوان جنبش اعتراض کارگرى باید جز این باشد؟ واقعیت اینست که در حالى که زنان یا اقلیت‌هاى نژادى معلوم است که اعتراضشان ریشه در موقعیت عینى و داده شده آنها در جامعه دارد، جنبش به اصطلاح کمونیستى و سوسیالیستى موجود چنین ربط عینى را با کارگر بعنوان یک موجودیت اجتماعى معلوم نمیتواند نشان بدهد. اگر کمونیسم موجود واقعاً اعتراض کارگرى را نمایندگى میکرد آنوقت این ایراد همانقدر مسخره بنظر میرسید که وقتى که مثال زنان را میزنیم. آنوقت چنین مسأله و نظریه‌اى کلاً در چهارچوب سنّت فکرى کمونیسم مطرح نمیشد. اما کمونیسم عصر ما در واقع در همان موقعیت سوسیالیسم اتوپیک دوره مارکس قرار گرفته است. مجموعه‌اى از ایده‌ها و مدل‌ها که باید توسط اقشار اجتماعى پیاده شود. کمونیسم به اسم رمز احزاب غیر کارگرى اصلاح‌طلبى تبدیل شده که براى تحقق برنامه خود به نیروى کارگران نیاز داشته‌اند. حالا اگر کسى تذکر بدهد که کارگران آن نیروى سابق نیستند و یا کلاً تئورى مارکسیسم در اهمیت اجتماعى کارگران غلوّ کرده است، آنوقت این جریانات باصطلاح کمونیست طبعاً باید بساط خود را جاى دیگرى پهن کنند: در میان خلق‌هاى تحت ستم، دانشجویان، دهقانان و غیره. این اتفاقى است که تاکنون افتاده. اما کارگر با موقعیت عینیش، با اعتراضش به نظام مزدبگیرى و مالکیت خصوصى، با راه حل واقعیش براى بشریت سر جاى خودش ایستاده و نمیتواند جز با کمونیسم به نظام موجود اعتراض کند. ما فعال این جنبش هستیم. این جنبش و فقط این جنبش پاسخ ما به اوضاع موجود است. فلان استاد دانشگاه سابق کمونیست میتواند از فردا “سبز”، سوسیال-دمکرات، ناسیونالیست، یا اصلاً عارف بشود. طبقه کارگر نمیتواند.

ممکن است گفته شود که شما اعتراض کمونیستى و طبقاتى‌تان را بکنید اما با تغییر وزنه کذائى کارگران در اقتصاد و جامعه پیروزى‌تان غیر ممکن شده و یا مشروعیت انقلابتان از نقطه نظر اکثریت جامعه زیر سؤال میرود. پاسخ من، صَرف نظر از اینکه این را یک رجزخوانى توخالى سرمایه علیه کارگر میدانم، اینست که براى پیروزى لازم نیست کارگر اکثریت باشد، چون مکانیسم این پیروزى یک رفراندم در یک روز آفتابى نیست. جامعه دستخوش بحران و انقلاب میشود. این قانون اساسى جهان سرمایه‌دارى است. در متن این دوره انقلابى صفبندى اجتماعى حول راه حل‌ها و پرچم‌هاى طبقات اصلى جامعه، کارگر و سرمایه‌دار، شکل میگیرد. کارگر، ستون فقرات تولید در جامعه موجود، بعنوان رهبر جامعه نوین، بعنوان آن طبقه اجتماعى که راهى واقعى براى خاتمه دادن به مصائب بشریت بطور کلى دارد به پیروزى میرسد. خود بورژوازى جز با این روش به قدرت نرسیده است. بدون اینکه هیچگاه از نظر کمّى از یک اقلیت بسیار ناچیز در جامعه فراتر رفته باشد. و جالب است که کسانى امروز مشروعیت انقلاب کارگرى را از زاویه درصد کمّى طبقات در کل جمعیت به زیر سؤال میبرند که همین امروز مشروعیت حکومت یک اقلیت بسیار کوچک، بورژوازى، را پذیرفته‌اند. قدرت طبقه کارگر فقط در کمیّت آن نهفته نیست. این قدرت اساساً در موقعیت این طبقه در تولید سرمایه‌دارى و در عینیّت و حقیقت راه حلى است که کارگر در برابر جامعه بطور کلى قرار میدهد. ممکن است روزى برسد که کارمندان دولتى و خصوصى اکثریت مردم را تشکیل بدهند، همانطور که دهقانان در دوره‌هایى در طول تاریخ چنین بوده‌اند. اما جدال اجتماعیى که تکلیف همین اکثریت فرضى را هم روشن میکند جدال بین طبقات اجتماعى اصلى در جامعه، یعنى طبقاتى که تولید در جامعه موجود این موقعیت را به آنها داده است، و میان افق‌ها و آلترناتیوهاى آنهاست. جامعه بورژوایى تا همینجا بن‌بست همه جانبه خود و تناقضش را با سعادت و حرمت انسان نشان داده. کمونیسم کارگرى جواب این بن‌بست را دارد.

به هر حال دوره قدرت‌نمایى کارگر در صحنه سیاسى بار دیگر دارد شروع میشود و این بار به نظر من بویژه در مهد سرمایه‌دارى و در مرکز همان جوامعى که گویا وزنه کارگر در آنها کم شده. فکر میکنم واقعیات چند سال آینده بهتر از هر استدلالى قدرت واقعى کارگر را حالىِ سوسیالیست‌هاى سابق و احزاب جدیدشان بکند.

٭ ٭ ٭
سؤال: در مورد جنبه‌هاى نظرى بحث کمونیسم کارگرى نکات زیادى هنوز میماند که میتوانست اینجا مورد بحث ما باشد. در سمینارى که چند ماه قبل در معرفى این مبحث ارائه کردید به بسیارى از این جوانب پرداخته شد. گویا متن این سمینار قرار است منتشر بشود و بنابراین ما میتوانیم به همین حد اینجا اکتفا کنیم و وارد بحث درباره حزب کمونیست ایران بشویم. در ابتداى صحبت به وجود و تقابل گرایشات مختلف در حزب کمونیست ایران اشاره کردید. صفاتى نظیر راست و چپ و مرکز هنوز مشخصات اجتماعى و فکرى این گرایشات را بیان نمیکند. چه تبیینى از مشخصات سیاسى و اجتماعى این گرایشات دارید؟

منصور حکمت: براى تشخیص خصوصیات گرایشات مختلف در حزب بدواً باید این را روشن کرد که این حزب اصولاً طى چه روندى پیدا شده و از اوضاع و احوال اجتماعى و بیرونى خود چه تأثیراتى پذیرفته است. حزب کمونیست زیر پرچم آن حرکتى در چپ ایران شکل گرفت که خود را “مارکسیسم انقلابى ایران” اطلاق میکرد. چهارچوب فکرى این جریان را نقد خلق‌گرایى و رجعتى به ارتدوکسى مارکسیسم تشکیل میداد. حزب کمونیست با اضمحلال سوسیالیسم خلقى و بعنوان جریانى در نقد سوسیالیسم خلقى به وجود آمد. از نظر سیاسى این جریان چپ‌ترین جناح اپوزیسیون چپ در ایران را تشکیل میداد. اما واقعیت اینست که نه فقط جریانات اجتماعى و سیاسى دیگر در شکل‌گیرى حزب کمونیست ایران سهیم شدند، بلکه خود این “مارکسیسم انقلابى ایران” هم پدیده مرکّبى بود و در درون خود مهم‌ترین کشمکش میان گرایشات در کمونیسم ایران را حمل میکرد.

اگر شرایط تاریخى پیدایش این جریان را بشکافید دو روند اصلى را تشخیص میدهید. اول، فعال شدن جنبش اعتراضى طبقه کارگر در طول انقلاب و شکل گرفتن و یا به هر حال پا جلو گذاشتن قشرى از کارگران سوسیالیست در رأس این جنبش اعتراضى. به عبارت دیگر سوسیالیسم کارگرى در ایران با انقلاب در صحنه جنبش اعتراضى بشدت فعال شد. ثانیاً، در کنار این حرکت طبقاتى ما یک رادیکالیزاسیون فکرى و سیاسى در درون چپ رادیکال غیر کارگرى را شاهدیم. جنبش چپ ایران جنبش روشنفکران بود. در طول انقلاب این جنبش که از نظر جایگاه اجتماعیش کاملاً از سوسیالیسم کارگرى قابل تمیز است، به سَمت یک مارکسیسم اصولى و انقلابى در تقابل با خلق‌گرایى و غیره چرخید. “مارکسیسم انقلابى ایران” از نظر عملى به هر حال یک جریان بود، اما همسویى و تأثیرات متقابل این دو روند متمایز اجتماعى را نمایندگى میکرد. به عبارت دیگر، جریان مارکسیسم انقلابى از یک سو پُلى بود براى اتصال سیاسى و عملى این دو گرایش اجتماعى متفاوت و از طرف دیگر خودش قالبى شد براى اینکه سوسیالیسم کارگرى و رادیکالیسم سوسیالیستى اپوزیسیون روشنفکرى باز براى مدتى در جوار هم همزیستى داشته باشند. جریان رادیکالى بوجود آمد که چپ را رادیکال‌تر میکرد، اما در تحلیل نهائى سوسیالیسم کارگرى را همچنان با رادیکالیسم روشنفکر چپ ایرانى هم‌سرنوشت نگه میداشت. این پیوستگى و همزیستى حاصل همسویى هر دوى این جنبش‌ها در مبارزه علیه خلق‌گرایى و کارگر-گریزى اپوزیسیون چپ و بیگانگى آن با تئورى مارکسیسم بود. به هر حال خلاصه حرفم اینست که “مارکسیسم انقلابى ایران” یعنى آن جریان مشخصى که زیر پرچم آن حزب کمونیست تشکیل شد از ابتدا بر دو پایه اجتماعى متفاوت بنا شده بود. این جریان حاصل همسویى و همزیستى دو جریان اجتماعى متفاوت بود، انتقاد مارکسیستى در درون چپ غیر کارگرى با تعرضش علیه خلق‌گرایى از یک سو، و سوسیالیسم کارگرى با شوراها و اعتصابات و رهبران عملیش از سوى دیگر. واضح است که گسترش انتقاد مارکسیستى نمیتوانست چپ رادیکال را به سمت طبقه کارگر و به سمت انطباق بیشتر با سوسیالیسم کارگرى نراند. حرکت انتقادى تئوریک و سیاسیى که در درون چپ رادیکال ایران شکل گرفت از هر لحاظ موقعیت سوسیالیسم کارگرى را تقویت میکرد. اما بعنوان یک جریان معیّن سیاسى، مارکسیسم انقلابى ایران، عین سوسیالیسم کارگرى نبود. یک بلوک ضد پوپولیستى بود با گرایشات متفاوتى در درون خودش. و باز روشن است که با زوال پوپولیسم عمر مفید این بلوک هم به پایان میرسد.

اضمحلال پوپولیسم و نفسِ تشکیل حزب کمونیست بعنوان سند عملى پیروزى بر خلق‌گرایى، طبعاً، همانطور که در عمل پیش آمد، به مطلوبیت این چتر و این قالب مشترک خاتمه میداد و این جریان را به عوامل تشکیل دهنده‌اش تجزیه میکرد. این اتفاق، که مرحله مهمى در تاریخ تکامل سوسیالیسم کارگرى در ایران است، از آنجا که حزب به بستر اصلى سوسیالیسم رادیکال در ایران تبدیل شده بود، تا حدود زیادى بصورت پیدایش شکافهایى در درون حزب کمونیست ایران رخ داد.

این چهارچوب مشترک به هر رو مبناى رسمى و اصلى تشکیل حزب بود. برنامه‌اش، مطالباتش، سنّت‌هایش همه بعنوان اصول و حقایقى که حزب باید بر مبناى آن کار کند پذیرفته شده بود. اما حزب کمونیست به این جریان و گرایشات تشکیل دهنده آن منحصر نماند. چند گرایش مهم دیگر در حزب کمونیست دخیل شدند. در کردستان ناسیونالیسم کُرد از ابتدا، باشد که در اَشکال خلقى‌تر و رادیکال‌ترى، در سنّت مبارزه کومه‌له سهیم شده بود. در کنگره دوم کومه‌له مارکسیسم انقلابى در این تشکیلات رسماً پیروز شد. جریان ناسیونالیستى ساکت شد اما در حاشیه کومه‌له وارد حزب شد. از طرف دیگر در مقیاس سراسرى، حزب کمونیست، و قبل از آن حتى خود سازمانها و فراکسیون‌هاى موسوم به مارکسیسم انقلابى، به قطب جاذبى براى چپ رادیکال ایران بطور کلى تبدیل شدند. خواه ناخواه گرایشات مختلف موجود در چپ رادیکال ایران، با درجه‌اى حکّ و اصلاح، وارد حزب شدند. در سال ۶٢ حزب کمونیست ظرفى است براى فعالیت همه این گرایشات زیر چتر عمومى “مارکسیسم انقلابى ایران”. طبیعى بود که این موازنه گرایشات، با توجه به تکوین تفکر سیاسى در درون حزب و از آن مهمتر با توجه به تغییرات عینى در مقیاس اجتماعى در ایران و در سطح بین‌المللى، نمیتوانست به همان صورت باقى بماند. مجموعه این عوامل گرایشات سیاسى در درون حزب کمونیست ایران را از هم دور کرد. چپ و راست و مرکزى به وجود آورد که حاصل حرکت و تکامل گرایشات درونى حزب در اوضاع جدید بود.

سؤال: در مقطع مشخص امروز به نظر شما کدام گرایشات، راست و چپ و مرکز را در حزب کمونیست تشکیل میدهند؟

منصور حکمت: بدواً باید این را بگویم که روى کاغذ و از نظر رسمى در درون حزب کمونیست ایران ظاهراً جناح‌بندى‌اى وجود ندارد. نظرات رسمى این حزب در قبال مسائل اساسى تاکنون عمدتاً توسط گرایش چپ در این حزب تبیین شده و اصرار زیادى از جانب بسیارى در این حزب وجود دارد که نظرات رسمى در واقع درک‌هاى مشترک کل حزب را بیان کرده است. از جمله حتى خود بحث کمونیسم کارگرى. اتفاق آراء در تصمیم‌گیرى‌ها یک امر کمابیش متعارف در حزب بوده است. حتى بیان اینکه در درون حزب خطوط و گرایشات ناسازگار با هم وجود دارد خیلى‌ها را در حزب برآشفته میکند. هر چند که این اواخر این واقعیات را رفقاى بیشترى دارند به رسمیت میشناسند. به هر حال میخواهم بگویم که بر خلاف چپ، که دیدگاههایش معلوم است و بویژه بعد از کنگره سوم کوشیده است تا به شکل یک گرایش متمایز سخن بگوید، راست و مرکز در حزب جریاناتى نیستند که به شکل فراکسیون‌ها و یا با پلاتفرم‌ها و سخنگویان از پیش معلومى قابل مشاهده باشند. اما وجودشان و دامنه قدرت و نفوذشان کاملاً قابل مشاهده است و بویژه در این دور اخیر، پس از کنگره سوم، تقابل گرایشات درون حزبى بمراتب شفاف‌تر شده و اَشکال کنکرت‌ترى به خود گرفته. این را هم اضافه کنم که وقتى از گرایشات درون حزب حرف میزنم دو سطح مختلف را مدّ نظر دارم. اول سطح سیاسى، یعنى آنجا که یک گرایش خود را بصورت جهت‌گیرى‌ها و سیاست‌ها و سنّت‌ها و پراتیک‌هاى معیّنى نشان میدهد، و دوم سطح تشکیلاتى، یعنى تعلق کادرها و ارگانها به گرایشات مختلف. در این مورد دوم بحث من اساساً مربوط به کادرهایى است که کمیته‌هاى تصمیم گیرنده اصلى را پُر میکنند و نه اعضاء حزب بطور کلى. نحوه قطب‌بندى اعضاء حزب حول این گرایشات تنها وقتى بدرستى قابل بررسى خواهد بود که هر گرایش در سطح کادرها و سیاست‌ها بیش از این متعیّن شده باشد و تقابل کنکرت‌ترى در این سطح به وجود آمده باشد. این چیزى است که به نظر میآید امروز دارد صورت میگیرد.

در کل دو جریان راست وجود دارد که کاملاً حسابشان از نظر سیاسى و اجتماعى از هم جُداست. اول، ناسیونالیسم کُرد که در تشکیلات کردستان حزب و به درجه‌اى در تشکیلات خارج کشور حزب نفوذ معیّنى دارد. این جریان همانطور که گفتم تا این اواخر عمدتاً ساکت بوده و به اهرم‌هایى که در سطح عملى‌تر براى تأثیر گذارى به کار و بار حزب در دست داشته، به نفوذ تاریخى سنّت‌هایش در مبارزه مسلحانه و نظایر اینها قانع و دلخوش بود. این وضعیت امروز تغییر کرده و تا حدودى این جریان خودنمایى بیشترى میکند. گرایش دیگر حاصل تعرض بین‌المللى بورژوازى علیه سوسیالیسم بطور کلى و علیه مارکسیسم بطور اخص است. بیرون حزب ما این را بصورت سوسیال-دمکرات شدن و لیبرال شدن و چپِ نویى شدن فعالین پوپولیست چپ ایران میبینیم. در داخل حزب هم تأثیراتى در این جهت مشاهده میشود. اما باز با توجه به هژمونى فکرى مارکسیسم رادیکال و ارتدوکسى مارکسیسم در حزب کمونیست، این گرایش بصورت یک گرایش خاموش و مسکوت دیده میشود. نمیشود به این جریان نسبت آکادمیسم داد چرا که واقعاً حتى مایه کار تحقیقى و نوشتنى هم از خود نشان نداده. عمدتاً شکل ابراز وجود این جریان، محافظه‌کارى سیاسى، عدم تحرک عملى، محفلیسم و نظایر آن است. از نظر فکرى به نظر من اینها یک گرایش دمکراتیک و یا سوسیال-دمکراتیک را نمایندگى میکنند. این گرایشات راست طبعاً خوانایى با هم ندارند و رضایتى هم از وجود دیگرى در حزب ندارند.

مرکز این حزب، و در واقع از نظر کمّى بزرگترین بخش این حزب را همان سنّت مارکسیم انقلابى ضد پوپولیست تشکیل میدهد که حزب خود را ساخته شده میبیند و امر اساسیش را اداره حزب و به عبارتى تشکیلات‌دارى تشکیل میدهد. این جریانى است که نمیتواند پایان موازنه فکرى و سیاسى قبلى را ببیند و به رسمیت بشناسد. این را نمیبیند که چهارچوب فکرى و سیاسى ضد پوپولیستى با زوال پوپولیسم، خود بلامصرف و ناکافى میشود. از نظر اجتماعى به نظر من خط مرکز برخلاف راست فاقد یک پایه مادى است. این نوع مارکسیسم انقلابى، یعنى جنبش اجتماعى روشنفکران کمونیست دوره‌اش تمام شده و هر نوع کمونیسم رادیکال و از نظر فکرى ارتدوکس تنها بر بنیاد جنبش سوسیالیستى کارگر امکان وجود دارد. این حرف را ما در کنگره زدیم بى آنکه کسى از این مرکز عظیم انتقاد ما و هشدار ما را به خودش بگیرد. به هر حال مرکز امروز همان چپ سابق حزب است که در شرایط جهان امروز حرف بیشترى ندارد، پاسخى به معضلات کمونیسم امروز ندارد و گاه حتى متأسفانه سؤالى هم ندارد، چرا که حزبى هست که باید حفظ بشود، رشد بکند، عضو بگیرد و روزنامه منتشر کند و غیره. همانطور که گفتم در حزب کمونیست در کلیه سطوح، در کمیته مرکزى و به پایین، باستثناى شاخه‌هاى فعالیت کارگرى حزب در داخل ایران، ما این مرکز را بعنوان گرایش اصلى میبینیم.

گرایش چپ گرایشى است که با بحث کمونیسم کارگرى و با تلاشهاى سالهاى اخیر براى به دست دادن یک بنیاد فکرى و عملى براى سازماندهى سوسیالیستى طبقه و تبیین مسائل کمونیسم از زاویه سوسیالیسم کارگرى مشخص میشود. این جریان از قبل از تشکیل حزب کمونیست و بخصوص از کنگره اتحاد مبارزان کمونیست بتدریج قالب مشترک مارکسیسم انقلابى ایران را شکست. ناکافى دانستن خلوص نظرى و تأکید بر خصلت اجتماعى کار کمونیستى بعنوان سازماندهى اعتراض سوسیالیستىِ خودِ طبقه کارگر معرّف این جریان است. از نظر اجتماعى این شاخه‌اى از آن کمونیسمى است که در تمام طول این گفتگو از آن صحبت کردم. پایه مادى این جریان در جامعه بسیار عینى و قدرتمند است، و هم اکنون بطور مشخص مورد توجه آن بخشهایى از تشکیلات حزب است که مستقیماً در درون محیط کارگرى و جنبش اعتراضى طبقه کار میکنند. این آن گرایشى است که حزب بطور کلى در سطح رسمى خود را با آن تداعى میکند، بدون آنکه در صحنه عملى در همه عرصه‌هاى فعالیت حزب قدرت عملى متناسب با موقعیت رسمیش داشته باشد.

سؤال: گفتید این گرایشات تحت تأثیر عوامل بیرونى و درونى از هم دور شده‌اند. این عوامل کدامند و جُدایى این گرایشات در چه اَشکالى خود را نشان میدهد؟

منصور حکمت: مهمترین عامل به نظر من تحولاتى است که جنبش باصطلاح سوسیالیستى در دنیا دارد از سر میگذراند. وقتى “رویزیونیسم” موضوعیت خود را از دست میدهد، آن چپ رادیکالى که به اعتبار “آنتى رویزیونیسم” هویّت خود را تعریف کرده نیز زمینه وجود خود را از دست میدهد. چپ رادیکال، و از جمله جریان مارکسیسم انقلابى در ایران که مدافع تمام و کمال خلوص نظرى و رجعت به تئورى مارکس بود، اساساً در انتقاد به رویزیونیسم و در تقابل با آن اهمیت و موضوعیت پیدا میکرد و نه به عنوان چهارچوب یک اعتراض اجتماعى و طبقاتى. بنابراین آنچه که ما شاهد آن بودیم این بود که خط و تفکر رسمى در حزب خصلت انتقادى و تعرضیش به جهان پیرامون خود را از دست میدهد و به ایدئولوژى یک حزب سیاسى و به فلسفه حزب‌دارى تبدیل میشود. این براى مدتى طولانى پدیده خیلى شناخته شده‌اى در حزب بود که رهبران آن مینوشتند تا روزنامه بتواند درآید یا رادیو برنامه داشته باشد. آن حس حقانیت و تعجیل در به کرسى نشاندن دیدگاه خود در تقابل با گرایشات و جریانات دیگر در جامعه که مشخصه دوره انتقاد ضد پوپولیستى بود بتدریج از بین رفت. این اجتناب‌ناپذیر بود زیرا چهارچوب فکرى آنتى پوپولیستى حزب کار خود را کرده بود و محصول تشکیلاتى خود را به بار آورده بود. بعد از تشکیل حزب امر واقعى به امر اداره حزب تبدیل میشود. این مسأله را در همان سرمقاله بسوى سوسیالیسم شماره یک، یک سال پس از تشکیل حزب گوشزد کردیم. به هر حال شروع این روند واگرایى گرایشات را میتوان در درجا زدن خط رسمى و غلبه تشکیلاتچی‌گرى بر آن دید. رخوت این جریان در عین حال مصادف است با تحولات فکرى و سیاسى بسیار مهمى در کل جنبش موسوم به کمونیسم. این با خودش جریان وسیعى از بازبینى و تجدید نظر در درون چپ روشنفکرى به بار آورد. تنها کمونیسمى میتوانست در این دوره همان تپش و بالندگى را از خود نشان بدهد که پاسخ مسائل این دوره را داشته باشد.

این پاسخ از چهارچوب فکرى پیشین در نیامد، بلکه با نقد این چهارچوب از زاویه سوسیالیسم کارگرى به دست آمد (یا به هر حال به نظر من به دست آمد). به عبارت دیگر با روشن شدن محدودیت‌هاى چهارچوب فکرى ضد پوپولیستى و با معلوم شدن ضعف عملى این جریان در قد و قامت موجودش در سازماندهى طبقاتى، سوسیالیسم کارگرى بعنوان یک گرایش دخیل در حزب کمونیست این بار بصورت یک سنّت متمایز شروع به حرف زدن کرد. در این دوره ما شاهد ادبیات متفاوتى هستیم که توسط این خط ارائه میشود و در سنّت فکرى ضد پوپولیستى ریشه ندارد. بحث‌هاى مربوط به شوروى، مباحثات مربوط به سازماندهى کارگرى و غیره، هر چند که بعنوان خط رسمى و در ارگان‌هاى مرکزى منتشر میشوند، معلوم است که در موضعى انتقادى نسبت به این خط رسمى تاکنونى و حتى برخى مبانى برنامه‌اى و ادراکات پایه‌اى تاکنونى حزب قرار دارند. به نظر من پس از تشکیل حزب خط کارگرى، جریان چپ، بتدریج و پس از کنگره سوم دیگر رسماً، حساب خود را از خط رسمى در حزب جُدا میکند. تا آنجا که به داخل حزب کمونیست ایران برمیگردد، مباحثات کمونیسم کارگرى بعنوان تعرضى علیه مرکز مطرح میشود. جریان چپ مدعى میشود که با سنّت فکرى و عملى حاکم به حزب اختلافى اجتماعى و طبقاتى دارد.

حرکت جریانات راست هم ناشى از تحولات جهان بیرونى است. ناسیونالیسم کُرد بویژه تحت تأثیر اوضاع منطقه است. بى افقى این سنّت را در بیرون حزب کمونیست ایران بروشنى میبینیم. آشفتگى سیاسى و عملى حزب دمکرات و جریانات اپوزیسیون کُرد در عراق بر کسى پوشیده نیست. ناسیونالیسمى که با پذیرش قالب‌هاى رادیکال‌تر و زبان مارکسیستى خود را در حزب کمونیست زنده نگهداشته است هم از همین بى افقى رنج میبرد. ناسیونالیسم ناسیونالیسم است و با حضور در حزب کمونیست افق و نگرش اجتماعیش تغییر نمیکند. بحران سوسیالیسم بورژوایى در سطح جهانى، رخوت خط رسمى در حزب، و بالأخره سیر تکوین جنگ ایران و عراق که فرجه را بر این جریانات تنگ میکند، انعطاف‌پذیرى، قدرت مانُور و تحمل این جریان را کاهش میدهد. به این موقعیت تعرض چپ در درون حزب را هم اضافه کنید. معلوم است که این جریان باید بالأخره از موضع اثباتى خود حرکت و مقاومتى بکند.

تمایلات چپِ نویى و سوسیال-دمکراتیک در حزب که دیگر رسماً محصول اوضاع اخیر بین‌المللى است. این اوضاع کمک کرده است تا بخشى از فعالین چپ رادیکال، تازه تمایلات سیاسى خود را بشناسند. تمام بحث ما این بود که چپ ایران اساساً یک جریان دمکراتیک ضد استبدادى بوده است. بالأخره خرده-بورژواى ناراضى ایرانى که ده سال قبل به دلیل اعتبار مارکسیسم مشغله‌اش و تمایلاتش را تحت نام مارکسیسم بیان میکرد امروز که تمام دنیا دارند ختم مارکسیسم را اعلام میکنند چرا باید این قالب و این عنوان را تحمل کند. بعلاوه تازه فرصتى پیدا شده که روشنفکر چپ ایرانى در یک مقیاس وسیعتر با رگه‌هاى فکرى غیر مارکسیستى بیشتر آشنا بشود. در چنین اوضاعى، با گورباچفیسم در روسیه و سوراخى که در لایه اوزون به وجود آمده و غیره، مشکل بتوان این گرایش را به حزبى در سنّت خاص ضد پوپولیستى خوشنود نگهداشت. این جریان با بحث‌هاى امروز در مورد کمونیسم کارگرى که دیگر ابداً نمیتواند کنار بیاید.

همه اینها یعنى اینکه در حزب کمونیست ایران هم نظیر جامعه بطور کلى، سوسیالیسم غیر کارگرى دارد به بن‌بست میرسد و زوال پیدا میکند و سوسیالیسم کارگرى دارد خود را از تاریخ چپ غیر کارگرى و از تفکر و پراتیک آن جُدا میکند. اوضاع جهانى این روند را در درون حزب کمونیست ایران بشدت تسریع کرده است.

سؤال: گرایشات راست واقعاً در حزب چه نیرو یا نفوذى دارند؟

منصور حکمت: بصورت نیروى متعیّن و تشکیلاتى خیلى کم. اما نفوذ عملى‌شان بر کار و بار حزب بصورت ایجاد موانع بر سر راه پیشرفت سیاستهاى رادیکال حزب کم نیست. گفتم که این یک حزب مارکسیستى رادیکال است. ناسیونالیسم یا سوسیال-دمکراتیسم و غیره در این حزب هیچ نوع مشروعیتى ندارد. بنابراین قدرت و نقش گرایشات راست را اساساً در توانایى آنها در کُند کردن لبه سیاستهاى چپ در حزب میتوان دید و نه به شکل اثباتى در نیروى قائم به ذاتِ خود آنها. اینکه جدایى ما از سنّت و روش‌هاى مبارزه مسلحانه ملى و جایگزینى آن با مبارزه مسلحانه کمونیستى در کردستان به چنین روند کشدارى تبدیل میشود، اینکه ایجاد یک سازمان کمونیستى روشن‌بین، منضبط، پُرکار و مسئول در خارج کشور با این همه افت و خیز همراه میشود، اینها آثار و علائم مقاومت این گرایشات است. این جریانات پرچمدار ندارند، و در این چهارچوب مارکسیستى و رادیکال مسلط به حزب نمیتوانند مستقلاً ابراز وجود کنند. اما واقعى‌اند و در هر فعل و انفعال تشکیلاتى میتوان مزاحمت اینها را نشان داد. در مجموع گرایش ناسیونالیستى پدیده متعین‌تر و قابل اندازه‌گیرى‌ترى از راست روشنفکرى و سوسیال-دمکراتیک است. این دومى بیشتر بصورت تمایلات فردى و محفلى اینجا و آنجا دیده میشود.

سؤال: تا آنجا که به گرایشات درون حزبى بر میگردد، بنابراین، نقد شما، از زاویه مباحثات کمونیسم کارگرى، اساساً متوجه گرایش سانتر در حزب است. چرا که به قول شما تمایلات و سنّت‌هاى راست در همان چهارچوب قدیمى فکرى و سیاسى حزب جایى ندارند. در نقد مرکز، اما، یک مسأله باید روشن بشود. اگر بحث کمونیسم کارگرى و چهارچوب فکرى اولیه حزب هر دو به هر حال تأکید و رجعتى به ارتدوکسى مارکسیم را نمایندگى میکنند، آنوقت قاعدتاً نقد امروز شما نباید متضمّن انتقاد نظرى‌اى به چهارچوب فکرى اولیه حزب باشد. عملاً هم به نظر میرسد که در درون حزب بحث کمونیسم کارگرى بصورت انتقادى نه از سیستم فکرى تاکنونى حزب، بلکه بر پراتیک حزب فهمیده شده. آیا این استنباط و برداشت را درست میدانید؟

منصور حکمت: خیر. البته این نحوه‌اى است که خیلى از رفقا دوست دارند فکر کنند، چرا که به نحوى بحث امروز را در امتداد بحث دیروز نشان میدهد و پیوستگى تاریخى حزب را محفوظ نگهمیدارد. به نظر من کمونیسم کارگرى حاوى انتقاد نظرى جدى‌اى به چهارچوب فکرى موسوم به مارکسیسم انقلابى ایران است. تأکید هر دو بر مبتنى بودن به ارتدوکسى مارکسیسم براى یکى فرض کردن اینها حتى از نظر تئوریک کافى نیست. مسأله تماماً بر سر برداشت متفاوت ما از این مارکسیسم و این ارتدوکسى است. به عبارت دیگر، کمونیسم کارگرى بعنوان یک جمعبندى در موضع انتقادى جدى‌اى نسبت به گذشته فکرى و سیاسى خود ما قرار میگیرد. بگذارید این را بیشتر توضیح بدهم چون فکر میکنم بخصوص از نظر سرنوشت این جریان در حزب کمونیست ایران این مهم است.

قبلاً هم گفتم که من از تقابل جنبش‌ها، بعنوان پدیده‌هاى اجتماعى، حرکت میکنم و تنها بر این مبنا میتوانم تقابل مکاتب و دستگاههاى فکرى را بشناسم. “مارکسیسم انقلابى ایران” یک جنبش فکرى و سیاسى اجتماعى بود. چهارچوب فکرى حرکت مادى‌اى بود که در جامعه ایران در دوره معیّنى به راه افتاد و نتایج کاملاً ملموس و قابل مشاهده‌اى در سطح جامعه به بار آورد. خیلى‌ها دوست دارند این را عنوانى تلقى کنند که اتحاد مبارزان کمونیست بعنوان یک گروه کمونیستى به خودش داده بود. اینها حتى مورخین خوبى هم نیستند. واقعیت این است که جریان مارکسیسم انقلابى ایران یک جریان انتقادى در درون چپ رادیکال غیر کارگرى ایران بود که در طول سالهاى ۵٧ تا ۶١ نفوذ وسیعى در درون این چپ به دست آورد و نهایتاً سیماى سیاسى و نظرى آن را دگرگون کرد. این جریان مضمون مشترک کل گرایشات چپ رادیکال ایران، یعنى خلق‌گرایى، را به زیر سؤال کشید و ابزارى شد براى یک تکان فکرى اساسى در درون این چپ. راستش در تاریخ چپ ایران کمتر حالتى چنین کلاسیک از گُل کردن و عمومیت یافتن یک نقد و یک دستگاه انتقادى را شاهد بوده‌ایم. درست همانطور که یک مکتب، در نقاشى یا موسیقى و نقد ادبى، همه‌گیر میشود مارکسیسم انقلابى ایران در محدوده چپ رادیکال همه‌گیر شد. اندیشه‌هایى که ابتدا توسط یک گروه کوچک طرح شد، در ظرف مدتى بسیار کوتاه سخنگویان، مبلّغین و مدافعینى در کل پهناى چپ ایران پیدا کرد. در تمام تشکیلاتها فشار این جریان انتقادى بالا گرفت، نه فقط گرایشات قدرتمند به نفع این نقد شکل گرفت بلکه مخالفین آن هم خیلى زود زبان و فرمولبندى‌هاى این جریان را اخذ کردند. این جریان پرچم چرخش به چپ سوسیالیسم رادیکال در ایران بود و خیلى زود آنچنان نیروى وسیعى را شامل شد که عملاً به بستر اصلى رادیکالیسم چپ در ایران تبدیل شد و معتبر‌ترین و فعال‌ترین حزب سیاسى چپ رادیکال، حزب کمونیست ایران، را تشکیل داد. چپ ایران در طول انقلاب ۵٧ پُلاریزه شد، مرکز آن دچار تشتت شد، راست آن به سمت حزب توده و سوسیال-دمکراسى چرخید و چپ آن، بر مبناى این نقد مارکسیستى انقلابى از خلق‌گرایى، به یک جریان حزبى قدرتمند تبدیل شد.

واضح است که این جریان انتقادى به ارتدوکسى مارکسیسم در برابر خلق‌گرایى متکى بود. واضح است که بسیارى از فعالین این جریان مارکسیسم را به نقد پوپولیسم محدود نمیدیدند و تنزل نمیدادند. اما بعنوان یک حرکت اجتماعى این جریان به هر حال سیماى معیّنى از خود به دست میداد. اینکه ما، بعنوان فعالین و یا سردمداران این جریان، از مارکسیسم چه میفهمیدیم یک بحث است و اینکه حرکت مارکسیسم انقلابى بعنوان یک حرکت تعریف شده و عینى چه استنباطى از مارکسیسم به دست میداد بحث دیگرى است. این دومى بمراتب مهم‌تر است. در همه جنبش‌ها همینطور است. آن بخشى از تفکر و آگاهى رهبران و فعالین یک جریان به مشخصه فکرى و عینى یک جنبش بطور کلى تبدیل میشود که با نیازها و مشخصات مادى و اجتماعى آن حرکت تناسب دارد. یک جنبش به هر حال مشغله اجتماعى معیّنى پیدا میکند که تصویرى از تمام افق فعالین و متفکرین و رهبران آن نیست. جریان مارکسیسم انقلابى پرچم رادیکالیزاسیون چپ روشنفکرى ایران زیر فشار سوسیالیسم کارگرى و عظمت معنوى مارکسیسم بود که تازه داشت بطور دست اول و یا با روایاتى اصولى‌تر در چپ ایران مطرح میشد. به هر حال مارکسیسم انقلابى بعنوان یک جریان تا آن اندازه به ارتدوکسى رجعت میکرد که به کار یک چپ غیر کارگرى فعال در یک انقلاب معیّن میخورد. خیلى از فعالین این جریان شاید در ذهن خود افقى فراتر یا محدودتر از این داشتند.

رجعت به مارکسیسم در محدوده معیّن و در چهارچوب معضل اجتماعى معیّنى که این جنبش در برابر خود قرار داده بود صورت میگرفت. کمونیسم کارگرى این محدوده و این معضل اجتماعى را نقد میکند و میشکند و لذا مجموعه‌اى از مسائل نظرى و معضلات فکرى و برنامه‌اى را جلوى خود میگذارد که اساساً در چهارچوب مارکسیسم انقلابى ایران نمیتوانست طرح شود تا چه رسد به اینکه پاسخ بگیرد. سؤال اساسى اینست که جریان “مارکسیسم انقلابى ایران” و کمونیسم کارگرى هر یک به کجاى مارکسیسم برمیگردند. اگر بخواهم انتقاد تئوریک امروز خود را از دستگاه فکرى موسوم به “مارکسیسم انقلابى ایران” ساده کنم و در یک جمله بگویم این میشود: این جریان فاقد یک نگرش تاریخى و فاقد یک درک اجتماعى از خود مارکسیسم بمثابه یک تئورى و یک جنبش بود. به نظر من این جریان مفسّر بسیار خوبى براى مارکسیسم به عنوان یک تئورى بود، البته تا آنجا که امر اجتماعى‌اى که در برابر خود داشت رجوع به مارکسیسم را ایجاب میکرد. این جریان استنتاجات سیاسى و تاکتیکى اساساً درستى از این تئورى به عمل میآورد. تا همین امروز تک تک مواضع این جریان در قبال گره‌گاهها و مسائل سیاسى دوره انقلاب و پس از آن به قوّت و صحت خود باقى است. اما اِشکال بر سر این بود که براى این جریان مارکسیسم نهایتاً یک تئورى بود، تئورى‌اى که حقایق جهان سرمایه‌دارى را میشکافت و نقد میکرد. تئورى‌اى که نقد کارگر به جامعه سرمایه‌دارى را بیان میکرد. این نقد و این تئورى نقطه شروع تفکر و تعقل درباره پراتیک اجتماعى بود. مارکسیسم انقلابى ایران در پى سازمان دادن یک جنبش پراتیکى، و البته کارگرى، بر مبناى این تئورى بود. این یک نگرش وارونه است. به نظر من همینجا نگرش غیر تاریخى این جریان و جدایى‌اش از یکى از بنیادى‌ترین پایه‌هاى مارکسیسم نمودار میشود. مارکسیسم انقلابى ایران هنوز مارکسیسم بمثابه یک تئورى را بشیوه‌اى که مارکس راجع به تئورى بطور کلى حکم داده است نگاه نمیکرد. به عبارت دیگر خود مارکسیسم بعنوان یک تئورى معیّن را غیر اجتماعى و غیر تاریخى قضاوت میکرد. تزهاى مارکس درباره فوئرباخ، که به موجز‌ترین شیوه نگرش مارکس به رابطه اندیشه و پراتیک اجتماعى و طبقاتى را بیان میکند، شامل خود مارکسیسم به عنوان یک اندیشه معیّن هم میشود. نمیتوان همه نظریات و افکار بشر را محصول جامعه دید، براى آنها کاربست تاریخى پیدا کرد، حقیقت یا عدم حقیقت آنها را به پراتیک اجتماعى آنها گره زد، و در عین حال خود مارکسیسم را بعنوان یک اندیشه مجرّد از پراتیک اجتماعى و مقدّم بر آن، مستقل از کاربست تاریخى آن و بعنوان مجموعه‌اى از احکام حقیقى درباره جهان عینى فهمید. واضح است که اجزاء تئورى مارکس، تبیینش از شیوه‌هاى تولید، از منشأ سود، از دولت و غیره، همه احکام علمى اند و مستقلاً قابل درکند. اما پذیرش اینها پذیرش مارکسیسم نیست زیرا اساس مارکسیسم نقد است. نه نقد یک ذهن به بیرون خود، بلکه نقد یک پراتیک و یک جنبش عینى و مادى در جامعه به کل جامعه. نمیتوان احکام مارکسیستى را بصورت یک مجموعه اعتقادى جمع‌آورى کرد و نام آن را مارکسیسم گذاشت. مارکسیسم قبل از هر چیز یعنى قرار گرفتن در همان موضع اجتماعى و در متن همان پراتیک اجتماعى-انتقادى که تازه کاربُرد این احکام را بمثابه نقد ممکن میکند. در سمینار سعى کردم توضیح بدهم که چگونه این موضع اجتماعى خاص و این پراتیک اجتماعى خاص قابل تفکیک از مارکسیسم بمثابه یک تئورى نیست و چطور مارکسیسم غیر کارگرى یک تناقضِ درخود است.

در کنگره دوم من به این ضعف چهارچوب فکرى موجود اشاره کردم. گفتم که ما باید نه فقط به تئورى مارکسیسم بلکه به نقطه رجوع و پایه اجتماعى آن برگردیم. مارکسیسم انتقادى عالمانه و خیراندیشانه به سرمایه‌دارى نیست. انتقاد کارگر است بعنوان یک طبقه معیّن و بعنوان یک معترض زنده در جامعه سرمایه‌دارى. قرار داشتن در این مکان اجتماعى براى یک حزب سیاسى همانقدر شاخص مارکسیست بودنش است که قبول داشتن تئورى ارزش اضافه. براى رفقاى ما این یک تجدید نظر تئوریک در چهارچوب پیشین نبود، بلکه اصرارى بر یک جهت‌گیرى پراتیکى بسوى طبقه کارگر بود. حال آنکه همانطور که گفتم این مسأله‌اى عمیقا تئوریک است که خود را در اختلافات جدى‌اى در تبیین نظرى مسائلى که روبرویمان است نشان میدهد و فى‌الحال داده است. یک نمونه از این اختلاف را در مباحثات پیرامون مسأله شوروى دیدیم. برنامه حزب کمونیست ایران، در چهارچوب سنّت مارکسیسم انقلابى ایران، علت شکست نهائى انقلاب کارگرى در شوروى را “غلبه رویزیونیسم” میداند. بحث ما، من و رفیق ایرج آذرین، در بولتن شوروى دقیقاً همین تبیین را نقد و رد میکند. بجاى جستجو کردن علل شکست در تخطى این و آن از مارکسیسم بمثابه یک تئورى، ما جنبش اجتماعى طبقه کارگر و محدودیت‌ها و افق و بى‌افقى آن را مبنى قرار میدهیم. و تازه از اینجا رهسپار بررسى علل تغییر کاربست مارکسیسم بعنوان یک تئورى توسط جنبش اجتماعى طبقات دیگر میشویم. در مورد خود مقوله رویزیونیسم ما دیدگاه مکتبى را رد میکنیم و رویزیونیسم را بعنوان سیستم و روبناى فکرى جنبش‌هاى اجتماعى بررسى میکنیم و به اعتبار اختلاف کارگر با این جنبش‌ها با آنها گلاویز میشویم و نه صرفاً بعنوان ارتداد از مکتب. در قبال مسائلى مانند، اوضاع بین‌المللى، مبارزه اقتصادى کارگر، اصلاحات، تبیین احزاب سیاسى، تحلیل تاریخ کمونیسم، تعیین وظایف و دورنماى حزب کمونیست، کار کمونیستى در درون طبقه و غیره نیز میتوان اختلافات جدّى نظرى‌اى که میان کمونیسم کارگرى با چهارچوب فکرى پیشین پیدا میشود را دید. این اختلافات مادام که چهارچوب فکرى پیشین عمدتاً پوپولیسم را هدف نقد خود داشت کاملاً مشهود نمیشد. گفتم که در این عرصه معیّن، تا آنجا اندیشه مارکسیستى به جنگ خلق‌گرایى میرود، حرف خیلى زیادتر و یا متفاوتى هم نمیشود زد. اما وقتى کار پوپولیسم تمام میشود و معضلات جدید، بویژه مسأله پراتیک کمونیستى و بحران سوسیالیسم بورژوایى، طرح میشود، نقاط ضعف چهارچوب قبلى نمودار میشود.

سؤال: اما بخش مهمى از اختلافات نظرى‌اى که مطرح میکنید در طول سالهاى گذشته در چهارچوب همین حزب و بعنوان خط رسمى و یا استنتاج از مواضع رسمى حزب مطرح شده…

منصور حکمت: کاملاً درست است. منظور من از “مارکسیسم انقلابى” چهارچوب و موازنه فکرى ناظر به حزب کمونیست ایران در این مقطع نیست. به نظر من این عنوان میتواند به معنى دقیق کلمه توصیفى از جریان ما تا قبل از کنگره اتحاد مبارزان کمونیست باشد. یعنى مقطعى که بحث پراتیک کمونیستى بطور جدى مطرح شد و کمبودهاى سیستم فکرى قبلى عیان شد. بعد از این مقطع و بویژه بعد از تشکیل حزب، بتدریج نظراتى در چهارچوب خط رسمى حزب مطرح میشود که دیگر مال این سنّت نیست. خود بحث کمونیسم کارگرى رسماً در کنگره دوم در سه سال و نیم قبل مطرح شده. این مقطعى است که ما دیگر تقابل کمابیش رسمى و علنى کمونیسم کارگرى با چهارچوب فکرى قبلى و با سایر گرایشات فکرى موجود در حزب را میبینیم. اینکه براى دوره‌اى، در واقع تا کنگره سوم، این بحث‌ها در پیوستگى با گذشته مطرح میشود نباید بر تفاوتهاى فکرى و عملى این دیدگاه با چهارچوب قبلى سایه بیندازد. خود من به درجه‌اى که از چند سال قبل نسبت به این تقابل آگاه شده‌ام حتى‌المقدور از استفاده از عبارت “مارکسیسم انقلابى” در خصلت‌نمایى حزب کمونیست ایران و بالاخص نظراتى که در این دوره مطرح کرده‌ام اجتناب کرده‌ام.

این را هم بگویم که تمایز دیدگاههاى امروز ما با چهارچوب فکرى قبلى چیزى نبوده که یکباره به آن رسیده باشیم. امروز تشخیص داده‌ایم که اینها سنّت‌هاى فکرى متفاوتى هستند، اما لزوماً از ابتدا متوجه دامنه نظرى و عمق اجتماعى این اختلافات نبوده‌ایم.

سؤال: شکل پیشروى و تثبیت این بحث‌ها در حزب کمونیست چطور میتواند باشد؟ بگذارید به نحو دیگرى این سؤال را مطرح کنم. در حزب ما همانطور که گفتید در سطح رسمى مخالفتى با این جریان ابراز نمیشود. همین امروز این دیدگاه مورد موافقت تشکیلات و ارگانهاى حزبى است، کما اینکه بحث‌هایى که به قول شما انتقاد اساسى‌اى به چهارچوب فکرى و سیاسى حزب وارد میکنند بعنوان موضع رسمى و در ارگان مرکزى حزب چاپ میشوند. با این پذیرش عمومى گیرِ کار دیگر کجاست؟

منصور حکمت: “موافقت” آن چیزى نیست که ما دنبال آن هستیم. هیچوقت از این نظر در مضیقه نبوده‌ایم. ما موافق نمیخواهیم، همفکر میخواهیم. موافق کسى است که پاسخ آدم به موضوعى را به هر حال میپذیرد، اما همفکر کسى است که در خود سؤال با آدم شریک است. علت عدم مخالفت رسمى گرایشات دیگر با این مباحثات در درجه اول اینست که آلترناتیوى ندارند. پرچمدار ندارند و یا با مِلاکهاى خود تصور میکنند که از مخالفت در یک چنین شرایطى زیان خواهند کرد. در یک کلمه براى مخالفت آمادگى ندارند. پذیرش رسمى و بعد مقاومتِ عملى در برابر استنتاجات ناشى از این مباحثات، هضم کردن این مباحثات و کُند کردن لبه تیز آن شیوه اصلى برخورد گرایشات دیگر به بحث‌هاى ماست.

این خط به موافق احتیاج ندارد. به فعال و کادر و رهبر پُر شور احتیاج دارد. دوران مبارزه ضد پوپولیستى را به یاد بیاورید. هر عضو و فعال این جریان نماینده پُر شور و با اعتماد به نفس و کوشایى براى این خط بود. اینها کسانى بودند که در این جریان پاسخ مسائل واقعى و مبرم خود را گرفته بودند. این جریان نماینده اعتقادات و اولویت‌هاى خود آنها بود. اصرار داشتند آن را در محیط فعالیت خود، در سازمان خود و در هر کانونى که میتوانستند به کرسى بنشانند. امروز هم کار بدون یک چنین فعالین و رهبرانى جلو نمیرود. ما این را در آن ابعادى که باید نداریم و باید به وجود بیاوریم.

سؤال: بنابراین مسأله بر سر کادر سازى است؟

منصور حکمت: این بیان خوب نیست. اولاً کادر سازى بار آموزشى و تربیتى دارد که ابداً مورد نظر ما نیست. و ثانیاً تلاش ما یک جنبه قوى تشکیلاتى دارد. قصد ما آموزش و یا ترویج این بحث‌ها نیست. ما داریم دیدگاه و سیستم فکرى و عملى معیّنى را در سطح اجتماعى طرح میکنیم تا نیروهاى مادى آن گِرد بیایند. اول هم گفتم که پایه مادى این جریان را باید در جنبش اعتراض سوسیالیستى خود طبقه جستجو کرد. ما یک انتخاب فکرى و سیاسى را جلوى کمونیستها، فعالین سوسیالیست طبقه و همینطور البته فعالین حزب کمونیست ایران بطور اخص قرار میدهیم. آنها که در این نظرات و در این گرایش فکرى و سیاسى امر خود و اردوى خودشان را میبینند طبعاً حول آن متحد میشوند. مسأله فقط بر سر کادر براى این جریان نیست. رهبران این خط باید پیدا بشوند و متحد بشوند.

از طرف دیگر حزب باید عملاً بر این گرایش کمونیستى کارگرى بنا بشود. قبلاً هم گفته‌ام که حزب کمونیست یک حزب چند پایه و چند بُنى است، و از نظر ما باید به یک حزب تک پایه سوسیالیسم کارگرى در ایران تبدیل بشود. این یعنى مبارزه براى کنار زدن گرایشات دیگر در درون حزب، حتى اگر با همه قطعنامه‌ها و مصوبات موجود چپ کارگرى در این حزب موافقت داشته باشند. در یک جبهه چند حزبى هم ممکن است روى سیاستها توافق وجود داشته باشد. ما حزب یک گرایش را میخواهیم. ما وحدت نظر و وحدت عمل روى آن موضوعاتى را میخواهیم که هیچگاه در قطعنامه‌ها و مصوبات بیان نمیشوند. وحدت عملى که ناشى از تعلق یک حزب به یک سنّت مبارزاتى واحد است. تنها در آن صورت است که پتانسیل عظیمى را که براى رشد کمونیسم کارگرى و جنبش حزبى آن وجود دارد میتوان تحقق بخشید. به هر حال موافقت‌هاى موجود ما را در قلمرو تشکیلاتى بى وظیفه نمیکند. برعکس باید از این شرایط براى یک کاسه کردن حزب بر مبناى کمونیسم کارگرى استفاده کرد. پیشروى تشکیلاتى که کمونیسم کارگرى در حزب کمونیست میخواهد بسیار فراتر از داشتن موافقت و پذیرش عمومى است. خیلى کنکرت‌تر هم هست. این البته یک واقعیت است که مادام که این گرایش از تعداد کافى رهبران و کادرهاى توانا برخوردار نباشد به دست گرفتن عرصه‌هاى مختلف فعالیت حزب بزرگ و وسیعى مثل حزب کمونیست ایران برایش کار ساده‌اى نیست.

سؤال: آیا، لااقل تا آنجا که به حزب کمونیست مربوط میشود، شتاب این “انتخاب” کُند نیست؟ آیا سه چهار سال بعد از کنگره دوم حزب که این مباحثات در آن شاید براى اولین بار زیر تیتر واحد کمونیسم کارگرى مطرح شد، نمیبایست از نظر پیدا شدن آن نوع فعالین و کادرهایى که مدّ نظر شماست پیشروى بیشترى از این صورت گرفته باشد؟ مقایسه سرنوشت بحث‌هاى امروز با مباحثات ضد پوپولیستى و سرعتى که توانست چپ ایران را تحت تأثیر قرار بدهد شاید بتواند نکاتى را روشن بکند.

منصور حکمت: به نظر من به چند عامل باید اینجا توجه کرد. اولاً، طرح مباحثات امروز بعنوان نگرشى آلترناتیو در برابر چهارچوب فکرى پیشین در عمل، لااقل از نظر رفقایى که این مباحثات را نه در جلسات ارگانهاى بالاى حزب، بلکه از طریق نشریات میشنیدند، به کنگره سوم برمیگردد و نه کنگره دوم. در گزارش به کنگره دوم، در مقالات ارگان مرکزى و غیره به هر حال خود ما هم، البته به نادرست، بحث را در پیوستگى بیشترى با گذشته فکرى حزب مطرح میکردیم تا امروز. حرف از گسست فکرى و غیره زیاد میزدیم، اما جاى این تفسیر باقى میماند که این سیر تکامل نظرى و سیاسى حزب است. بحث ما بصورت تلاشى در تدقیق و تکمیل خط رسمى فهمیده میشد. این وضعیت بعد از کنگره سوم تغییر کرده و خود ما هم سعى کرده‌ایم، حتى در فُرم کارمان، وجود یک دو راهى و ضرورت انتخاب میان آنها را برجسته‌تر کنیم.

ثانیاً، کُندى‌اى که مشاهده میشود در درون حصارهاى حقوقى حزب، و آن هم بغیر از حوزه‌ها و کانون‌هاى کارگرى حزب، بیشتر مصداق دارد تا در درون آن جریانى که من به آن حزب به معنى وسیع کلمه اطلاق میکنم. در این قلمرو وسیع‌تر، یعنى بویژه در درون محافل و شبکه‌هاى کارگرى که پیرامون حزب را گرفته‌اند، بازتاب مباحثات اخیر فرق میکند و از خیلى جهات امیدبخش و مهم است. تازه با توجه به اینکه این رفقا در جریان جزئیات مباحثات نیستند، خیلى از اسناد را ندیده‌اند و غیره.

مقایسه‌اى که گفتید البته جوانب بیشترى را میتواند روشن کند. از یک طرف جوّ انقلابى ده سال قبل قطعاً تعیین تکلیف فکرى و سیاسى جنبش‌ها و افراد را بشدت تسریع میکرد. بعلاوه، تفکر و نگرشى که در آن زمان مورد نقد بود خیلى توخالى و بطور عیانى راست و غیر مارکسیستى بود. این تفکر از دو لحاظ ورشکسته شد. از نظر تئوریکى تناقضات آن با مارکسیسم عیان شد. از نظر سیاسى معلوم شد که کلاً چهارچوب فکرى‌اى براى هیچ نوع اپوزیسیون رادیکال را تشکیل نمیدهد. با انقلاب نه فقط تحلیل‌هاى این جریان بلکه شعارها و مطالباتش هم پیش پا افتاده از آب در آمد. وقتى صنایع ملى شدند، یا سفارت آمریکا را اشغال کردند، جریانى که محتواى سیاسى و اقتصادیش چیز زیادى بیش از اینها نبود خودبخود نفوذش را در درون بخش‌هاى رادیکال‌تر جامعه از دست میدهد. اما مهم‌تر از همه اینها اینست که بحث ضد پوپولیستى مارکسیسم انقلابى ایران بحثى در درون یک سنّت مبارزاتى معیّن بود. منتقد و موضوع نقد در یک مکان اجتماعى یکسان قرار داشتند. چپ غیر کارگرى، اپوزیسیون چپ روشنفکرى، با جریان انتقادى‌اى در درون سنّت خودش مواجه بود که بویژه به مسائل سیاسى و عملى همین سنّت جواب میداد. علت همه‌گیر شدن سریع بحث‌هاى آن روز، این بود. این بار مسأله کاملاً متفاوت است. همانطور که گفتم کمونیسم کارگرى با سنّتى که دارد نقد میکند در صورت مسأله شریک نیست. بحث کمونیسم کارگرى پاسخ به تضاد‌ها و تناقضاتى است. پاسخ به سؤالات نظرى و عملى معیّنى است. اما سنّت چپ رادیکال غیر کارگرى این سؤالات را ندارد. در مقابل، درست در همین دوره و تحت تأثیر همین بحث‌هاست که بخش پیشرو و سوسیالیست جنبش طبقاتى با حساسیت و علاقه روزافزونى متوجه حزب کمونیست ایران و این نظرات در آن شده. به هر حال ما میخواهیم جنبش اجتماعى خودمان را صاحب افق و چهارچوب منسجمى براى مبارزه کنیم. جنبش اعتراض سوسیالیستى کارگر را. خیلى بهتر است که فعالین چپ هم از این مباحثات تأثیر بگیرند و به این جنبش نزدیک بشوند. اما کانون اصلى‌اى که مخاطب مباحثات ماست آنجا نیست. شخصا فکر میکنم چپ غیر کارگرى هنگامى بطور واقعى در مقیاس وسیع تحت تأثیر این مباحثات جابجا بشود که از یک طرف سوسیالیسم کارگرى بعنوان یک جنبش حزبى و سیاسى قدرت‌نمایى بیشترى در صحنه سیاسى بکند، و ثانیاً، این تفکر در نبرد با گرایشات فکرى بنیادى در جامعه که امروز چپ غیر کارگرى را مقهور و متزلزل کرده است سنگربندى قدرتمندى به وجود بیاورد. فکر میکنم این یک قانون اساسى مبارزه سیاسى است که چرخش رادیکالیسم طبقات دیگر به سَمت جنبش کارگرى و اندیشه سوسیالیستى کارگر، تابعى از قدرت کارگر و کمونیسم کارگرى در برابر بورژوازى بطور کلى است. ممکن است خیلى چپهاى رادیکال ما امروز انتخاب فکرى به نفع کمونیسم کارگرى نکنند، اما دیر یا زود ناگزیر خواهند شد یک انتخاب سیاسى و عملى بکنند.

سؤال: از کنگره سوم بعنوان یک مقطع مهم نام میبرید. خود بحث‌ها سابقه‌اش به کنگره دوم و حتى قبل از آن به خط مشى‌اى که در نشریه کمونیست دنبال میکردید برمیگردد. لطفا درباره اهمیت کنگره سوم بعنوان یک نقطه عطف بیشتر توضیح بدهید.

منصور حکمت: سابقه بحث کمونیسم کارگرى همانطور است که میگویید. اما گفتم که تا کنگره سوم این بحث قالب کوششى، ظاهراً از جانب کمیته مرکزى، براى تدقیق و بسط نظرات رسمى حزب را به خود گرفته بود. این وضعیت واقعى نبود. واقعیت این بود که بحث کمونیسم کارگرى نه امتداد خط رسمى بود و نه کمیته مرکزى بعنوان یک کمیته یا کانون آن را به خود مربوط کرده بود. این بحث یک گرایش بود. در کنگره سوم، و در واقع در پلنوم سیزدهم قبل از این کنگره، ما این واقعیت را توضیح دادیم. بعد از کنگره بحث را از چهارچوب رسمى بیرون کشیدیم و با تعدادى از رفقا، مشخصاً رفقا رضا مقدم و ایرج آذرین، طرحى براى یک کمپین براى کمونیسم کارگرى، چه در سطح علنى و چه در درون حزب، ریختیم. که سمینارهاى کمونیسم کارگرى یکى از اولین اقدامات آن بود. به این ترتیب بعد از کنگره سوم است که لبه انتقادى این مباحثات تیز میشود و عملاً کانونى براى پیشبرد آن شکل میگیرد. بنابراین مستقل از اینکه حزب کمونیست این مباحثات را خط رسمى خود بداند یا نه، که میداند، ما بعنوان فعالین این کمپین هدف خود را طرح این مباحثات در سطح علنى (و آن هم نه فقط در محدوده چپ ایران) و تلاش براى استوار کردن حزب کمونیست به این دیدگاه قرار داده‌ایم. و جالب اینجاست که با این اقدام در طى شش ماه پس از کنگره سوم بیش از کل دوره قبل توجه و حساسیت به این مباحثات در درون حزب به وجود آمده است. همچنین کوشیده‌ایم تا نظرات مشخص خود را درباره عرصه‌هاى اصلى فعالیت حزب جمعبندى کنیم و آلترناتیوهاى خود را در این عرصه‌ها ارائه کنیم. در مورد فعالیت کارگرى در ایران، درباره فعالیت حزب در کردستان و نیز در خارج کشور تاکنون در جزئیات نظر خودمان را بیان کرده‌ایم. در مورد فعالیت کارگرى در شهرها نظراتمان در نشریه کمونیست منتشر شده. در مورد کردستان هم نوشته‌هاى مفصّلى در اختیار کمیته‌هاى ذیربط و کل تشکیلات گذاشته‌ایم. اینها هم البته به روشن شدن سایه روشن‌هاى بحث ما در این دوره کمک کرده است.

سؤال: قبلاً گفتید که در عین اینکه تلاش براى کمونیسم کارگرى یک تلاش سیاسى و فکرى براى محکم کردن بنیادهاى این جریان و شکل دادن به یک حرکت وسیع در سطح جامعه است، متضمّن پیشروى‌ها و اقدامات معیّن تشکیلاتى در چهارچوب حزب کمونیست ایران هم هست. درباره ابعاد سیاسى و فکرى مسأله صحبت کردیم. میخواهم درباره وجه تشکیلاتى آن توضیح بیشترى بدهید. شکل مشخص تحولى که میخواهید در چهارچوب حزب کمونیست ایران به وجود بیاید چیست؟

منصور حکمت: همانطور که گفتم بحث ما در باره کمونیسم کارگرى از موقعیت حزب کمونیست استخراج نشده، اما وظایف روشنى را در قبال حزب بر دوش ما میگذارد. ما میخواهیم حزب کمونیست ایران حزب سوسیالیسم کارگرى ایران باشد و کلاً پرونده “چپ رادیکالى” خود را ببندد. این حزب باید تک-پایه و تک-گرایشى بشود. برنامه‌اش، رهبریش، سنّت‌هایش، کادرهایش، مشغله‌هایش، فعالیت روزانه‌اش، و غیره تماماً منعکس کننده یک چنین جایگاهى در جامعه باشد. شرط این کار اینست که این گرایش بتواند اولاً در سطح جامعه با قدرت خود را مطرح کند و ثانیاً، در درون حزب آمادگى لازم براى به دست گرفتن و هدایت فعالیت حزب را پیدا کند. گفتم که کادر و رهبر میخواهیم. این باید طى یک روَند مبارزه سیاسى که در آن گرایشات مختلف در حزب بطور شفاف‌ترى در برابر هم قرار میگیرند به وجود بیاید. این را هم تأکید کنم که مسأله صرفاً بر سر تعیین تکلیف کادرهاى فعلى حزب با خودشان نیست. وقتى از کادر و رهبر حرف میزنم کل سوسیالیسم کارگرى ایران را مدّ نظر دارم. اعضاء آن حزب وسیعى که ما خود را عضو آن و حزب کمونیست را جزئى از آن میدانیم. روَند پیدا شدن و پا جلو گذاشتن کادرها و رهبران این خط در عین حال روند تغییر بافت حزب و کارگرى شدن آن و همینطور جاى گرفتن بیشتر حزب در متن مبارزه و اعتراض کارگرى هم هست. ما برنامه حزبى‌اى بر مبناى این دیدگاهها خواهیم نوشت و براى تبدیل آن به برنامه حزب کار خواهیم کرد. بر این مبنا، و بر اساس موازین حزب، رهبرى حزب و تمام شالوده تشکیلاتى حزب باید در دست سوسیالیسم کارگرى قرار بگیرد و حزب بر مبناى سنت‌هاى سیاسى و تشکیلاتى این جریان خودش را شکل بدهد.

در این فاصله و از هم اکنون، به اعتقاد من باید کوشید تا نظرات و استنتاجات سیاسى و پراتیکى گرایش چپ و کارگرى در حزب با قاطعیت و سرعت عمل بیشترى به عمل در بیاید. باید بویژه گرایشات راست و بیگانه با سنّت کارگرى کنار زده بشوند.

باید کوشید که با سوق دادن دائمى حزب به سَمت جنبش طبقاتى و با افزودن بر تعهدات حزب در این عرصه روَند کارگرى شدن حزب کمونیست همچنان ادامه پیدا کند.

سؤال: میگویید “در این فاصله”. چه ضرب‌الاجل زمانى‌اى براى کل این تحول تشکیلاتى مدّ نظر دارید؟

منصور حکمت: تا کنگره چهارم حزب باید تکلیف گرایشات مختلف در حزب معلوم شود. خود کنگره مقطعى است که میخواهیم در آن پیروزى سوسیالیسم کارگرى در حزب کمونیست ایران رسمیت پیدا کند. با برنامه و رهبرى و همه چیزش.

بسوى سوسیالیسم دوره دوم شماره ۴ – آبان ١٣۶٨