دوست عزیزم!
نامه ات مرثیه ای زیباست، سوگ سرودی[۱] که نفس آدمی را بند می آورد؛ اما فاقد هرگونه وجه سیاسی است. هیچ کسی را نمی توان یافت که کاملاً نومید شود، ولو آن که مدتهای مدیدی صرفاً از روی بلاهت به امیدواری اش ادامه دهد، سرانجام پس از سالیان، روزی عاقل خواهد شد و به آرزوهای پاک خود جامه عمل خواهد پوشاند.
باوجوداین، مرا نیز به بیماری خود دچار کردی، حرفت هنوز ناتمام است و من درصددم تا به پایانش برسانم و وقتی همه چیز به پایان رسید، دستانت را به من بده تا شاید بار دیگر بتوانیم از ابتدا آغاز کنیم. بگذار مردگان، مردگانشان را دفن کنند و بر ایشان مویه کنند. با این همه، رشک برانگیز است نخستین کسی باشی که زنده وارد حیات جدید می شوی؛ بگذار بخت ما چنین باشد.
درست است که جهان قدیم از آن نافرهیختگان بوده است. اما نباید جهان نو را همچون هیولایی تصور کنیم که از ترسش به پستو میخزیم. برعکس، باید
چشم بر او دوزیم ارزشش را دارد که این ارباب جهان را وارسیم. البته او ارباب جهان است، تنها از آن رو که با جماعت خویش آن را می انبارد، همچون حشراتی گرداگرد مُردارها. بنابراین جامعه این اربابان نیازی جز بردگان ندارند، و مالکان این بردگان هم نیازی به آزادی ندارند. اگرچه چون مالکان زمین و مردم اند، به آنان ارباب میگویند چرا که برترند، اما کمتر از بندگان خود نافرهیخته نیستند.
وقتی از نوع بشر سخن میگوییم به معنای موجودی متفکر، آزاد و آزادی خواه است. نافرهیختگان نمیخواهند هیچ یک از اینها باشند. دیگر چه چیز برایشان باقی می ماند که باشند و بخواهند که باشند؟
آنچه که می خواهند این است که بِزیَند و خود را بازتولید کنند (و گوته گوید هیچ کسی به چیزی بیش از این دست نخواهد یافت)، و حیوانات نیز همین را میخواهند؛ سیاستمدار آلمانی نیز حداکثر خواهد افزود که اما، بشر میداند که این را میخواهد و آلمانیها آن قدر محتاط هستند که چیزی بیش از این نخواهند.
اعتماد به نفس آدمی آزادی، پیش از هر چیز باید بار دیگر در دل این مردم جوانه زند. فقط این حس که با یونانیان رخت از جهان بربست و در دوران مسیحیت در آبی مه آلود آسمانها ناپدید شد است که می تواند جامعه را به با همستان انسانهایی متحد برای والاترین هدفهایشان به وضعیتی دموکراتیک بدل سازد.
از سوی دیگر، مردمی که حس نمی کنند ،انسان اند، مانند اعقاب بردگان یا اسبها به داراییهایی اربابان خود بدل میشوند این جامعه به تمامی در خدمت اربابان موروثی است این جهان متعلق به آنان است. آنان جهان را همان طور که هست و همان طور که خود فکر میکنند باید باشد می پذیرند. آنها خود را همانطور که هستند میپذیرند و پای خود را محکم بر گردن این حیوانات سیاسی که کاری جز «اطاعت، فداکاری و توجه» نسبت به ارباب خود ندارند، می فشارند.
دنیای نافرهیختگان، دنیای حیوانات سیاسی است و اگر قرار باشد که آن را به رسمیت بشناسیم، دیگر چیزی برایمان باقی نمی ماند جز این که موافق وضع موجود باشیم. قرنها بربریت آن را پدید آورده و شکل داده است، و اکنون با نظامی منسجم روبه روی ما ایستاده که اصل آن جهان غیرانسانی است از این رو البته که نافرهیخته ترین جهان، یعنی آلمان ما، راهی جز این نداشت که از انقلاب فرانسه که بار دیگر موجب احیای بشر شد عقب بماند؛ و اگر ارسطویی آلمانی میخواست کتاب سیاست خود را از شرایط ما استنتاج کند، در ابتدای کتاب مینوشت: «انسان، حیوانی سیاسی است که البته کاملاً غیر سیاسی است»؛ [ بر خلاف ارسطوی یونانی که در کتاب سیاست خود بشر را حیوانی سیاسی خواند؛ اما نمی توانست وضعیت را دقیق تر از آنچه که پیش تر جناب زوفل ( öpfluHerr) در کتاب اصول کلی و قانون اساسی سلطنتی آلمان تشریح کرده، توضیح دهد. طبق گفته ی ،وی دولت اتحادیه ی خانواده هایی است که به باور ما نیز از نظر وراثت و مالکیت به برجسته ترین خانواده که با عنوان سلسله (dynasty) شناخته میشود تعلق دارد گفته میشود هرچه خانواده ها پر جمعیت تر باشند مردم خوشحال ترند دولت بزرگ تر و خاندان قدرتمندتر است، و از همین روست که دولت مستبد (despotic) دیرپای پروس، جایزه ی ۵۰ سکه ی تالر (taler) سلطنتی برای تولد هفتمین پسر اعطا می کند.
آلمانیها واقع گرایانی چنان مآل اندیشاند که تمام خواسته ها و والاترین اندیشه هایشان چیزی فراتر از زندگی بخورونمیر و این واقعیت نیست که مورد التفات حاکمانشان قرار گیرند. مردم خود نیز واقع گرایند، از هر نوع اندیشه و عظمت انسانی به دورند؛ آنان افسران عادی و کدخدایان کشورند، اما اشتباهی نیستند، بلکه حق با آنهاست؛ آنان همانطور که هستند، قادرند از این قلمرو حیوانی استفاده کنند و بر آن حکم برانند زیرا اینجا نیز (همچون هر جای دیگری) حکمرانی و بهره مندی، مفهومی واحدند. و وقتی با آنان بیعت و انبوه موجودات بی مغز را بررسی کردند چه چیزی جز آنچه که ناپلئون در برزینا در سر داشت به مغزشان خطور خواهد کرد؟ معروف است که ناپلئون به انبوه غرق شدگان زیر پایش اشاره کرد و رو به ملازمانش گفت: شما را به خدا به این وزغها بنگرید! شاید این جمله جعلی باشد، اما به هر حال صحیح است. تنها اندیشه ای که استبداد در سر دارد، تحقیر بشر است، بشر غیرانسانی، و مزیت آن بر دیگر اندیشه ها این است که به هرروی یک واقعیت است. حاکم مستبد همواره فقط مردم پست را میبیند. آنها در برابر چشمان وی و به خاطر او در باتلاق روزمرگی غرق میشوند و همچون وزغها از نو بر روی آن ظاهر میشوند اگر مردمی که می توانند اهداف بزرگ داشته باشند (همچون) ناپلئون پیش از دیوانگی سلسله ایاش) چنین دیدگاهی داشته باشند چگونه امکان دارد که پادشاهی کاملاً معمولی در چنین محیطی یک ایده آلیست باشد؟
در کل، اصل بنیادین سلطنتی (monarchical) عبارت است از انسان حقیر، پست و تهی از انسانیت؛ و منتسکیو کاملاً در اشتباه بود که آن را افتخار میدانست (منتسکیو، روح القوانین). او با تمایز گذاری میان سلطنت (monarchy) استبداد و جباریت (tyranny) از این دشواری می گریزد. اما تمام اینها نام و مفهوم واحدی اند، و در بهترین حالت بیانگر نمودهای متفاوت اصولی یکسان اند جایی که اصل سلطنت از پشتیبانی اکثریت برخوردار باشد، انسانها در اقلیت اند؛ جایی که اصل سلطنت هیچ شکی را برنتابد، اصلاً انسانی وجود نخواهد داشت. چرا نباید کسی مثل پادشاه پروس (فردریش ویلهلم (چهارم که هرگز بر وی محرز نشد که نقشی غامض دارد، صرفاً به دست هوی و هوسش هدایت شود؟ و وقتی که بدین شیوه رفتار کند، نتیجه چیست؟ مقاصد متناقض؟ خب پس هیچ از آن حاصل نخواهد شد. روندهایی ضعیف؟ هنوز هم تنها واقعیت سیاسی اند. اوضاعی مضحک و شرم آور؟ فقط یک موقعیت است که مضحک باشد و فقط یک موقعیت است که شرم آور باشد و آن واگذاردن تخت و تاج است. مادامی که هوی و هوس حکم براند برحق است میتواند هر چقدر که میخواهد ناپایدار، بی معنی و تحقیر آمیز باشد، اما بازهم به اندازه ی کافی برای حکمرانی بر مردمی که هرگز قانونی جز قدرت خودسرانه ی پادشاه نمی شناخته اند، کافی است. نمی گویم که پدید آمدن نظامی بی مغز و از دست دادن احترام درونی و بیرونی دولت پی آمدی نخواهد داشت، و قصد ندارم مسئولیت کشتی احمقها ship of fools ؛ (اشاره به بخش ششم کتاب جمهور افلاطون که دموکراسی را به یک کشتی پر از احمقها تشبیه می کند-م.) را بر گردن بگیرم اما تأکید میکنم: مادامی که این دنیای وارونه، جهان واقعی باشد پادشاه پروس مرد زمانه ی خود خواهد بود. همان طور که میدانی در مورد این مرد بسیار اندیشیده ام. پیشتر زمانی که تنها ارگان رسمی وی هفته نامه ی سیاسی برلین (Berliner politische Wochenblatt ،بود ارزش و نقش او را تشخیص دادم. پیش از این، وقتی که سوگند وفاداری در کونیگزبورگ یاد شد، او بر این فرض من که حالا دیگر به پرسشی کاملاً شخصی تبدیل خواهد شد صحه گذاشت. [۲] وی گفت که قلب و ذهن او قانون بنیادین آتی قلمرو پروس و دولت او خواهد شد، و در واقع، در پروس، نظام یعنی خود پادشاه. او یگانه شخص سیاسی .است شخصیت او به نحوی از انحا کلیت نظام را تعیین می کند. آنچه که انجام میدهد و یا مجاز است که انجام دهد، آنچه که می اندیشد و یا به وی نسبت داده میشود همان است که دولت پروس در سر دارد یا انجام میدهد بنابراین پادشاه فعلی با بیانی چنین صریح، خدمتی شگرف به انجام رسانیده است.
اما اشتباهی که مردم مدتها مرتکب میشدند این بود که برای امیال و اندیشه هایی که پادشاه بیان میکرد اهمیت قائل بودند. این امر نمی تواند کوچک ترین تغییری در ماهیت موضوع ایجاد کند: نافرهیختگان عناصر تشکیل دهنده ی سلطنت مطلقه اند و سلطان قاهر تا ابد یگانه پادشاه نافرهیختگان باقی خواهد ماند؛ وقتی هر دو همان بمانند که هستند، پادشاه نمی تواند خود یا مردم خود را به مردمانی آزاد و واقعی تبدیل کند. پادشاه پروس تلاش کرده است تا با استفاده از نظریه ای که پدرش (فریدریش ویلهلم سوم) به یک اعتبار از آن بی بهره بود نظام را تغییر دهد. سرانجام تلاش هایش کاملاً محرز است به شکستی کامل انجامید. میشد انتظارش را داشت. ارتجاع، همین که به دنیای سیاسی حیوانات برسد، نمی تواند از این فراتر رود و جز رها شدن بنیان این جهان و گذار به جهان انسانی دموکراسی، امکان حصول پیشرفت وجود ندارد.
پادشاه پیر خواسته ی زیادی نداشت نافرهیخته بود و ادعایی بر اندیشه ورزی نداشت. میدانست که وضعیت خادمان و مالکیت او بر آن صرفاً مستلزم وجودی بی روح و راکد بود شاه جوان هشیارتر و باهوش تر بود و نظر بسیار بهتری به قدرت مطلق سلطان قاهری که فقط محدود به قلب و ذهن خود باشد، داشت. وضعیت سلب پیشین خادمان و بردگان او را دل زده می کرد. میخواست وضعیت را زنده کند و با امیال احساسات و اندیشه های خود به طور کامل در آن نفوذ کند؛ و اگر فقط میشد که این کار انجام شود، با وضعیت خود میتوانست این را مطالبه کند؛ و از این رو سخنرانی های آزادی خوانانه و فوران .قلبش نه قوانین ،مُرده بلکه این قلب تپنده و نیرومند پادشاه است که میبایست بر تمام رعایا حکم براند. پادشاه میخواست تمام فکر و قلب خویش را برای منافع امیال قلبی خود و برنامه های دیرینه اش متمرکز سازد. جنبشی حاصل شد؛ اما دیگر قلبها مثل قلب پادشاه نتپیدند و افراد تحت حاکمیت وی نمیتوانستد جز به سخن گفتن از الغای سلطه ی قدیمی دهان باز کنند ایده آلیستهایی که جسارت مطالبه ی تبدیل رعایا به انسان را داشتند سخن گفتند و وقتی که پادشاه داشت درباره ی شیوه ی پیشین آلمانی خیالبافی میکرد اینان میدانستند که حق فلسفه بافی را در مورد شیوه نوین آلمانی دارند البته که چنین چیزی در پروس ناپسند بود. برای لحظه ای چنین به نظر می رسید که نظم قدیمی امور وارونه شده است؛ درواقع امور انسانی شدند و حتی اشخاص جدیدی ظاهر شدند، اگرچه در مجلس سلطنتی [دایتز (Diets) بردن نام افراد مجاز نیست. اما خادمان استبداد پیشین خیلی زود به این فعالیت غیر آلمانی پایان دادند ایجاد تضاد میان امیال پادشاهی که مشتاق گذشته ای پر از کشیشان شوالیه ها و رعیت فئودال بود و مقاصد ایده آلیستهایی که فقط به دنبال پیامدهای انقلاب فرانسه و در نهایت همواره به دنبال یک جمهوری و سازمان انسانهای آزاد به جای نظام اشیای مرده بودند، چندان دشوار نبود زمانی که این تضادها به اندازه ی کافی تشدید شده و به امری ناخوشایند تبدیل شدند و پادشاه تندخو به اندازه ی کافی تحریک شد، خادمانش که پیش از این به سادگی زمام امور را در دست داشتند، به پیشگاه وی رفته و ادعا کردند که ترغیب رعایا به حرفهای بیهوده عاقلانه نیست و خادمان وی نمیتوانند بر این مردمان پرهیاهو حکم برانند از این ،گذشته حاکمیت تمام روسهای پیشین از جنبش درون اذهان روسهای نوین درس گرفت مارکس به طعنه پروسی ها را در زبان لاتین Vorderrussen روسهای نوین میخواند و تزار نیکولای اول را حاکم تمام Hinterrussen یا روسهای پیشین و خواهان احیای وضعیت سابق و آرام امور شد. و نتیجه ی آن نسخه ی جدید ممنوعیتهای پیشین تمام امیال و اندیشههای مردم در رابطه با حقوق و وظایف انسانی بود؛ یعنی بازگشت به وضعیت سلب پیشین خادمان که در آن برده در سکوت خدمت می کند و مالک رعیت و زمین، تا حد ممکن در سکوت و صرفاً از طریق گروهی از خادمان تربیت دیده و مطیع حکم میراند. بیان خواسته هایشان برای هر دو گروه ناممکن است: نه برده میتواند بگوید که میخواهد انسان باشد و نه حاکم میتواند بگوید که انسان در این کشور کارکردی ندارد. بنابراین، سکوت تنها راه نجات است ،توده ،لال درمانده و مطیع شکم خود است [Muta pecora, prona et ventri oboedientia]. این تلاشی ناموفق برای الغای دولت نافرهیختگان به اتکای خود آن دولت بود؛ نتیجه این بوده که تمام جهان بدانند وحشی گری برای استبداد ضروری است و انسانیت ناممکن رابطه ی وحشیانه را تنها می توان با وحشی گری حفظ کرد. و اکنون کار مشترک مان را به اتمام میرسانم: نگاهی دقیق به نافرهیختگی و دولت آن نخواهی گفت که نظرم نسبت به زمان حال افراطی بود؛ و باوجود این، از آن ناامید نیستم تنها از آن رو که دقیقاً این وضعیت نومید کننده است که مرا سرشار از امید می کند. من از ناتوانی اربابان و بی تفاوتی خادمان و رعایایی که اجازه میدهند تا همه چیز طبق اراده ی خدا اتفاق بیفتد حرف نمیزنم؛ اگرچه این دو، دست در دست یکدیگر، برای بروز فاجعه کافی است. صرفاً میخواهم توجهات را به این واقعیت جلب کنم که دشمنان نافرهیختگی در یک کلام یعنی تمام آنانی که می اندیشند و در رنجاند به تفاهمی رسیده اند که پیش از آن هیچ ابزاری
برایش وجود نداشت و حتی نظام منفعل باز تولید کهن گونه ی رعایا، روزانه افرادی را برای خدمت به نوع جدید بشریت به استخدام درمی آورند. با این حال، نظام صنعت و تجارت مالکیت و استثمار مردم، حتی بسیار سریع تر از افزایش جمعیت به گسست در جامعه ی امروزی منجر می شود، گسستی که نظام پیشین قادر به برطرف کردن آن نیست زیرا به هیچ وجه نه برطرف می کند و نه میآفریند فقط وجود دارد و مصرف می کند. اما وجود انسانهایی رنج دیده که میاندیشند و اندیشه ورزانی که سرکوب می شوند، ناگزیر باید برای جهان حیوانی نافرهیختگی که منفعلانه و بی فکرانه مصرف می کنند ناخوشایند و ناگوار باشد.
ما به سهم خود باید جهان قدیم را رسوا سازیم و جهان جدید را به شیوه ای مطلوب شکل دهیم. هر چه رخدادها به انسانهای اندیشه ورز برای ارزیابی موقعیت خود و به بشر در رنج برای بسیج نیروهای خود زمان بیشتری بدهند، محصولی که اکنون در بطن خود می پرورد ورود به جهانی کامل تر خواهد
بود.
برای دانلود فایل پی دی اف روی لینک زیر کلیک کنید
تنها (حتی) اندیشه استبداد، تحقیر بشر است.نامه کارل مارکس به آرنولد روگه (۱۸۴۳)
پیوند به منبع اصلی
https://www.marxists.org/archive/marx/works/١٨۴٣/letters/۴٣٠۵.htm
[۱]. روگه در نامه ای که در مارس ۱۸۴۳ از برلین نوشت، از نبود هیچ نشانه ای برای خروش انقلابی در آلمان، روحیهی نوکرمآب، تسلیم در برابر استبداد و سرسپردگی که سالها در این کشور رواج داشت گلایه می کند. این نامه در بخش مکاتبات ۱۸۴۳ در سالنامههای آلمانی فرانسوی منتشر شد. [۲]. اشاره ی مارکس به پشتیبانی و حمایتی است که فریدریش ویلهلم چهارم در زمان ولیعهدی از هفته نامه ی سیاسی برلین (۱۸۳۱-۴۱) که بلندگوی اندیشه های ارتجاع فئودالی و رمانتیسیسم محافظه کار بود داشت. مراسم تاج گذاری فردریش ویلهلم چهارم در ۷ ژوئن ۱۸۴۰ در کونیگر بورگ، پر از شوالیه های قرون وسطایی بود.
برگرفته از سایت نقد اقتصاد سیاسی بازنشر کتابخانه ی گرایش مارکسی