“اگر از یک غریبه بخواهید در باره شما قضاوت کند، او، شما را آنطور که “هستید” در نظر میگیرد، اما یک “آشنا” شما را آنطور که او میخواهد به نظرش برسید، میبیند.”
این جمله را در یک رمان از کتابهای Carlos Ruiz Zafón (متولد ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۴ در بارسلونا و مرگ در ۱۹ ژوئن ۲۰۲۰ در لوس آنجلس) نویسنده اسپانیائی برگرفته ام که فکر میکنم میتوان به کمک آن نکته مورد نظر در نوشته ام را توضیح بدهم.
آقای علیرضا نوریزاده در یک میزگرد با تلویزیون ایران انترناسیونال که پیرامون “پیام مشترک رضا پهلوی، نازنین بنیادی، مسیح علینژاد، حامد اسماعیلیون، علی کریمی، گلشیفته فراهانی و …”، همراه با خالد عزیزی و شهریار آهی بحث میکردند، به مناسبت و بی مناسبت بارها اصطلاح “اقوام ایرانی” را بکار بردند. برای خاطر جمع کردن “کاک خالد”، به گفته او، پی آمد هر نوع ائتلاف “فراگیر” حول چنان شخصیتها که البته خانم شیرین عبادی نیز با ارسال پیام مشابهی کاندیداتوری خویش را نیزاعلام کردند، “تضمین حقوق اقوام ایرانی” خواهد بود. به این ترتیب او با این “پولتیک” زدنها شاید مطمئن بود که بی خبر ماندن و مستثنا کردن “مرکز همکاری احزاب کرد”، به عنوان نمایندگان سیاسی “قوم کرد”، “قابل معامله” است. دیگر عناصر همان مرکز همکاری، بازهم در مصاحبه با تلویزیون ایران انترناسیونال فقط گلایه کردند که آن “شخصیتهای خوشنام” آنان را، به عنوان نمایندگان “کردها” در جریان نگذاشتند. به این ترتیب روشن است که آقای نوریزاده به عنوان مرجع خود خوانده شناخت از جامعه ایران، ما را و جامعه ای را که در آن زندگی میکنیم، “آنطور که او میخواهد”، معرفی میکند، نه به آن شکل که از منظر یک نظاره گر “غریبه” ، ما و جامعه چگونه وجود داشته ایم و وجود داریم.
مساله، اما، فراتر از این حرفهاست. وارد کردن “اقوام” به عنوان یک هویت، یک “داده” که گویا پیش فرض هر “ایرانی” و شاید هر “شرق شناس” نیز هست، نه یک واقعیت عینی و ابژکتیو و تاریخی، که ناشی از تصویری است که گوینده چنان تعابیری از تاریخ ایران و تحولات سیاسی و اقتصادی این “سرزمین” دارد. ایران، که از نظر کسانی چون نوریزاده و آن شرق شناسان و “شاهنامه شناسان” آن را “چون کف دست” خود میشناسند و از زاویه نگرش خود به تاریخ و جامعه ایران، هر “اندیشه ملی” و غیر ایرانی را برنمی تابند، اتفاقا برای این طیف از آکادمیسین ها و ناسیونالیستهای ایرانی، نه در سیر تاریخ و نه در چهل سال اخیر، وجود خارجی ندارد.
جامعه ایران پس از سلطه حکومت یکدست و با نظام اداری واحد و سراسری، پس از “کودتای” سید ضیاء و رضا خان میرپنج، و با درهم شکستن امتیازطلبی های ملوک الطوایفی و فئودالی، از نظر سیاسی به نقش “طایفه”، “قوم” و ساختارهای محلی گری دوران فئودالی پایان داد. با وارد شدن جامعه ایران به مدار سرمایه داری صنعتی و “اصلاحات ارضی” در پایان دهه ۱۳۳۰، در دوران سلطنت پسر رضاخان، جامعه ایران این بار از جنبه اقتصادی نیز کل شیرازه تولید فئودالی را از هم گسست؛ و “قوم” و “طایفه” قدرت پیشین را در اقتصاد ماقبل سرمایه داری تماما از دست دادند. “قوم” و “اقوام ایرانی” در تلاقی این دو محور تحولات سیاسی و اقتصادی، به تاریخ پیوستند. درست همانگونه که یک ناظر بیرونی به یک جامعه اروپائی نگاه میکند، و در تعریف آنها، از انتخابات، در جدلهای سیاسی، در مراکز اندیشه و افکار، هیچ نشانی از بقایای از قرار مادام العمر “قومیت” و حتی “اقلیت های ملی” نمی بیند، برای هرکس دیگری که عینی و ابژکتیو جامعه ایران و سیر تحولات آن را در تاریخ نگاه میکند، شنیدن چنین توصیفها و “تحلیل”های امثال نوریزاده. بسیار اختیاری، غیر واقعی و از روی “تعصب” به نظر می آیند. لاجرم در این دنیای موهوم، عناصر متعلق به آن پدیده های موهوم تر و برانداخته شده، مُهره و شخصیت های سیاسی تصویر میشوند برای مقاصد کاملا آگاهانه و تماما عاری از گذشته پرستی. این نمای ظاهری اقوام ایرانی و جاذبه موهوم ملیت و قومیت، با جادوی متحد کننده پرچم شیر و خورشید، در پی هموار کردن امروزی ترین و مدرن ترین راه به قدرت رساندن تیپ پورشه سواران بی فرهنگ و نوکیسه ها و “بازستاندن” بازار “ایران زمین” از اسلام سیاسی در آستانه سقوط است. در پس این شامورتی بازی قرار است پس از سقوط رژیم اسلامی، ایرانی از کلاه بیرون کشیده شود، که بنا به خصوصیات “فرهنگ و رسوم باستانی و دیرین” که این نوع نمایشگران چون هویت جاودانه و خارج از دایره تغییر و تحول برای “ایران” اختراع کرده اند، با سوسیالیسم در ستیز آشتی ناپذیر باشد.
به این ترتیب، هر کس و هر “ائتلاف فراگیر”، که این پدیده های موهوم، مثل قومیت و ملیت و تعلقات محلی گری را مبنای سیاست گذاری ها و رقم زدن سرنوشت جامعه کنونی ایران، که حالا دیگر بسیار از ایام مشروطه شهری تر و امروزی تر شده است، مبنا قرار بدهد، دعوت به گذشته؛ و تصویر جامعه ایران و شهروند ایرانی، چون رعیت، عضو طایفه و یا قوم هائی است که سالهاست به “دیار باقی” شتافته اند. خودشان هم میدانند که قرار نیست در ایران “فردا”، و در “کوه پایه ها” سران ایل و طوایف، شهروند ایرانی قرن بیست و یک را به چوپانان و رعایا بازگردانند تا فرهنگ ایران زمین را احیاء کنند. میدانند در پس این چشم بندی سیاسی، سرمایه، چه نوع ایرانی و سلبریتی مآب آن و چه در هیات بین المللی اش در بازار جهانی، برای باز کردن گره کوری که اسلام سیاسی در مسیر رشد و انباشت سرمایه تنیده است، به کمین نشسته اند.
اما، این حضرات جامعه ایران را می بینند، سطح درک و شعور شهروند ایرانی را میشناسند، نیک آگاه اند، که در مبارزات جاری قومیت و ملیت، عامل عینی و قابل لمس و واقعی نبوده و نیستند. این موجودات که خود را وارث منحصر بفرد “ایران” و ایرانیت و پرچم شیرو خورشید و عظمت ۲۵۰۰ سال “شاهنشاهی” میدانند، در عین حال بروی خود نمیآورند که در آن دو تحول زیر و رو کننده سیاسی و اقتصادی که با سلطنت دو آخرین شاه اینها مقارن بود، آخرین بقایای قوم و ملیت و طایفه و ایل و “نژاد” در تولید سرمایه داری صنعتی هضم و منحل شد.
اما، در همان حال میدانند که در دوران پس از فروپاشی “دیوار برلین”، با دست بردن به همان هویتهای کاذب و موهوم، میشود “ارتش آزادیبخش خلقها” راه انداخت، و با پول و سرمایه غرب و قدرت نظامی، همان “مجاهدان امر قومیت” را به قدرت دولتی رساند. دوران پسا فروپاشی دیوار برلین، در گردابی از خونریزی و پاکسازیهای قومی و بمباران بلگراد، سرانجام به پایان رسید.
برای امثال نوریزاده، و عناصر چنین ائتلافهائی، انگار کیلومترها صفر شده اند، و بازی با کارت هویت جعلی و خرافی قومی، هنوز میتواند برای مسموم کردن اذهان و افکار شهروند ایرانی که به حقوق خود آشناست و حاضر نیست چون رعیت نگریسته شود، کارآئی داشته باشد.
این را دیگر باید به حساب نوستالژی ایامی گذاشت که به گفته آقای نوریزاده، “زیبارویان گرجی” در حرمسرای شاهان ایشان، نشانه میراثهای دیرین عظمت طلبی “تمدن ایران” و اهتزاز دگر باره پرچم شیر و خورشید از لابلای مخروبه های تاریخ “ایران زمین” و رژه اساطیر پرسوناژهای شاهنامه و شعر و عرفان و تصوف سعدی بودند.
این تصویر سازیها از جامعه و شهروندان ایرانی، گرچه واضح است که جعلی و خرافی اند، که هیچ رگه ای از آن بویژه در مبارزات مردم علیه جمهوری اسلامی و بطور اخص از جنبش سال ۱۳۸۸ به این سو قابل مشاهده نیست، اما خطر دقیقا همینجاست. چه، “خمینی” و اسلام سیاسی، در جامعه ایران “نا”شخصیت های حاشیه ای و پرت و فراموش شده و مرتجع؛ و پدیده های رو به زوال و طفیلی بودند، اینها بروشنی میدانند که “قیام ۱۵ خرداد” سال ۱۳۴۲ علیه حق رای زنان و نفس موجودیت زن به عنوان شهروند دارای حق مدنی برابر بود. علیه اصلاحات ارضی و حضور “زن” در ادارات و سپاه دانش و؛ وحشت از فروریزی زندگی طفیلی وار موجوداتی به نام طلبه و آخوند و مرجع تقلید. اما فاجعه “انقلاب اسلامی” را هم که به یاری حامیان همین امثال نوریزاده برای مردم ایران مهندسی کردند و به آن جامعه تحمیل کردند، هنوز هم وجدان بشریت را شکنجه میکند. به نظر میرسد که این طیف تماما از مکانیسم های اجتماعی جامعه ایران برکنار مانده اند و بر این توهم سرمایه گذاری کرده اند که گویا میتوان با خرافه دیگری، با پدیده به حاشیه رانده دیگری، با تعلقات و تعصبات اعصار ماقبل تاریخ تمدن، بار دیگر ارتجاع دیگری را سپر پیش راندن اهداف تماما امروزی خود سازند. این خطر با توجه به نقش مُخرّب هویت جعلی و خرافی قومی و ملی، جدی است. چه، اینها عوامفریبان هفت خط اند، دست به پیشداوریها و تعصبات مردم میبرند و این سوال را در برابر مدافعان سوسیالیسم قرار میدهند: “مگر وجود ملت ایران را انکار میکنید”؟، “مگر هر کشور نباید دارای پرچمی باشد که “مظهر استقلال میهن” اش هست؟ مگر میتوان انکار کرد که “اقوام ایرانی” مستقل از هر “ایدئولوژی” در تاریخ دیرین ایران، یک واقعیت “فرهنگی” و فرا اقتصادی است و “بلوچ”، “کرد”، “ترک” و عرب ربطی به “زندگی مادی” و موقعیت در تولید ندارد؟ مگر نمی بینید که طرف اگر به عنوان ورزشکار حرفه ای اعتراض میکند، آنگاه که به عنوان “یک کرد” و با لباس کردی ظاهر میشود، تاثیرات بیشتری دارد؟
اگر آن فاجعه با لانسه کردن گرایش عقیم و رو به زوال اسلامی ممکن شد، باید هوشیار بود که این بار با دست بردن به هویت قومی و تعصبات محلی گری: “من دولت تعیین میکنم” و “من حق قومم را میخواهم” و “من هویت طلب ملی و قومی هستم” چون کابوسی هولناک و مرگبار و چه بسا خونین تر و بی رحم تر در برابر هر اندیشه و تفکر و گرایش ضد ناسیونالیسم و ایرانیگری و قوم پرستی؛ را در برابر ما قرار ندهند. سوسیالیسم که محصول اجتناب ناپذیر سرمایه داری و وجود کارگر صنعتی است، تمرکز اصلی یورش ناسیونالیسم و قوم پرستی در چنین “ائتلاف” هاست. در این حقیقت نباید کوچکترین تردید داشت. میدان تیرباران “چیتگر” و گورستان جمعی کشتارهای سالهای ۶۰ و ۶۷ گویای این واقعیت تلخ است که رژیم اسلام سیاسی، تداوم و تکمیل این حرکت ضد سوسیالیستی و ضد کارگری هر دو رژیم اسلامی و ناسیونالیسم ایرانی منافع سرمایه اند. “انکار” سوسیالیسم و حرکت سوسیاالیستی در طول همه این سالها از اواخر دهه ۱۳۳۰، که با هر روایت آلوده و متوهم به “خلق” و قرآن و نهج البلاغه عنصر فعال تحولات سیاسی و مرکز “خظر” چه برای اسلام سیاسی و یا ناسیونالیسم سلطنتی و ساواک شیرو خورشیدی بوده است، یک حرکت بسیار مزورانه و نقشه مند است.
در روزهای پایانی انقلاب ۱۳۵۷، ذهنیت و شعور بیدار شده شهروند ایرانی را در یک مهندسی پیچیده و مرموز، با اسلامیگری مسموم کردند. این بار از قرار دوایر رژیم چینج، برای به کُما بردن مردم با شعور و آگاه به حقوق شهروندی خویش، سم مُهلک تر و چه بسا “کارآتر”ی را یافته اند: ناسیونالیسم و عظمت طلبی ایرانی و امتیازطلبی های قومی و تعصبات محلی گری و تنگ نظری های “اقوام تحت ستم ملت فارس”!
آیا به قول معروف: انسان و شهروند عاقل جامعه ایران کنونی، “دو بار” دست به سوراخ مار فرو میکند؟
ایرج فرزاد
۴ ژانویه ۲۰۲۳