برای همه ما بسیار روشن است که جامعه ایران در یک دوره بحران انقلابی بسر میبرد. باز هم طبیعی به نظر میرسد که “راست” و “چپ” جامعه، برای هدایت جنبش مردم ایران به سوی سناریوها و چشم انداز آلترناتیو جانشین جمهوری اسلامی، خود را منسجم کنند. در طیف راست، ماجرای شکل گیری “منشور ۶ نفره” و سیر رو به انحلال آن را دیدیم. طیف چپ، که برخلاف طیف راست، از حمایت و پشتیبانی دولتهای غرب و میدیاها و کمک های مادی آنها برخوردار نبود، توانسته است تاکنون حداقل دو منشور را با حمایت بخشها و شخصیت های داخل ایران، ارائه بدهد. منشور مطالبات حداقلی و اخیرا منشور “آزادی، رفا و برابری” در آستانه روز جهانی کارگر.
ابتدا به این مساله میپردازم که چرا “منشور ۶ نفره”، علیرغم حمایت دولتهای غرب و “بایکوت” صدای چپ، به این سرنوشت دچار شد؟
به نظر من ریشه این فروپاشی صرفا و فقط در مفاد بندهای منشور ۶ نفره قرار نداشت. فقط این مساله نبود که “شاهزاده”، خود را وارث حکومت بعدی و یا “تمامیت” خواه بود که وجود دیگران را بر نمی تافت. فقط این نبود که امضاء نماینده “کرد”ها، به رخنه “تجزیه طلبان” در صفوف پاسداران “تمامیت ارضی” میدان داده بود و تردیدهای جدی در صفوف پایه ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی ایجاد کرده بود. در یک کلام علت در مفاد و معنی و تعبیر و تفاسیر بندهای منشور شش نفره نبود. برخلاف برخی “چپ اسبقی”ها، از نوع فرخ نگهدار، مشکل این نبود که “دمکراسی” و “تکثر گرائی”، پس از سقوط شاه و “تجربه” فروپاشی اردوگاه “تمامیت خواه” شوروی سابق، به صفوف مدافعان ناسیونایسم ایرانی، به دلیل تعصب و تقدس و رسوب “دکم”های سیاسی رخنه نکرده بود. در ادامه به این مساله بازخواهم گشت که چگونه “چپ” نیز، در میدان تمرین دمکراسی و فاصله گرفتن از “تک صدائی”، “انحصار طلبی”، “حزب سالاری”، بطور غیر مستقیم مخاطب امثال نگهدار ظاهر شدند و آنها نیز، اینجا هم به شیوه تداعی معانی و گسترش میدان “تکثر گرائی”، تضمین دادند که در پی کسب قدرت سیاسی، نیستند. این چپ با اتکاء به تجربه فروپاشی دیوار برلین، و با حمایت از شیوه “مسالمت آمیز” انتقال قدرت و نحوه عبور دوخردادی از رژیم اسلامی، به عنوان مدافعان ایدئولوژیک یک “مکتب” معرفه، با “حزب و قدرت سیاسی”، مساله دارد.
در هر حال، راست، که فکر میکنم به میراث های خزیدن به قدرت از طریق کودتاها و حکومت سرهنگان و سرجوخه ها، پشتگرم است، در خلوت نصایح پند و اندرزهای پرفسورهای تازه به دوران رسیده مکتب پست مدرنیستهای ایرانی را، با یک لبخند تمسخر آمیز بدرقه میکنند. این دوایر این خود آگاهی طبقاتی را دارند که “پس گرفتن ایران از آخوندها” از طریق انتخابات و رفراندوم ممکن نیست. از این رو، به اعتقاد من کلیه طیفهای “جنبش” ملی – اسلامی، که رسالت متعارف سازی سرمایه داری ایران، را برای دوخردادی ها و خاتمی چیها اختراع؛ و تز و تئوری عبور مسالمت آمیز از اسلام سیاسی را سرهم بندی کردند، آینده ای ندارند. طیف راست، اساسا در پی این است که با استفاده از رسوخ عمیق چنان خرافه های سیاسی و عقیدتی در میان طیفهای ملی – اسلامی، مجاهدتها و رشادتهای آنان را در سنتهای قدرت گیری سیاسی جنبش خویش، هضم کند.
و دقیقا همین شیوه کسب قدرت در جامعه ای مثل ایران کنونی است، که سرنوشت منشور ۶ نفره را به این حال و روز انداخت.
دولتهای غرب و آمریکا، هنوز به این نتیجه نرسیده اند که کار رژیم اسلامی “تمام” است. هنوز بر سر “برجام” چانه زنی ها ادامه دارد و تردیدها در رابطه با قرار دادن سپاه پاسداران در لیست تحریم، جریان دارد. فعلا رد صلاحیت رژیم اسلامی در سطح مناسبات بین المللی، به یکی دو کمیسیون و نهاد فرعی سازمان ملل محدود مانده است. دولتهای غربی هنوز تا “کنفرانس گوادلوپ” دوران فعلی، فاصله خود را حفظ کرده اند. این.، با توجه به سنت قدرتگیری راست در کشورهائی چون ایران، مهمترین عامل ایجاد شکاف در صف “منشور شش نفره” و استعفا و کناره گیری های بعدی بود.
عامل دیگر اوضاع جاری در جامعه ایران است. مردم در حال “انقلاب”اند و دست اندر کار عملی “سرنگونی”. اینجا، راست، برخلاف دوره “سرنگونی” خواهی ماههای آخر دهه ۱۳۵۰، در میان مردم بپاخاسته و حاضر در میدان مبارزه با حکومت نظامی، شخصیت و نماینده ای ندارد. “خمینی” در آن روزها، هیچ منشور مطالبات حداقلی یا حداکثری، ارائه نداده بود. اما “نوار”های روضه خوانی او، دست بدست در میان همان مردم حاضر در صحنه انقلاب میچرخید، یا چرخیدن آنها را سازمان داده “بودند”. خمینی با دوایر مرموز در پشت صحنه و مشاورانی که چون قارج روئیدند، توانسته بود که خود را به عنوان کسی که خود را با خواست بالفعل و جاری مردم در صحنه انقلاب، یعنی “شاه باید برود” تطبیق بدهد، بطور واقعی از جانب همان مردم، که چه بسا اصلا اسلامی نبودند و فراتر از آن از جانب چپ موجود، به عنوان رهبر “قاطع” سرنگونی رژیم شاه پذیرفته شد. چپ وقت، به جای اینکه تاریخ مبارزات خود را با رژیم شاه شاهد بگیرد تا مردم را حول خود متحد کند، به دلیل اینکه خمینی در میان “خلق” نفوذ داشت و آن چپ بهیچوجه قصد نداشت خود را از آن توده متوهم به جریان اسلامی، “منزوی” کند، عملا بحث جدال بر سر قدرت سیاسی را واگذار کرد. راست فعلی، جز خاطراتی گنگ از رضا شاه، روحت شاد، آنهم در میان بخش کوچکی از نسل پا به سن گذشته ها، هیچ تصویر واقعی دیگری در میان نسل بپاخاسته و حاضر در صحنه انقلاب جاری، ندارد. اگر اوضاع متفاوت بود، اگر راست، شخصیتهای سیاسی داشت و حزب سیاسی تشکیل میدادند، اگر واقعا به این ترتیب قادر میشدند که یک نیروی قابل اعتماد، و نه فقط وعده های موهوم اعاده سلطنت موروثی را در مقابل جامعه قرار بدهند، “شاید” مردم آنان را به عنوان یک آلترناتیو برای خواست سرنگونی فوری رژیم اسلامی می پذیرفتند. به این ترتیب حتی ممکن بود که دولتهای غرب و آمریکا، نیز متوجه شوند که پرونده برجام و مذاکره و کش و قوس روابط سیاسی با رژیم اسلامی را مختومه اعلام کنند. اما چنین اما و اگرهائی با توجه با تاریخ و سنت و تجربه راست در جامعه ایران، جائی ندارد. در نتیجه راست فعلی باید در انتظار تحولات و تغییرات و تخمیرهائی در رابطه بین رژیم اسلام سیاسی در ایران و غرب باقی بماند. من شخصا این سیر را محتمل میدانم: غرب توجه و تمرکز خود را به استحاله و جابجائی مهره ها در میان ارکانهای حاکمیت رژیم اسلامی متمرکز میکند و در تصویر علنی تمامی طیفهای “اصلاح طلب”، اعم از اصولگرا و یا غیر آنها، و همه لایه های اپویسیون ملی اسلامی را، چه زیر مجموعه رژیم و یا در جناح اپوزیسیون پرو رژیم به صحنه بیاورد. نوعی “عبور از جمهوری اسلامی” که ظاهرا “مسالمت آمیز” است. دوایر مهندسی غرب آگاه -اند که به غیر از طیف “کله شق”ی که به جنبش کمونیسم چون یک جنبش معتبر سیاسی علیرغم سقوط دیوار برلین، “هنوز” به مانیفست کمونیست و سرمایه و انقلاب توسط “حزب بلشویکی”، پای بند اند؛ این شیوه میتواند تا حد زیادی با اقبال همین مردم حاضر در صحنه مواجه شود. غرب سالهاست که در موقعیت دوران جنگ سرد باقی نمانده است. شانس و احتمال کودتا، تقریبا غیر ممکن است. اما، این سناریو، یعنی سناریو تبدیل کردن “انقلاب زن، زندگی، آزادی”، به یک “انقلاب” ظاهرا مسالمت آمیز، شانس دارد. این آلترناتیو، “شخصیت” های متعدد نه چندان بدنام و چه بسا غیرسوخته، هم، چه نهان و یا آشکار، در لیست دارد. راست فعلی چاره ای جز همراه شدن با این سناریو محتمل نخواهد داشت.
و اما، “چپ”
همانطور که اشاره شد، چپ نیز تاکنون دو منشور ارائه داده است. در جهت پشتیبانی از یکی از این دو منشور، منشور مطالبات حداقلی، یک سمینار با شرکت تعداد قابل توجهی در کلن، و روز ۲۲ آوریل برگزار شد. در منشور: “آزادی، رفا و برابری” که تاکنون به امضاء بیش از هفتاد نفراز شخصیت های واقعی در میان طیف ها و اقشار مختلف جامعه، و از جمله آنها “اسماعیل بخشی” رسیده است، مورد حمایت “دبیرخانه شورای مدیریت گذار” نیز قرار گرفته است. در این منشور دوم یک جمله را که تصور میکنم در جهت گیری با منشور مطالبات حداقلی دارای محتوای مشابهی است، نقل میکنم:
” جمعی از فعالان کارگری سرشناس همراه با شماری از نویسندگان، فعالان حقوق زنان، فعالان مدنی همراه با زندانیان سیاسی پیشین در آستانه روز جهانی کارگر با انتشار «منشور آزادی، رفاه، برابری»، با طرح بیست خواسته اساسی خود بر لزوم شکلگیری حکومتی بر مبنای «جدایی کامل دین از حکومت»، «آزادیهایی بیحصر و استثنای سیاسی»، «برابری حقوق زن و مرد»، «به رسمیت شناختن حق انتخابِ هویت و گرایش جنسی»، «لغو اعدام» و «لغو هرگونه ستم بر اساس تعلقهای ملی، قومی، نژادی، و مذهبی» تاکید کردند.”
تاکید بر لزوم شکل گیری، به روشنی گویای این است که عامل اجرائی شکل گیری حکومت مورد نظر، خود امضاء کنندگان نیستند. این نکته قطعا یک لغزش املائی و انشائی نیست، بلکه در واقع حامل یک نوع نگاه به رابطه بین مطالبات و تبلیغ توقعات با عامل اجرائی آنها، یعنی در واقع همان بحث “قدرت سیاسی” است. این کناره گیری از دخالت در قدرت سیاسی و روشن کردن مرزها با “تمامیت خواهی”، “قدرت حزبی، به جای قدرت طبقه و یا توده ها”، با بیشتر کردن تعداد هر چه بیشتری از امضاء کنندگان، واضح تر است. برای منشور مطالبات حداقلی، “همایش کلن”، قرار بود “تکثر گرائی” و خط فاصل با “حزب سالاری” را برجسته کند.
به باور من، این نقطه مشترک، نقطه ضعف اصلی “چپ” بود. راست اسلامی در دوره بحران انقلابی ۵۷، علیرغم اینکه تا مغز استخوان مرتجع بود، هیچ “تردید” نداشت که اعلام کند: “من دولت تعیین میکنم”. چپ، با وجود اینکه سکولار است، مترقی و مدرن و کارگر دوست است و رفاه جامعه را میخواهد، چنان تحت تاثیر آثار روانی و سیاسی ویرانه دیوار برلین و مرز کشیدن با “حزب لنینی” از یک طرف؛ و تصویر سازیهائی که بورژوازی بین المللی از کمونیسم مهندسی کرده است، از سوی دیگر، قرار دارد، که اعتماد به نفس را از دست داده است. تصور این چپ از جنبش کمونیستی، در بهترین حالت نه یک جنبش سیاسی که “اشاعه” افکاری است که ”دیگران” باید آنها را اجرا کنند و یا با آنها “ارشاد”. چه، احتمال میدهند که مردم بطور عموم و اقشار وسیعی از طبقه بطور خاص، ممکن است آن “عقاید کمونیستی” را که به شکل اموعظه های مذهبی دستکاری و دفرمه کرده اند، قبول نداشته باشند. تجربه “انقلاب اکتبر” خیلی روشن نشان میدهد که دست بردن به قدرت سیاسی، نه از جانب طبقه، که حتی در خود حزب بلشویک، در کمیته مرکزی و بدنه حزب چندان مورد توافق نبود. این لنین است که در آن لحظات میگوید: “یا الان یا هرگز”. اگر کمیته مرکزی قبول ندارد، به بدنه حزب رجوع کنید، اگر آنجا هم تردید و مِن و مِن دیدید به چند کمیته کارخانه حزب رجوع کنید که قیام را درست در آن لحظه سازمان بدهند و قدرت را بگیرند. به معنی واقعی انقلاب اکتبر به رهبری لنین میسر شد. آنوقتها و تا سالهای پسا فروپاشی دیوار برلین، در میان “چپ”، چه جهانی و یا ایرانی، تردیدی نبود که انقلاب بلشویکی، دقیقا مظهر انقلاب کارگری بود.
اما، همانطور که اشاره کردم، بخشی از چپ، پس از پایان جهان دو قطبی، و با فروپاشی سرمایه داری دولتی، پذیرفت که شکست انقلاب اکتبر، درست آنجا ریشه دوانده بود که “حزب” قدرت را گرفت و نه طبقه و توده مردم.
از این جهت است که گسترش تعداد امضاها و شرکت هر چه بیشتر افراد در حمایت از منشور ها و تشکیل همایش در حمایت از آنها، نوعی دادن تضمین بر این است که چه ارائه دهندگان و یا حامیان منشورهای یاده شده، در سودای “کسب قدرت” برای خود نیستند و هیچ میدانی را برای حرکتی که به گفته آنها “اتحاد جنبش ها” است برای هیچ حزب باز نکرده اند. خود جمع ها نیز مصرا تاکید دارند که هدف مطلقا تشکیل یک حزب سیاسی نیست. “تکثر گرائی” که از منظر چپ پسا فروپاشی دیوار برلین یک درس از تجربه “تلخ” حزب و قدرت سیاسی است، به این ترتیب تامین است. جالب است که در هر دو لیست نویسندگان و حامیان دو منشور مذکور، کسانی هستند که ضدیت و دشمنی با لنین و حزب لنینی، هویت سیاسی آنها و جواز ورود به فعالیت در”کانون نویسندگان” است که رژیم اسلامی تحمل کرده است. کسانی هستند که دست بر قضا درست در آستانه عروج دوخرداد، کلا انقلاب و سرنگونی رژیم را در جهت هموار کردن مسیر “متعارف سازی” جمهوری اسلامی با پروسه انباشت سرمایه در ایران. کنار گذاشتند. و جالب تر اینکه آن انتقال طبقاتی را در توجیه مرز بندی با “حزب و قدرت سیاسی” و “حزب و جامعه” وانمود کردند.
بهر حال صرفنظر از آن سوابق و پیشینه ها، حتی اگر فرض بگیریم که آنان بر حافظه تاریخ کشمکشها و جدال گرایشات در درون کمونیسم ایران، پرده ساتر کشیده و مخاطب خویش را نا آگاه و بی خبراز آن صف آرائیها و استعفاها از کمونیسم تصور کرده اند؛ این “تکثر گرائی”، برعکس، به نظر من پاشنه آشیل این حرکات است. چه، جامعه، بویژه در دوره غلیان و انقلاب، به نیروهائی که بخود اعتماد ندارند که پای حرف خود بایستند و آنها را به کرسی بنشانند، و برعکس طرح و منشور مینویسند تا از طریق ارشاد، “دیگران” آن “رهنمود”ها را به اجراء در آورند، اعتماد نخواهند کرد. برای یک ناظر بیرونی، و از نظر من نیز، این منشورها و همایشها، منظره ای از “ائتلاف و اتحاد عمل” های امتحان پس داده و همواره شکست خورده بین جریانات فرقه ای را تداعی میکند. “اینها برای خودشان خوب است”، اما برای مردمی در صحنه جامعه که منتظر عروج نیروئی برای تعیین تکلیف قدرت سیاسی اند، هیچ جذابیت ندارند. این “چپ” به این ترتیب، به نظر من، در عرصه جدال بر سر قدرت سیاسی، بار دیگر به سرنوشت چپ ۵۷ی دچار خواهد شد.
طنز گزنده برای امثال من این واقعیت حیرت انگیز است که این گرایش و دیدگاه و سیاست، این مکتب منشویسم جان سخت، از نیروهای سابقا مدافع مبانی کمونیسم کارگری، نیرو کَنده؛ و زیر سایه خود گرفته است.
ایرج فرزاد اول مه ۲۰۲۳