زندان، مقاومت، ایمان مذهبی – سیاوش دانشور

مقالات

از دیالوگی با یک رفیق
اینروزها با رفیقی قدیمی دیالوگی داشتیم درباره داستان مقاومت در زندان و رابطه اش با ایمان مذهبی. رفیق نازنینم طرح کرد که مثلاً فلان هم زندانی میگفت: “اعتقاد من بخدا موجب میشود که تن ندهم” و رفیق من جواب داده “من به هیچ خدائی باور ندارم اما تن نمیدهم”. سوال وی اینبود که ریشه مقاومت واقعا چیست؟ آیا نوعی اعتقاد است حالا گیرم غیر مذهبی؟ اگر اینطور است پس نفس اعتقاد و باور محرک ایستادن نیست؟ از نظر فلسفی چطور باید آنرا توضیح داد، چه چیزی باعث میشود که ایستاد، مقاومت کرد و تن نداد، آنچه که خودم تجربه کردم اما نمیدانم توضیحش چیست؟
جواب مختصر من اینست، یعنی آنچه که من از این پدیده می فهمم. بنظر من با مقداری تردید از بُعد نگرش فلسفی شاید بتوان مسئله را نه توضیح داد بلکه تبیین کرد. اعتقاد به ماورالطبیعه و چیزی از این دست و یا ایمان به موجود ناموجودی مثل خدا، هنوز توضیح نمی‌دهد که فیزیک چرا در مقابل درد تا حدی که هنوز هست مقاومت می‌کند. چون بالاخره آستانه درد داریم دیگر. چون وقتی دقیق میشویم، این مجموعه پیچیده تفکر انسانی خود محصول مغز بعنوان یک ارگان مادی است، مرکز نورون‌های عصبی که دقیقا بطور علمی در شکنجه مثلا با کابل به کف پا مورد هدف قرار می‌گیرند تا درد را بسرعت به مغز منتقل کنند، و یا با فشارهای روانی که کلاً مختل ات کنند، باز هم مادی است. تولیدات معنوی و فکری و شخصیت فردی و اجتماعی انسان و اینجا زندانی، که همه اینها هم محصول شرایط اجتماعی و هستی وی و نحوه بازتولید اقتصادی اش است، بازهم عمیقاً مادی اند؛ و به این میرسیم که در یک سنگر و نبردی نابرابر، در اتاق شکنجه، در هیئت زندانی و شکنجه گر مقابل هم قرار می‌گیرند.
شکنجه گر با آزادی کامل، با وقاحت و توحشی که عصاره دیکتاتوری سرمایه است، با رذالت و اخلاقی پست که نماد رذالت و پستی ذاتی بورژوازی است، با عبور از هر مرزی که بورژوازی سنگ آنرا در روزهای آفتابی به سینه می‌زند، و بعبارتی دیگر با زرادخانه ای مجهز و آزادی بی حد و حصر به جنگ اسیری کت بسته، احتمالا وحشت زده و ترسیده، تنها، و گرسنه نگاهداشته شده می آید. یعنی در زبان ریاضی در باضافه بینهایت و منهای بینهایت جنگی در جریان است. اولی می‌خواهد با کل اتوریته و اختیار قانونی اش، دومی را با کل بی اختیاری و ناتوانی در دفاع از خود درهم بکوبد، بشکند، خرد کند، بپاشاند، از وی یک مترسک بسازد و اگر شد حتی یک مزدور!
این نبرد نابرابر و حاد هر لحظه ماهیت جدیدی می یابد، تصمیمات جدیدی در آن از هر سو گرفته می‌شود که تداوم این جنگ نابرابر را تعریف می‌کند. بدرجه ای که شکنجه گر با یال و کوپالش در مقابل زندانی پیشروی ندارد، زندانی له و لورده شده شخصیت جدیدی می یابد، شاید تولد جدیدی، افکار و اعتراض و موجودیتش و آینده اش معنی می‌شود، متحول می‌شود، شکل ویژه ای می‌گیرد و نیروی جدیدی به تن رنجورش می‌دهد. آنجا می‌رسد که قید جان را هم می‌زند، یعنی بر ترس که امری انسانی و طبیعی است غلبه می‌کند. اینجا دیگر صحنه عوض می‌شود، معادله تغییر می‌کند، هیچ بوده همه چیز می‌شود، شکنجه گر شکست می‌خورد و زندانی با هر تلو تلو خوردن و جسم له و لورده و خونین اش بالاخره سرپا می ایستد. این داستان مقاومت است. و این سریال سر دراز دارد. وقتی از زیر بازجوئی و انفرادی فارغ میشود، در بند عمومی داستان در شکل جدیدی دنبال میشود. اینبار در بند و بیرون سلول، در فضائی ظاهرا بازتر، اما همان پلان ظاهراً بدون حضور شکنجه گر اینجا هم ادامه دارد. همه کسانی که تجربه زندان دارند با یورش های شبانه، تحریکات روزانه، هجوم های وحشیانه، بزن بزن های زیر هشتی و خلسه های عاشورائی شکنجه گران آشنا هستند.
زندانی که از این تجارب بیرون آمده و تجارب دیگران را نیز درونی کرده است، هر روز بسان کودکی بزرگ میشود. با موقعیت جدید و شمایل و شخصیت نویافته و جدیدی مصافش را ادامه می‌دهد. و اگر شما یکبار زمین خوردی و بلند شدی، دیگر راه رفتن و سرپا ایستادن را می آموزی. اگر یکبار تا آستانه سقوط رفتی اما به قعر دره پرتاب نشدی دیگر حفظ خود را در شرایط سخت یاد میگیری. مکانیسم دفاعی ات قوی میشود. دیگر تعهد به خود و به دیگران و بغل دستی برایت پرنسیپ می‌شود، اصلا تعریفت می‌شود، و لذا بر آنی که کوتاه نیایی و حتی سنگر از دست رفته احتمالی را هم پس بگیری. از حقوقت حرف میزنی، یعنی از هویت ات دفاع میکنی، از نفس انسان بودنت، از زنده بودنت، از آزادمنش بودنت، اینکه تسلیم نشدی و هنوز ندای حق سر می‌دهی. تلاش میکنی فکرت را منظم کنی. تلاش میکنی بیاموزی، آموزش دهی، سخت تر و آبدیده شوی.
این واقعیات ربطی به اعتقاد به خرافات مذهبی ندارند، تماما مادی و ماتریالیستی و امر واقع و برای بسیاری از نسل ما که در سنین کم به میدان انقلاب و جنگ پرت شدیم اَمپریک و تجربی اند. انسان این استعداد را دارد که در هر شرایط بغرنجی قدرت انطباقش را بکار اندازد و زنده بماند. و ما در درازای تاریخ جنگ و مبارزه و مقاومت نیز از این قاعده مستثنی نیستیم. حتی آنجا که فرد دست به خودکشی میزند که خلاص شود، نه لزوماً از وحشت دگرباره شکنجه بلکه انتحاری فردی برای حفظ خطوط قرمزی است که تاکنون اجازه نداده از آن رد شوند. با حمله بخود میخواهد میدان جنگ را خودش تعیین کند. اینها همه در زمان و مکان و در شرایط مشخص رخ می‌دهد و معنی خاص خود را دارند. اساطیری و فلسفی و اعتقادی به معنی اخص کلمه نیستند و البته بی ربط به اصول و بنیادهای اجتماعی و اعتراضی زندانی و خصوصیات فردی هم نیستند. به نظر من جوهر فردی و کاراکتر افراد در این پروسه نقش قوی تری دارند تا اعتقادات سیاسی صرف. برای کسی که آدم فروشی و خیانت به بغل دستی و همسنگر به کتش نمیرود، با تئوری و بدون تئوری همین است و برعکس برای کسی که خودش محور جهان است و منفعت فردی و شخصی جای مهمی برایش دارد، با مقداری تردید میتوانم بگویم شاید این مرزها همان معنی را ندارند. سرت را درد آوردم رفیق جان، من اینطور میفهمم مسئله را…