خانمها و آقایان
ضمن عرض سلام به همگی، از کانون نویسندگان ایران سپاسگزارم که مرا به این مراسم دعوت کردند.
در این فرصت کوتاه سعی میکنم از دیدگاه خودم و در بستری که به ترجمه پرداختم به موضوع این نشست نزدیک شوم. برای من در مقام مترجمی حرفهای که نزدیک به سه دهه در این حوزه فعال بوده است سخن گفتن از کارکردهای ترجمه هم ساده و هم دشوار است. شاید استفاده از واژهی حرفهای در اینجا در مقابل آماتور کمی بدسلیقگی باشد. اصطلاح حرفهای یادآور عملی مکانیکی و متکی بر عادت است که در نتیجهی تکرار به یک فن تبدیل میشود: آدمی متخصص که با یادگیری اصول یک کار تلاش میکند آن را به نحو احسن انجام دهد. یا به عبارتی، نوعی ماشین مولد که هدفی جز انجام یک عمل تکراری، هر چند ماهرانه، ندارد. گویی ذوق و سلیقه و آرمان و احساس جایی در آن ندارد و تنها تسلط بر فن «ترجمه» ملاک تعیینکننده است و بس. البته در عصری که در حیطهی اقتصادیاش با یکدستی و یکنواختی تولید کالا در همهی سپهرها روبرو هستیم، و در حیطهی فرهنگیاش با «تولید» کارشناس و متخصص مطابق با استانداردهای رایج، پرورش مترجم حرفهای به همان معنای یادشده نه تنها نگرانکننده نیست بلکه بشدت هم تشویق میشود.
اما ترجمه اساساً برای من وسیلهی مهمی برای انتقال اندیشههایی بوده که سالهای سال دغدغههای ذهنیاش را داشتهام، اندیشههایی که خاک بومی بستر مناسبی را در گذشته برای انتشار آنها فراهم نکرده بود، یا اساساً به دلیل دوری گذشتگان ما از فضای فکری و فرهنگی دنیا، یا حتی به دلیل پیشداوریهای مغرضانه نسبت به آنها، این اندیشهها چنان دور از دسترس باقی ماندهاند که حتی اگر سالها هم از شرح و بسطشان در محل زایش آنها گذشته باشد باز هم احساس نو و تازگی به مخاطب میدهد. در واقع خود ترجمه نیست که فعالیت فکری من تلقی میشود، چون در اینجا کمی تناقض در معنا وجود دارد. وسیله طبعاً نمیتواند یک فعالیت فکری باشد. وسیله و هدف در عین حال که بهم مربوطند اما از هم متمایز نیز هستند. وسیله نمیتواند جای هدف بنشیند: وسیله میانجی هدف است و با آن تعریف میشود. زندگی در جهانی سرشار از تضاد که پیاپی معنای وجودیش را نقض میکند، زندگی در منطقهای که بهظاهر به یک آن همه چیز دود میشود و به هوا میرود و زندگی در کشوری که هر لحظهاش آدمها را درگیر پرسشهای معماگونه میکند، انبوه دغدغههای فکری، سیاسی و اجتماعی را برای تو به وجود میآورد. سنت شفاهی و ناقص انتقال اندیشهها، ناپختگی و خامی اندیشههای نظری، شروع دوباره و هزاربارهی آدمها از نقطهی صفر و از همه مهمتر زندگی در برزخی که به جز اهریمن¬های مدرن با انواع کهنهشان نیز طرف هستی که شاید در نقاط دیگر جهان تا حد زیادی منسوخ شده باشند، برزخی که نه مدرن است نه سنتی و جدالی که پیوسته بین این دو جریان دارد، آدمهایی مانند من را که در یک زندگی نیم قرنی شاهد انقلاب، جنگ، صلح، انتخابات، جنبشهای اجتماعی و غیره و غیره بودهاند متوحش میکند. کورمال کورمال به این سو و آن سو سرک میکشی، دهلیزها را میگردی، هزارتوها را جستوجو میکنی، میخواهی در دل این بیثباتی و عدمیقین راهی بیابی، گذشتههایت در شکلی جدید در اکنونی آشفته دوباره پدیدار میشود، و باز هم دور جدیدی از کندوکاو و جستجوی بیپایان. خب روشنفکرها حساسیتهای غریبی دارند و با هر چه که در توان دارند و اندک مزیت نسبیشان در اندیشهورزی به مصاف این دغدغهها میروند. گاه مستقیم گاه غیرمستقیم. برای من ترجمه همین مصاف است با دغدغههایی که بنیادهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فلسفی… دارند.
با نگاهی به کارنامهی کاریام بخش اعظم کارهایی که ترجمه کردهام به سنت چپ مربوط میشود، حالا چه در قلمرو اقتصاد سیاسی و چه در زمینههای فلسفی و زیباشناختی. چه امیدی محرک ترجمهی متمرکز من از سنت چپ بوده است؟ مجموعهای که من کار کردم به سنت تئوریکی تعلق دارد که نقادانه گذشته را عمدتاً با توجه به چپ بررسی میکند. کثرت ترجمههایم از آثار مربوط به سنت چپ فقط ناشی از علاقهی سیاسی من به چپ نیست. من در حوزهای از اندیشههای سیاسی و اقتصادی چپ کار میکنم که عنصر انتقادی بسیار چشمگیر است. تقریباً کتابی را نمیتوان در ترجمههایم پیدا کرد که نقادی از سنتهای گذشتهی چپ جایی در آن نداشته باشد. خب شکی نیست که چپ را در مجموع واجد سنت رادیکالی میدانم که دست به ریشهی مسائل میبرد و از سطحینگری و ظاهراندیشی پرهیز میکند، هر چند گاهی در ریشهی مسائل مانده است و به شاخ و برگها بیتوجه؛ و گاه آموزهای به میراث رسیده را چنان میان¬تهی کرده است که از نو در پرتو بازنگری¬های جدید انتقادی باید بررسی شود. و به همین دلیل گمان میکنم نقد خود چپ از سنتهای دیرینهاش میتواند کارسازتر باشد. در اینطور مسائل امید جایگاه خیلی روشنی ندارد یعنی گمان نمیکنم اندیشههای اجتماعی با امید روشنفکر مترجمی که دست به قلم میبرد نضج بگیرد یا نابود شود. علتهای ساختاری بزرگتری نقش دارند که جای بحث آن اینجا نیست. اما علت اینکه به سنتی انتقادی در ترجمهی آثار چپ اعتقاد دارم ریشه در گذشتهای طولانی دارد، یعنی دورهای که اندیشهی چپ با چسبیدن به یکی دو آموزهی معین بینالمللی خودش را از خلاقیتها و دستاوردهای بزرگی که در سراسر جهان حاصل شده بود محروم کرد و به جای پرورش و بررسی و گام گذاشتن در محیطی بالنده، خود را چنان محدود و بسته کرد که افق دیدش از قطعنامههای حزبی و ایدئولوژیک این یا آن حزب فراتر نمیرفت. متاسفانه در آن سنتی که شاهدش بودم بازگشت به ریشهها جایی نداشت، چرا که مدتها از آن زمان میگذشت که رابطهاش را با آن ریشهها قطع کرده بود. تاملی لازم بود و اندکی برجا ایستادن که کجاییم و به کجا میخواهیم برویم.
بازاندیشی ضروری بود و من هم مثل همهی علاقهمندان به این اندیشه خودم را جدا نمیدانستم. متاسفانه در کشوری بالیده بودیم که بخش اعظم نظریهپردازی دربارهی این فرایند آلوده به انواع بازیهای ایدئولوژیک با سنتهای زشت سیاسی و با سرکوب تاریخی روشنفکران و فعالان سیاسی همراه بود. هم موانع عینی در مقابل این بازاندیشی قد علم میکردند ــ تا حدی به این دلیل که حلقههایی که ما را به سنت گذشته وصل میکردند از بین رفته بودند ــ و هم موانع ذهنی بار گران بودند ــ عمدتاً به این دلیل که آگاهی و اندیشهی نظری دست کم به عنوان ابزاری برای اندیشهورزی مفقود بود. لازم نیست اشارهای به تاخیر بسیار دیرهنگام ترجمهی آثاری مانند گروندریسه، دستنوشتهها، آثار هگل و غیره بکنم، بگذریم از اینکه حتی آثار متفکرانی مانند دکارت و هیوم و کانت و غیره و غیره با چه تاخیر زمانی انتشار یافت. من در چنین محیطی بزرگ شدم و رشد کردم.
برای من بازگشت به ریشهها همراه با پیوند با شرایط امروزی بسیار پرجاذبه است. در جای دیگری گفتهام که همیشه در جوانی خشمگین بودم که چگونه نبود آثار تئوریک اصلی موجب میشد که تکهپارههایی از نقلقولها جای تحلیل نظری را بگیرد و عملاً همگان منتظر میماندند روشنفکری فرهیخته و مسلط به زبانهای خارجی لطف کند مطلبی را از آن آثار نقل کند. اشارهام به خصوص به «دستنوشتههای ۱۸۴۴» مارکس، و «نظریهی رمان» لوکاچ است. از یک لحاظ دیگر میتوانم بگویم در آن حال و هوای سالهای دههی ۱۳۷۰ میخواستم با ترجمهی بنیادها فریادی بلند بکشم و رخوت جامعهی روشنفکری را زیرسوال ببرم که چه دستمایهی اندکی داریم و با این توشه و پشتوانه چگونه میتوانیم از حداقلهای لازم برای مواجهه با دنیای پیچیدهی کنونی برخوردار باشیم. یکجور تلنگر بود در آن شرایط ناباوری و از بین رفتن تعادلهای ذهنی و شخصیتی. یک جور مواجهه بود با وضعیت متناقضی که ناگهان جوانیمان به اشکال مختلف در آن ربوده شده بود، حس می¬کردم عمر جهان بر ما گذشته است اما تجربه¬ی پیرسالان را هم نداریم. البته ذرهای شک نداشتم که چنین حفرههای عظیمی در بنیادهای فکری روشنفکر ایرانی با ترجمهی کتاب، آن هم با تیراژی مضحک و خوانندگانی چنین قلیل، هرگز از بین نمیرود، اما این احتمال را میدادم که اندکی، فقط اندکی، زمین زیر پایمان سفتتر و سختتر شود. اکنون به گذشته که مینگرم خیلی دقیق نمیدانم چه خلایی را پر کردم، اما رضایت حاصل از این مواجهه خشنودم میکند. راه درازی طی شد!
برای اینکه بی مصداق پایان نیابد، به تجربه ترجمهی کاپیتال اشاره میکنم که این روزها شاهد انتشار سومین جلد آن به طور کامل پس از حدود صد و بیست و دو سال به زبان فارسی هستیم!
نخستین جرقههای آشنایی ما ایرانیان با سوسیالیسم به سال ۱۲۸۴ خورشیدی باز میگردد. یعنی بیش از صد و دوازده سال طول کشید تا ما قله آثار مارکس یعنی کاپیتال را به تمامی به فارسی ترجمه کنیم. صرفنظر از فشارهای حکومتی و سانسور و سرکوب عناصر مرتبط با جریانهای سیاسی چپ و نیز در دورهای معین وابستگی انتشار آثار مارکسیستی به فضای باز سیاسی و رشد سازمانهای چپ، نحوهی شکلگیری علوم اجتماعی در ایران نیز نقش مهمی داشت چراکه خود تابع منطق توسعهی علوم در ایران مدرن بود. فقدان پویش درونی علوم مدرن ایران و تبعیت آن از جریان معاصر گسترش علوم در غرب، تأثیر بیواسطهی خود را در الگوهای ذهنی و فکری روشنفکران ایرانی که بهنوعی تسمهنقالهی انتقال این نظرات بودهاند، میگذاشت و نیز میگذارد. مدهای فکری گوناگون که در غرب حاکم میشدند، اغلب با وقفهی زمانی کوتاهی، همتای بومی خود را در ایران مییافت و با سپریشدن عمر مدهای قدیمی، مدهای پرهیاهوی جدیدی بر فضای روشنفکری ایران حاکم میشد؛ این روال همراه با نظام آموزشی سرهمبندیشده و عمدتاً وارداتی بود که جایی برای مطالعهی پیگیرانهی آثار عمیق تئوریک فلسفی، اقتصادی و سیاسی غرب از جمله آثار مارکس باقی نمیگذاشت. اغلب روشنفکران چپ ایرانی همانقدر از مارکس و مارکسیسم آگاهی داشتند که روشنفکران بهاصطلاح لیبرال ایرانی از آثار لیبرالیسم غربی؛ آنان همانقدر با نظرات کانت ناآشنا بودند که آن گروه دیگر با نظرات هگل؛ در چنین فضای بیبنیاد و آشفتهای است که چپ ایران با تکاپوی معدودی از فعالان خود، با سرمایه مارکس آشنا میشود. حاصل کار چند دوره تلاش برای ترجمهی جلد اول سرمایه است که از سال ۱۳۱۴ تا اوایل دههی ۱۳۵۰ به درازا میکشد و سرانجام با چاپ جلد اول آن هم به صورت مخفی و در خارج از کشور به بار مینشیند. با انقلاب بهمن ۵۷ محدودیتهای نشر در هم میشکند و تنها در سه سال پایانی دههی پنجاه بیش از چهل کتاب در خصوص مارکس ترجمه شد. اما با بالاگرفتن کشمکشهای سیاسی و سرکوب فعالین سیاسی چپ، انتشار چنین کتابهایی چه مخفی و چه علنی به شدت تقلیل یافت. در دههی شصت فقط هفت کتاب منتشر شده بود. این وضعیت تا دههی هفتاد ادامه داشت و در دهههای هشتاد و نود سیر صعودی گرفت. در سال ۱۳۷۶ پس از گشایش نسبی در فضای انتشارات آثار کلاسیک در ایران، با رونق نسبی انتشار آثار مارکس روبرو شدیم: آثار مارکس از جمله سانسور و آزادی مطبوعات، دربارهی مسئلهی یهود، دستنوشتههای فلسفی ـ اقتصادی ۱۸۴۴، فقر فلسفه، مانیفست و سرانجام ترجمهی مجدد جلد یکم سرمایه. من در مقدمهی خود بر این جلد، چهار دلیل را برای ترجمهی مجدد جلد یکم مطرح کردم: (۱) تغییرات زبان فارسی از منظر جاافتادن نسبی واژههای یکدستتر برای بیان مقولات اقتصادی و فلسفی، پس از گذشت سیوچند سال از نخستین ترجمهی سرمایه توسط ایرج اسکندری؛ (۲) دگرگونیهای مهم در عرصهی جغرافیای سیاسی و نظام بینالمللی، بهعبارتدیگر گذار از عصر جنگ سرد به دوران سیادت نولیبرالیسم؛ (۳) تغییرات گسترده در درک و شناخت مارکسپژوهان دنیا از روند تکوین نگارش سرمایه در فاصلهی این چند دهه و درک پیوند عمیق مارکس جوان و مارکس سالخورده بهمثابه یک فرآیند واحد و در نتیجه ترجمهی سرمایه همچون یک پروژهی سراسری از دستنوشتهها، فقر فلسفه، گروندریسه، دستنوشتههای ۱۸۶۱ـ۱۸۶۳، و سه جلد سرمایه که خود را در رویداد مهم انتشار ویراست جدید مجموعه آثار کامل مارکس و انگلس (MEGA) در سال ۱۹۹۱ نشان داد و تمامی روایتهای دیگر مجلّد یکم سرمایه را که زیر نظر مارکس یا انگلس انتشار یافته بودند، در مجلدات جداگانهای دربرمیگرفت؛ (۴) اهمیت ترجمهی فرانسوی ۱۸۷۱ـ۱۸۷۳ جلد اول که بهنوعی تألیف و ترجمه مارکس بود. شش سال پس از انتشار جلد اول سرمایه، جلد دوم آن منتشر شد. علاوه بر این، در سال ۱۳۹۴، جلد اول سرمایه با ویراستی جدید که نتیجهی بررسی نقدهایی بود که در این فاصله منتشر شدند بازانتشار یافت. ترجمهی جلد سوم نیز در بهار امسال منتشر شد. این مجموعه کار که حدود ۱۷ سال به درازا کشید درست در بستری از مسائل اجتماعی و اقتصادی انجام شد که بیوقفه برای رشد مناسبات سرمایهداری، تنظیم مناسبات سرمایه و کار و انباشت سرمایه تلاش میشد، چه در سطح اقتصادی و چه در سطح ایدئولوژیک. در چنین شرایطی ترجمهی سرمایه برای فهم مناسبات بتوارهی بازار آزاد و پیامدهای سهمگین آن بر کلیه سپهرهای زندگی پاسخ درخوری بود و در راستای همان تلاشهای گذشته در عصری جدید. نمونه تاریخ ترجمهی سرمایه به فارسی به خوبی نشان میدهد که چگونه فهم دنیای معاصر، دنیای اجتماعی کشورمان، از طریق ترجمه با تاریخ ما پیوندی گسستناپذیر دارد. تاریخ آشنایی ما ایرانیان با سرمایه، این ستیغ آثار مارکس، راهی پیموده و هموار نبود. این تاریخ خونبار است و دردناک و سرشار از گامهای جستوجوگرانه، تاریخی که از همان آغاز با سرکوب روشنفکران و فعالان و مبارزان سیاسی این کشور در جامعهای عقبمانده با مناسباتی بس ارتجاعی به وسعت سدهها و هزارهها، تنیده شده بود. تلاشهای فردی و جمعی، نارساییها، ندانستنها در کنار راهگشودنها، شهامتها، پویشها، راه کوبیدنهای مستمر و سلسلهای دراز از خطاها و دستاوردها، بنیاد این تاریخ را شکل دادهاند؛ ما بر دوش گذشتگانمان ایستادهایم و اگر میتوانیم به افقی گشودهتر بنگریم، نه به این دلیل که ذهن ما فراختر و پویاتر است؛ به پشت سر بنگرید، به آنان که در این برهوت جانفرسا کوشیدند و هرچند در این میانه چون سنگ زیرین آسیاب خُرد میشدند، اما هرگز از پای ننشستند؛ به آنان که گذشتهمان را به اکنون بدل کردند بنگریم. ز شمع مرده یاد آریم!